بعد از حدود ۵ ماه قرار شد امروز همدیگر را ببینیم، قرارمان لب ساحل بود که تماس گرفت و مکانش را به بازار تغییر داد. راهی شدیم، بعد از مدت‌ها کلی حرف زدیم و خندیدیم، گفت"چقدر شهرتون گرم شده" گفتم"شهرتون؟! انگار واقعا شمالی‌ شدی‌ها!"، سمبوسه‌ی پیتزایی مهمانش کردم و گفتم "بیا سمبوسه‌ی شهر ما رو بخور خانومِ شمالی"!، حسابی خودآزاری کردیم با سمبوسه‌ی داغ و سسِ فلفلِ تند؛ هر دو آتش گرفته بودیم و به تند بودنش معترف اما به لذتش می‌ارزید! 

مقداری از خرید‌ها را انجام دادیم، صدای اذان مغرب که از گلدسته‌های مسجد جامع بلند شد به خریدهایمان سرعت دادیم.

شیشه‌ی اَرده را توی پلاستیک گذاشت و با پدرش تماس گرفت، فهمیدم که برای ادامه‌ی خرید با کسری بودجه مواجه شده است، پدرش گرفتار بود و به انتقال پول نمی‌رسید اگر هم می‌رسید مغازه تعطیل می‌شد، فردا ۸ صبح هم راهی بود؛ گفتم که مقداری پول در کارتم مانده است، تعارف می‌کرد ولی دستِ آخر کوتاه آمد.

موجودی کارتِ من و کارت خودش و پول‌های نقد مانده در کیفش جمعاً به خرید خودش و سفارش دوستش می‌رسید. راهی مغازه شدیم، وسایل را برداشتیم، کارتم را تقریبا تا ته کشیدم، پول‌های نقد را هم داد، نوبت به کارت او رسید اما موجودی کافی نبود، گفتم مقداری هم در کیفم هست، از کارت کمتر کشید و من ته کیفم را هم در اوردم، از او پرسیدم:

_من دیگه برای کرایه پیشم نمونده، پول خرد پیشت هست؟

_ اره برای کرایه‌ دارم!

از خرید‌هایش یک قاب موبایل مانده بود، با پدرش تماس گرفت و اول قرار شد یک‌چهارراه دیگر پیاده‌شود و با پدرش برود برای قاب، باز دوباره کنسل شد تا پدر خودش قاب را بخرد و سرِ آخر سرِ چهارراه کرایه را حساب کرد و پیاده‌شد ، دست دادیم و به امید دیدار عید با هم خداحافظی کردیم.

تاکسی سر خیابان رسید، محض احتیاط پرسیدم "چقدر باید بهتون بدم حاج‌آقا؟" پیرمرد راننده چراغ ماشین را روشن کرد و گفت "قابلی نداره بابا، دوستت که کرایه‌ی خودش رو داد، شما هم همون هزار و پونصد، هزار و سیصد رو بدی درسته" عرق روی پیشانی‌ام نشست، دوستم کرایه‌ی یک‌نفر را حساب کرده بود!

 دوباره تمامِ گوشه کنارهای کیفم را گشتم، پر بود از رسیدهای بانکی اما دریغ از پول! فقط یک سکه‌ی پانصد تومانی ته کیفم افتاده بود. خجالت کشیده بودم و احساس می‌کردم زمین به اندازه‌ی فضای همان پراید قراضه برایم تنگ شده است، با شرمندگی گفتم:

_شرمنده حاج‌آقا انگار فقط همین پونصد تومنی توی کیفم مونده!

_چندتاست؟

_یکی!

_بده بابا، چه میشه کرد؟ اشکالی نداره!

هنوز توی کارتم مقدار کمی پول مانده بود، اصرار کردم که "شرمنده بخدا، چند ثانیه صبر کنید از مغازه‌ی کناری پول بگیرم کرایه‌تون رو بدم" قبول نکرد و من با دنیایی از شرمندگی پیاده شدم؛ دلم می خواست زمین دهان‌باز کند و من را ببلعد؛ آدم‌های خجالتی میدانند که چقدر آن لحظات برایم وحشتناک بود، که چقدر احساس شرمندگی کردم، که چقدر دلم می‌خواست بر سرِ خودم داد بکشم "احمقِ بیشعور چرا اخه ته کیفت رو در اوردی؟ چرا فکر نکردی که یک درصد ممکنه فراموش کنه کرایه‌ی تو رو بده؟ چرا با جیبِ خالی توی تاکسی نشستی؟ خجالت نکشیدی هزار تومن توی کیفت نذاشتی؟ حالا خوب شد؟ بکش حقته لعنتی احمق!."

+ عبرتِ امروز به وقت ۱۹:۰۲ روز سیزدهم بهمن‌ماه ۱۳۹۷ ،  تا اخر عمر توی ذهنم ثبت میشه تا دیگه هرگز انقدر خجالت نکشم!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زاپاس میلاد فاتحی ..[ مــــــــیم تــــآ مــــــــیم ].. طراحي دکوراسيون داخلي ساختمان وبلاگ رسمی حوزه علمیه امام جعفرصادق (علیه السّلام) Leslie خط افق دستگاه حضور و غیاب