مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !
خودم بارها دیدهام که جنگجویانش در سکوت مرگبار اتاق به پیکار با هم برخاستهاند و هم را متلاشی کردهاند، نبردی آنچنان سخت و طاقتفرسا که جنگ گلادیاتورها هم در مقابلش بازیچهی احمقانهیست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام میپرسد و حکمهای عجیبگونه میدهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!
دخترکی تخس، بهانهگیر و زودرنج هم گاهی حوالی سلولهای میانی پیدا میشود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه میکند و بیخیال هم نمیشود، مدام پاهای کوچکش را به حوصلهی شیشهایم میکوبد و در و دیوارش را ترک میاندازد!
بارها به او متذکر شدهام که خیابانهای تاریکِ شب برای پرسه زدنهای دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگتری که حسرت قدم زدنهای شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچهی بصلالنخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقهای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق." را چهچهه ن خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقهی نازک رز تکیه داده بود و گریه میکرد!
دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانهاش کل ایالت مُخستان را برمیدارد و انعکاسش پردهی گوشهایم را به لرزه میاندازد، تمام مردم ایالت شاهد بودهاند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.
القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار میشوم که دلم میخواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شنهای بیابان آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود .
درباره این سایت