می‌گفت: 

پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدم‌‌های مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.

اون موقع‌ها ،حدود‌های سال تولد خودت یا حتی قبل‌تر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه‌ قبول می‌شد تازه اونم سراسری!

خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"‌، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت می‌کشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشکی"؛ هنوز یادمه ، نشسته بود تو پذیرایی ، اشک توی چشماش جمع شد ، بلند شد سرِ زینب رو بوسید " بابا هر جا رفتی و هر چیزی شدی فقط آدم به درد بخوری باش"!

خبر پزشکی قبول شدن زینب که تو فامیل پیچید بابام گوسفند سر برید و تا دو شب به اقوام ولیمه داد .

می‌دونی! بابام که رفت حس کردم مثل یه کوه بودم که خاک شده؛ بعدِ اون بود که تازه فهمیدم کوه من نبودم، بابایی بود که پشتم بود .!


+ زینب الان فوق تخصصه، هم خیّره و هم گاهی بیمار رایگان ویزیت می‌کنه برای شادی روح پدرش. نمیدونم این از خوبی‌های اولاد صالحه یا پدر صالح!


عنوان: کوه در شب چه شکوهی دارد . خرم آن جلگه که کوهی دارد!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت مرجع دانلود پایان نامه - تحقیق - پروژه هرچه با احساساتم در آمیخته است مهتاب وکتور مشاور شرکت بیمه پارسیان اشپزی سامانه طراحی جولیا دبستان تزکیه آورگان مـوبـیـران | Mobiran