هواتو کردم



وارد غرفه‌ی نمایشگاه اروند شدم و به سمت نمایشگاه کتاب‌ رفتم، بزرگ‌ نبود و همین نشان می‌داد که نمایشگاه بزرگ‌ کتاب، اروند نیست، بین کتاب‌ها یکی‌شان چشمم را گرفت، برداشتم و همزمان پرسیدم "امسال شلمچه نمایشگاه کتاب داره؟" و جواب گرفتم "نمیدونم خبر ندارم، ولی فکر کنم داشته باشه. آره هست" ، مقصد بعدی رسیدن به غروب شلمچه بود، وارد نمایشگاه که شدم فهمیدم که نمایشگاه بزرگ کتاب امسال در شلمچه هم نیست، این را می‌شد از غرفه‌های کوچک کتاب فهمید، به خودم گفتم "خب! پس یا طلائیه است یا هویزه" و به امید طلائیه‌ای که ممکن بود برویم از نمایشگاه شلمچه فقط یک دفتر و دفترچه خریدم! نماز را در شلمچه خواندیم و موقع حرکت مدام به خودم می‌گفتم "کاش بین کتاب‌هاش بهتر نگاه کرده بودم، اگه طلائیه یا هویزه نریم یا هیچ‌کدومش نباشه باز سرم بی‌کلاه میمونه" ، اما باز امیدوار بودم، حتی به ماردی که هر سال فقط چند غرفه‌ی کوچک دارد!
فردا در نهر خَیِّن مطمئن بودم که دیگر قرار نیست امسال راهی طلائیه یا هویزه شویم؛ از همان غرفه‌‌های کوچک خَیِّن دو کتاب خریدم و بعد تمام مسیر به این فکر می‌کردم که "چرا اروند و شلمچه بیشتر نگاه نکردم؟ اروند کتاب‌های خوبی هم داشت".
بعدتر فکر می‌کردم که ما آدم‌ها چقدر در زندگی فرصت‌هایمان را به طمع فرصت بهتر از دست دادیم، فرصت‌های کوچک را حیف کردیم که شاید فرصت بزرگتری معجزه‌وار از راه برسد، اما نرسید؛ هی نشستیم و پشتِ پا زدیم به غنیمت‌های کوچک تا عاقبت یک‌روز در چال‌ِ بزرگ زندگی گنج قارون پیدا کنیم. اما دریغ که گنجِ ما سرابی بیش نبود!

سرسبز‌ترین بهار تقدیم تو باد
آوای خوش هَزار تقدیم تو باد
گویند لحظه‌ایست روییدن عشق
آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

سلام به روی ماه همتون :)
فرصت برای پست نوشتن نشد، اینجا یه خرده فضا نامناسبه برای ضبط فایل صوتی، بخاطر یه سری شرایط امنیتی که اینجا هست نشد فایل کاملتری رو بگیرم، خودتون به خوبی خودتون ببخشید :)







