به ابتدای خیابان که رسید مثل همیشه لبخند روی صورتش نشست، سنگفرشهای پیادهرو را شمرد و مقابل ویترین مغازه ایستاد؛ چشمهایش به تابلوی مغازه دوخته و بعد برای چند ثانیه بسته شد!
《سوز سرمایی از پارگی کاپشنش وارد میشود و تنِ نحیفش را در آغوش میکشد؛ روی نیمکت چوبی پارک، کنار درخت نارونی تنومند، دخترکی با موهای خرگوشی و پالتویی لاجوردی نشسته ، با ذوق به بستهی زیبایی در دستانش نگاه میکند؛ برق چشمان دخترک از کیلومترها دورتر هم پیداست!
کنارش میایستد، سلام میکند و جعبهی فال را مقابلش میگیرد.
دخترک ولی حواسش جای دیگریست!
چشمهایش حوالی بسته و لبخند دخترک میچرخد، تردیدی کودکانه در سرش میپیچد، دل دل میکند و بعد دستانش را به سمت بستهی مدادرنگیها دراز میکند! دستانش کوچکست اما زمخت؛ کوچکست اما کثیف !
دخترک سر میچرخاند و میخندد "خوشگله نه؟"
میخندد، از همان خندههای دوستانهای که مهربانی چهرهاش را نمایان میکند "آره.آره خیلی خوشگله"
با انگشتانش جعبهی مدادرنگی و با چشمانش نگاه دخترک را لمس میکند. ناگهان صدایی دنیای کوتاه کودکانهاش را میخراشد؛ "ای وای دست نزن، میگم دست نزن خراب میشه. یاسمن! چرا مراقب وسایلت نیستی؟ اگه ازت گرفت چی؟ ها؟ "! .》
سوز سرما در مویرگهایش میپیچد ، اجزای صورتش منقبض و پلکهایش با فشاری از هم باز میشود، دستی به پیشانی میکشد و دوباره با گوشهی چشم به تابلو نگاه میکند 《نوشتافزار آوا》!
دستگیرهی در را پایین میکشد و در با صدا باز میشود، قدم به داخل میگذارد و لبخند همیشگی، که کوهی از درد را در پسش پنهان میکند، بر چروک نشسته بر پیشانیاش سایه میاندازد.
_ سلام!
_[فروشنده از پشت قفسهها بیرون میآید] سلام، خیلی خوش آمدید!
_متشکرم، برای سفارش جدیدم اومدم، رسیده؟
_ بله همین دیروز رسید، اگه چند دقیقه منتظر باشید پیداشون میکنم.
میچرخد و به سمت قفسهها میرود، پچپچ آرام دو نفر سکوت ملالآور فروشگاه را میشکند:
_این همون پسره است که همیشه میاد،به نظرم کلکسیون جمع میکنه!
_کلکسیون چی؟
_ مدادرنگی .
درباره این سایت