وقتی که تحویلش گرفتم آقای فروشنده گفت "خب به جمع عینکیها خوش اومدی"!در آینه به چشمهایم نگاه کردم، قرمز شده بود؛ شیشهی مربعی عینک دورش را حصار کشیده و گویی سعی میکرد خستگیاش را پنهان کند.
حالا بهتر میفهمیدم که چرا عاشق شب و تنهاییام، عاشق تاریکی شبهای بلند و نشستن در عصرهای تاریک و روشن اتاق!
نور! من از نوری که اطرافم را روشن میکرد بیزار بودم؛ من از نور به تاریکی اتاق پناه میبردم، شبیه انسانی که از تنهایی به آغوش هر اهل و نااهلی پناه میبرد!
به شیشهی عینک دقیقتر شدم، در ذهنم گذشت " کاش میشد به جای شفاف شدن تاریها، زشتیهای دنیا محو میشد!" اما حیف که عینکها معجزه نمیکنند، پیامبری با معجزهی عینک مبعوث نمیشود و هیچ کجای تاریخ نمینویسند در فلان سال یک عینک جادویی توانست جنگ، فساد، ظلم ، خیانت یا . را ناپدید کند!
از اینها گذشته کاش یک روز هم عینکی بسازند که بتوان با آن کسانی که نمیخواهی را نبینی، زشتیها را نبینی، پلیدیها و خستگیها را نبینی، حتی تاریکیها را هم نبینی.
کاش روزی عینکی بسازند که با آن نبینی .!
+ یک عدد فرشتهی عینکی :)
درباره این سایت