ایستاده‌ام روبروی گلدان‌رز‌های قرمز و با قیچی شاخه‌های بلندشان را کوتاه می‌کنم، خار یکی از گل‌ها در انگشت سبابه‌ام فرو می‌رود، عینک دایره‌ایم را بالاتر می‌آورم و موهای افتاده بر گوشه‌ی چشمانم‌ را به کناری می‌زنم، با دقت خار را از دستم بیرون می‌کشم و دوباره به سمت شاخه‌ی رز گوشه‌ی گلدان خم می‌شوم که گوشه‌ی روسری گلدار سفیدم کشیده می‌شود، می‌چرخم و آلفرد خندان را مقابلم می‌بینم، بعد از سلام و احوال‌پرسی حال مادرش را می‌پرسم و می‌گویم که آیا امروز هم آمده است تا شاخه گلی برایش ببرد؟ با سر جواب منفی می‌دهد و با لهجه‌‌ای آمیخته از آلمانی و فرانسوی می‌گوید که می‌خواهد شعری برایم بخواند، روی صندلی روبروی پنجره‌ می‌نشینم و با لبخند اشاره می‌کنم که بخواند، شروع می‌کند به خواندن شعری که در ابتدای آگوست روی کاغذی نوشته و چندین بار تلاش کرده بودم که خواندن صحیحش را به او بیاموزم، در حالی که فارسی را به سختی تلفظ می‌کند برایم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت" را می‌خواند، بعد از پایان شعر در آغوشش می‌کشم و چند شاخه از گل‌های قرنفل قرمز و سفید را به سمتش می‌گیرم، می‌پرسم از کجا می‌داند که عید نزدیک است؟ می‌گوید که از همان آگوست نوروز ایرانی‌ها را روی تقویمش علامت زده است تا بتواند این غزل را برایم بخواند، بلند می‌شوم و به سمت قفسه‌ی بزرگ کتاب‌های گلفروشی می‌روم، یکی از دیوان‌های نقره‌کوب حافظ را بر می‌دارم و به سمتش می‌گیرم، امتناع می‌کند و می‌گوید که نمی‌تواند کتاب مورد علاقه‌ام را بردارد، می‌خندم و می‌گویم "ما ایرانی‌ها رسم داریم موقع نوروز به بچه‌ها عیدی بدیم، این حافظ هم عیدی من به تو"!
هنوز خورشید کاملا پشت کوه‌های شمالی پنهان نشده است که قوری گل‌محمدی دوست داشتنی‌ام را در سینی می‌گذارم و به سمت میز وسط حیاط می‌روم، پشت به من، رو به غروب نشسته است و در فکری عمیق پرسه می‌زند، به نیم‌رخ جذابش نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم چطور توانسته‌ام ۲۰ سال کسی را اینچنین تا سر حد جنون دوست داشته‌باشم، که هنوز هم دلم بخواهد ساعت‌ها به نیم‌رخ متفکرش خیره شوم؟
با نگاهی غافلگیرم می‌کند، می‌خندد و می‌گوید:
_ میدونم، میدونم، نباید هم از دیدن الهه‌ی خوش‌تیپی و زیبایی سیر بشی !
_[می‌خندم] عزیزم! تو شاید خوشتیپ و زیبا نباشی ولی باطن زیبا و سلیقه‌ی خوبی داری، اینو موقع انتخاب من به دنیا ثابت کردی!
قهقهه‌های مستانه‌اش از حاضری جوابیم هنوز هم مثل روز اول سلول‌های تنم را به جنبش در می‌آورد، برای بار هزارم می‌گویم "اگه تو زندگی هیچی هم نداشتیم فقط بخاطر همین خنده‌هات عاشقت می‌شدم"، قهقهه‌هایش به لبخندی آرام تبدیل می‌شود، چند ثانیه نگاهم می‌کند و بحث را به نوروز می‌کشد:
_ بلیط‌های رفت و برگشتمون رو گرفتم، یه روز قبل از تحویل سال می‌ریم.
_راستی امروز آلفرد برام ساقیا آمدن عید مبارک بادتِ حافظ رو خوند، دیدی بالاخره تونستم بهش فارسی یاد بدم؟
_ واقعا؟ ببینم می‌تونی بالاخره زبون رسمیشون رو عوض کنی یا نه!
_تا یادم نرفته بگم امروز از پرورشگاه تماس گرفتن، می‌خواستن آمار فعالیت‌‌ها و هزینه‌های امسال رو بدن، گفتم که برای تو بفرستن!
_چرا برای من؟
_ من دیگه روحیه‌ی رسیدگی به کارهای پرورشگاه رو ندارم، دلم می‌خواد بقیه‌ی وقتم رو صرف درمانگاه روستای بوشهر کنم!
_ اوهوم، فکر می‌کنی امسال بتونیم برنامه‌ی سفرمون رو اجرا کنیم؟
_من هم امروز داشتم به همین فکر می‌کردم، خیلی خوبه اگه امسال بتونیم بعد از این همه سال رویامون رو کامل کنیم.
_هنوز هم دوست داری با دوچرخه سفر کنی؟
_معلومه که دوست دارم!
_ به نظرت می‌تونیم با دوچرخه ۱۰ کشور باقی مونده‌ رو بگردیم؟
_ چرا نتونیم؟! فکر میکنم دیگه چیزی نیست که نتونیم انجامش بدیم‌. میگم، به نظرم بعد از اون هم برگردیم به کشور خودمون، ما تو این سال‌ها فرهنگ‌ها و کشورهای مختلفی رو تجربه کردیم، حالا که آرزوی زندگی کردن توی قطب رو هم برآورده کردیم دوست دارم بقیه‌ی عمرم رو صرف رسیدگی به درمانگاه و گلفروشی کنم، هنوز کتاب‌های زیادی هم هست که دوست دارم بخونم، نمیدونم چقدر دیگه از عمرم باقی مونده ولی دلم می‌خواد دهه‌ی پنجم زندگیم رو تو کشور خودم به باقی کارهای مورد علاقه‌ام برسم!
راستی تو "ساقیا آمدن عید‌‌‌‌‌‌." رو حفظی؟
_خواهش میکنم فرشته!‌ نگو که می‌خوای مجبورم کنی این رو هم حفظ کنم.!
 با شیطنت می‌خندم "الهه‌ی خوش‌تیپی! واقعا دلت میاد شعر به این قشنگی رو حفظ نباشی؟" و روی میز ضرب می‌گیرم و آواز می‌خوانم "ساقیا آمدن عید مبارک بادت "

