پست‌هایتان را می خوانم و گاهی برایتان شاد و گاه غمگین می‌شوم،با اطرافیانم حرف‌ می‌زنم و می‌خندم اما تلخی‌ این روزها مقابل چشمانم دور نمی‌شود، عجیب روزهای گندی دارم،تو گویی مشکلات چون مسلسلی به رگبارم می‌بندد و تنِ خسته‌ام را بی‌جان‌تر می‌کند،زخمی‌ام،زخمیِ زخم‌های روزگار! چه برای پاییز می‌دیدم و چه شد.

۱۸ روز پیش(که البته ما ۵ روز پیش فهمیدیم) برادرم جدا شد، انقدر ناگهانی و شوکه کننده بود که حتی فرصت ریختن اشک‌هایمان را هم پیدا نکردیم، چه برسد به باز وساطتت و پادرمیانی و .

حالا چند روزیست که سارا با ما زندگی می‌کند و سبحان فعلا با مادرش!

گلِ شادم هر روز پژمرده‌تر و افسرده‌تر می‌شود،به چشم می‌بینم که گلم هر روز پژمرده‌تر از دیروز می‌شود، تمام سعی‌اش را می‌کند که گریه نکند،بخندد و به روی خودش نیاورد تا مادرم بیشتر ازرده نشود و پدرم بویی از ماجرا نبرد اما من می‌بینم که گوشه‌گیرتر و ساکت‌تر شده، شیطنت‌هایش که قبلا به تنهایی کره‌ای را به آتش می‌کشید حالا به وسعت یک خانه هم نیست‌.

روزی هزار بار از خودم می‌پرسم چه گِلی به سر بریزم و اخر به جز گریه به هیچ نتیجه‌ای نمیرسم،تلاش هیچ کداممان نتیجه‌ی خاصی ندارد ، دلش برای مادر و برادر ۳ماهه‌اش تنگ می‌شود، عمق چشمان و قلب کوچکش غم خانه کرده و انگار فعلا قصد رفتن ندارد ؛ از طرف‌ دیگر اشک‌های هر روزه‌ی مادرم هم هست، هر چه می‌گویم اثری ندارد،البته حق هم دارد زندگی پسرش از هم پاشیده و نوه‌‌اش میان چند زندگی سرگردان است،چهارشنبه تا جمعه کنار مادر و شنبه تا چهارشنبه خانه‌ی پدربزرگ!

 برادرم هم پیرتر شده، هر روز برای ناهار و گاهی برای شام می‌آید، می‌خندد و خاطره‌ تعریف می‌کند و رفتارش مثل سابق است اما چشمانش و موهای سفید نشسته بر شقیقه‌اش مثل گذشته نیست، ۳۲ ساله است ولی دردهایش خیلی بیشتر از  ۳۰ سال خودنمایی می‌کند.


+ با بچه‌ها سروکار دارید؟ برای روحیه‌ی سارا راهی به ذهنتون می‌رسه؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سرطان نوشت Mark چرخک سفر زندگی من گل پیچک خلاصه راهنمای بکارگیری استاندارد حسابداری شماره ۱۷ عشق درب های اتوماتیک سئو سایت آلفا 7