جعبه در دست روی صندلی پایه بلند گوشه‌ی پذیرایی می‌نشیند، نگاهش روایتی است از حسرت و لبخندش تلاشی عاجزانه برای انکار !
فضای سنگین بینمان را "خب! به سلامتی کی میری؟" سبک‌تر می کند.
مشغول خوردن پرتقال آبدار توی بشقاب از هفته‌ی پر مشغله و برنامه‌های سفرم می‌گویم؛ ناگهان نگاهم که به مردمک‌هایش می‌افتد مسافری را می‌بینم کوله بر دوش، سال‌ها دورتر از امروز؛ با آهی عمیق به گوشه‌ی میز خیره می‌شود :《 ما هم قرار بود یه روز بریم ، دو نفری! همیشه می‌گفت کشورم که آزاد شد یه روز دستت رو می‌گیرم و می‌برمت بند امیر، کنار جهیل پنیر برات از قصه‌های بچگیم می‌گم، اولِ بهار توی باغ بابر ، زیرِ درخت‌های ضلع شرقی بهت کابلی‌پلو و کیچری قروت معروف کابل میدم، عصر هم موقع خوردن بولانی به کبوترهای شاه دو شمشیره دونه می‌دیم ؛ می‌برمت قلعه‌ی اختیارالدین، قصر دارالامان، شب‌های مسجد کبود، غارها و تندیس‌های قشنگ بامیان و کوه‌های هندوکش، وسط دشت‌های ننگرهار و پنجشیر و گل‌های بهاره‌اش هم برات "بهار آمد، بیا ای نوبهار من، کجایی تو؟ ز دستت سینه پرخون است، چه گویم حالِ من چون است." احمد ظاهر می‌خونم!》
آهی از حسرت می‌کشد و حلقه‌ی اشک نشسته بر مژه‌اش را پاک می‌کند!
《می‌خواستیم یه صبح اردیبهشت که بوی گل محمدی‌ها شهر رو دیوونه کرده بریم قمصر، یه جمعه بزنیم به دل کوچه پس کوچه‌های اصفهان و توی جلفا بریونی بخوریم، بریم همدان و من کنار باباطاهر از دوبیتی‌هاش بگم ، کنار حافظ فال بزنیم و تو کوچه باغ‌های طرقبه "بوی جوی مولیان آید همی." بخونم! میدونی! ما نشسته بودیم روی نیمکت‌های پارک لاله ولی خیالمون تو جنگل‌های گیلان و بازار تبریز بود ؛ تو حرم امام‌رضا و کنار دستفروش‌های شاه چراغ ؛ خودمون تو پارک لاله بودیم ولی خیالمون یه دنیا رو چرخیده بود》.
رد لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست، گویی دستانش را گرفته و شهر به شهر قدم زده باشد، پرسیدم "خب چی شد؟ چرا نرفتین؟" از جعبه‌ی قرمز زیر دستش لباس بلندی با دامن دورچین صورتی ، پر از نقش و نگار و حاشیه‌دوزی‌های رنگی بیرون کشید، "می‌بینی چقدر قشنگه؟ آدم رو یاد گل‌های رنگی دشت و صحرا میندازه، به این میگن گند کوچی، می‌بینی رنگ‌های شوخش رو؟ قرار بود یه روز تو کوچه‌های هرات و جشن گل‌ِ سرخ‌های مزار شریف تنم کنم اما. بیا بگیرش، برای تو، شاید به تو بیشتر بیاد" دستانم می‌لرزید ، مات و مبهوت بودم که لباس را در دستم گذاشت و همان‌طور که آرام و سر به زیر از اتاق بیرون می‌رفت گفت :《یه روزِ گرم مرداد، وقتی که عرق از سر و صورتش چکه می‌کرد و خستگی توی چشماش داد می‌زد، اومد و گفت که داره برمی‌گرده کابل، می‌گفت اینجا و توی شلوغی این شهرها احساس غربت می‌کنه، از تحقیر مردمش خسته است، از ترس مامورها و بیرون کردن مهاجرها از ایران شب‌ها خوابش نمی‌بره، وقتی این لباس رو دستم می‌داد اصرار کردم که بمونه، خسته بود، گفت دلش برای شب‌های کابل، کبوترهای شاه دو شمشیره و چپن‌های رنگی افغان تنگ شده ؛ از اون روز دیگه ندیدمش، رفت که رفت ،نمیدونم! شاید حالا داره وسط دشت‌های نورستان "بیا ای نوبهار من، کجایی تو؟ کجایی تو؟" زمزمه می‌کنه》‌.
عنوان : ثور = اردیبهشت / نورستان = یکی از ولایت‌های افغانستان


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

منطقه 22 فلاسفه و روانشناسان خاص پیچک خیال خدمات مجالس همیشه بیا مجله اینترنتی سیگنال بهترين راه حل هاي خانگي براي درمان بيماري ها پرورش گل و گیاه آپارتمانی کسب درآمد دلاری