+ چالش وبلاگی تصور من از آینده، ممنون از محمد برای دعوتش، و وبلاگ عقاید یک رامین بخاطر چالش :)
++ دعوت میکنم از آسوکای نازنین و جناب منزوی که اگه دوست داشتن شرکت کنن :)

مادر تماس گرفته بود که "با خوت نون بیار!" ، زودتر از کتابخانه زدم بیرون، هوا خوب بود و نسیمی ملایم بوی بهار را به مشامم می‌رساند؛ از همان درِ خروجی بوی عیدی فرهاد را پلی کردم تا نوروز را بیشتر حس کرده و حالِ خوبم را تقویت کنم؛ هنوز اما کمی دور نشده بودم که چشمم به مرد جوانی با لباس‌های کثیف و رنگ و رو رفته افتاد که تا کمر در پلاستیک‌های زباله‌‌ای درِ پشتی هتل خم شده بود و بطری‌های پلاستیکی را بیرون می‌کشید؛ هنوز پشت سرش بودم و مرا ندیده بود، سرم را پایین انداخته و سریع‌تر از کنارش عبور کردم که مبادا نگاهی ناخودآگاه شرمنده‌اش کند. 

حالم گرفته شد، بغض بیخ گلویم را گرفته بود، دیگر دیدن آبی دریا از خیابان جلویی و نسیم ملایم دمِ عصر بوی بهار نداشت، دیگر صدای فرهاد حالِ خوبم را دو چندان نمی‌کرد، دیگر شلوغی بازار و بوق ممتد ماشین‌ها و چراغ‌های روشن مغازه‌ها مثل یک امید و لبخند بر لبم نمی‌نشست، دلم دنبال مرد تا کمر خم‌شده بود، دنبال کودکانش، دنبال زنی با دو خواهر بیمار که از پس هزینه‌های زندگی بر نمی‌آمد و چند روزِ قبل دیدم که پلاستیک مشکی بزرگ انداخته شده در سطل زباله‌ی مقابل خانه‌اش را به داخل می‌برد، دلم دنبال تک‌تکِ کودکان زرد شده از فرط فقر بود، دنبال تک‌تک لباس‌های پاره شده و شکم‌های گرسنه.

 صدای فرهاد را در گوش‌هایم خفه کردم و فقط شنیدم که رحیم عدنانی می‌گفت :

کُنارِ غریوُم که بردِ نصیبوم، یه عمره که سی خوم ایگوم ایگریوُم، سر لِشکِ زردُم بُخُون کوگِ رَشتَه . مو کارون دردُم ، تیام حرس و خینه .*

* کُنارِ (نوعی میوه) غریبم که سنگ نصیبم است ، یک عمر است که برای خودم می‌خوانم و گریه می‌کنم ؛ روی شاخه‌ی زردم بخوان ای کبکِ بالغ . من کارون دردم، چشم‌هایم پر از اشک و خون است .


+ می‌تونیم الان بشینیم و با هم به دولت، به حکومت، به باعث بانیش و به . فحش بدیم ولی نتیجه‌اش چیه؟ چیزی تغییر می‌کنه؟ نه!

پس اگه می‌تونید، اگه دستتون می‌رسه، توی خانواده‌هاتون، توی دورهمی‌هاتون مطرح کنید و حداقل نفری ده‌هزار تومن کمک کنید، شاید برای شما مسخره بیاد ولی تهش می‌بینید توی یه مراسم ۱۰۰_۲۰۰ هزار تومن، یا کمتر و یا بیشتر، جمع شده و شاید یه گره‌ کوچیک از یه نیازمند باز کنه! دمتون گرم!


معشوق پاییزی من، سلام!
احتمالا هنگامی که این نامه به دستت می‌رسد اولین سئوالی که می‌پرسی "این دو هفته کجا بودی؟" خواهد بود! پس بگذار در همین ابتدا برایت از ماجرای صبح سه‌شنبه بگویم.
صبح سه‌شنبه در حالی که گرد و خاک نشسته بر قاب عکس‌ها و گلدان‌های کلبه‌ را می‌گرفتم دستم به گلدان سفالی یادگاری‌ات خورد، همان گلدان میخکی که در ۱۳ ژانویه هدیه داده بودی؛ قبل از انجام هر عکس‌العملی گلدان روی زمین افتاد و شکست، واقعه‌ی تلخی بود، احساس کردم نیمی از وجودم شکست!
تا عصر سه‌شنبه خاطرات ۱۳ ژانویه را دوره کرده و خودم را برای خطای سهوی‌ام ملامت کردم، عصر که دیگر توان مقابله با ذهنم را نداشتم دست به دامان برف‌های نشسته بر زمین شدم و . بله! سرمای سختی خوردم و تمام این دو هفته را در رخت‌خوابم سپری کردم و دیگر توان پست نامه‌هایم را برایت نداشتم‌!
خب! حالا تو از خودت بگو، بهار به آن‌جا رسیده است؟ به دیدن گل‌های بهاری و شکوفه‌های بهارنارنج باغ رفته‌ای؟ عطر بهار را استشمام می‌کنی؟ جیک‌جیک گنجشک‌های نشسته بر شاخه‌ها خبر آمدن بهار را به گوشت رسانده‌اند؟
من، اینجا و در تمام سال‌های نبودنت سوز سرما را در استخوان‌هایم حس کرده‌ام و اینک که بهار دیگری از راه می‌رسد سوز خاطرات بهاری‌مان از هر سرمایی برایم کشنده‌تر است!
معشوق‌ مهربان من! 
سی‌ و پنج سال پیش، در ۱۴ مارسی که این نامه‌ را برایت می‌نوشتم باران بود و حال که آن را برایت پست می‌کنم برف تمام آنگلبرگ را سفیدپوش کرده است، حتما می‌دانی که من از دیدن زمستان زیبا چقدر خوشحالم؟!
اما برای تو در این فصل جدید لبخند بهار را بر زندگی‌ آرزو می‌کنم!

+ گفتم از ورطه‌ی عشقت به صبوری به درآیم . باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش


هر روز از کنار درخت شاه‌توت گوشه‌ی حیاط عبور می‌کنم اما تا همین صبح امروز شاه‌توت‌‌های تازه متولد شده‌اش را ندیده بودم، برگ‌های سبز گلدان خشک‌شده‌ام را هم، حتی گل‌های زرد و گوجه‌های کوچک بوته‌های گوجه‌ی مادر که حالا بزرگ و زیباتر شده‌اند را هم ندیده بودم، اصلا انگار بوی بهارِ درختان حیاط به مشامم نرسیده بود! 
حالا اما یک گوشه نشسته‌ام و در وزش آرام بادی که خبر از آمدن بهار می‌دهد به جوانه‌های سبز شده‌ی باغچه‌ها نگاه می کنم و از خودم می‌پرسم:
《 یعنی امسال دوباره جوونه‌های امید توی دلمون سبز میشه؟ درخت امیدمون امسال شکوفه میزنه؟ کاش دوباره بهار برگرده به خونه‌ی دل‌هامون!》

+ میشه هر چیزی خواستید بگید یه بیت بهاری هم تهش مهمونمون کنید؟ :)

+++ همه‌ی خلق الله لباس گرم تنشونه اما من فقط یه تی‌شرت آستین کوتاه تن کردم و از این‌ور حیاط میرم اون‌ورش؛ اینم یه نوع خداحافظی با زمستون نازنینیه که می‌خوام سرماش رو به خاطر سلول‌هام بسپارم!
این وسط هم هی داد مامان در میاد که "ما بخاری میزنیم تو با آستین‌ کوتاه می‌گردی؟ مریض میشی‌ها" ولی خب این دختره‌ی ورپریده کی حرف گوش کن بوده که حالا باشه؟ :))

++++ هم شوق بهار است هم اندوه جدایی . اسفند پر از تلخی احساس دوگانه است (محمد شیخی)


اسمش که میاد تو ذهن هر کس یه چیزی نقش می‌بنده، یکی خنده‌هاش،یکی چشماش، یکی صداش و .
تو ذهن من اما دست‌هاش! دست‌هایی که خشک و زبر شدن، دست‌هایی که می‌کشه روی پارچه و میگه "ببین چطوری شدن؟ گیر میکنه به پارچه"؛ اما با همین دست‌ها گوشه‌های بهشت خدا رو می‌گیره و میاره رو زمین، با همین دست‌ها نوازشم میکنه، از اون نوازش‌هایی که نه مشابه تقلبی چینی داره و نه اصلِ کره‌ای و آلمانی، فابریک فابریکش مالِ خودشه! همون دست‌هایی که فقط کابوس نبودنش کافیه تا ریشتر به ریشتر زله بیاد و تمام آبادی رو روی سرمون خراب کنه؛ همون دست‌هایی که موهام رو گیس میکنه، که وقتی سر به سرش میذارم باهاش پشت کمرم میزنه و میخنده! همون دست‌هایی که فقط از خدا میخوام همیشه باشه،همیشه‌ی همیشه!

پ‌ن۱: همیشه که نباید از چشم‌ها گفت، هر چند حکایت چشم‌هاش صدتا مثنوی می‌طلبه، اما این‌دفعه قصه‌ی دستاشه، والله که دست‌هاش یه دنیاست!

پ‌ن۲: سال ۹۲ مادرم عمل داشت و چند هفته خونه نبود، منو نمی‌بردن دیدنش و تلفنی هم نمی‌تونستم باهاش حرف بزنم چون گریه برای مادرم خوب نبود!
شما تعریف جهنم رو کجا خوندید؟!
 من اون روزی که منتظر بودم مادرم از اتاق عمل بیاد بیرون وسطش زندگی کردم .

پ‌ن۳: خدا سایه‌ی مادرهامون رو همیشه روی سرمون نگه‌داره و مادرهایی که بینمون نیستن رو بیامرزه و رحمت کنه!

پ‌ن۴: میلاد حضرت فاطمه (سلام‌الله علیها) و روزِ زن و روزِ مادر به همه‌ی خانم‌ها و مادرها خصوصا بیانی‌ها مبارک :)

پ‌ن۵: یاری شما دوستان رو در زمینه‌ی کادوی روز مادر می‌طلبیم، چندتا ایده بدید ۶ تا جوون دعاتون میکنن :)
نکته : لطفا از هرگونه ایده‌ در مورد طلا بپرهیزید :)))

معشوق پاییزی من، سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعله‌های شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده‌ و لحاف زرشکی‌ام را به دور خود پیچیده‌ام، چایِ دم کرده در قوری گل‌ریزم را در دست گرفته و زوزه‌ی گرگ‌های آواره در کوه‌های شمالی را می‌شنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آن‌ها بسته است!

دیروز که از فروشگاه عمانوئل بسته‌های گوشت اردک را به خانه می‌‌آوردم مثل همیشه قوزک پای چپم پیچ خورد و تا مرز سقوط پیش رفتم ، و بعد تمام مسیر باقی مانده را لنگ‌لنگان و لبخند ن به یاد ایام خوب گذشته طی کردم!

یادت هست؟ آن شبی که در راه پشتی باغِ لیمو، زیرِ درختِ گل کاغذی مچ پایم پیخ‌ خورد و نقشِ بر زمین شدم؟ نیم ساعت روی زمین زانو زده بودی و با خنده مچ پاهایم را تکان می‌دادی، از ترسِ اینکه مبادا خجالت بکشم خاطره‌ی لیز خوردنت در برف‌های شاهو را در کمالِ دست و پاچلفتی بودن تعریف کردی و با تمام توان به آن خندیدی، و چه خندیدنی .

البته اعتراف می‌کنم که تو هرگز دروغ‌گوی خوبی نبودی اما تلاش تو برای من، صدها دلیل در قلبم برای ستایشت فراهم کرد!

از من که بگذریم حالِ تو چطور است؟ امیدوارم در این سرمای استخوان سوز سرما نخورده باشی یا لااقل دست از لجاجت و خصومت با شربت‌ها و سوپ‌های آماده کشیده باشی!

 نمی‌خواهم فضول باشم و یا در روزهای زندگی‌ات سرک بکشم اما کنجکاوم بدانم موجود مهربانی حوالیت هست که سوپِ شیر را با مهارتِ تمام، در حالی که خود از آن بیزار است، برایت آماده کند؟ مثلا هَمسَ . بگذریم اصلا!

معشوق پاییزی من! نمی‌دانم این چندمین نامه‌ی غروب پنج‌شنبه است اما امیدوارم امروز شکوفه‌های لبخند بر صورت ماهت روییده باشد.


+ عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد . بوستانیست که هرگز نزند بادِ خزانش

++ نامه‌ی اول


معشوق پاییزی من، سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبه‌ای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتی‌ام لم‌ داده‌ام، به تو فکر می‌کنم و برای صدمین بار "آیدای بی‌شاملو"یم را می‌خوانم و با تک‌تکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریان‌هایم احساس می‌کنم!

راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستاده‌ایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده تا امروز به دستان و نگاه تو رسیده است؟ 

از همه‌ی این‌ حرف‌ها که بگذریم، روزگارت چگونه است؟ چرخ افسونگر روزگار بر مرادت می‌چرخد؟ من که تنهایی را پیشه‌ی راهم کرده‌ام، تو چطور؟

هنوز هم طرح لبخندت امید‌ بخش روزهای کسی هست؟ غروب‌های پنج‌شنبه کسی برایت نامه‌‌های عاشقانه در پاکت‌‌های کاهی می‌فرستد؟ عصر جمعه شعرهای شاملو را زیر گوشت زمزمه می‌کند؟! تمام خیابان‌های شهر را برای پیدا کردن صندوق چوبی پر از گل‌های میخک و شمعدانی به‌هم می‌ریزد؟ کسی را داری که تا نیمه‌های شب برای بافتن شالگردن فیروزه‌ایت بیدار بماند و صبح وقتی هنوز آفتاب پلک‌هایش را نگشوده‌است، چشم‌های سرخش را پشتِ درِ خانه‌ات برساند؟ راستی امروز زنی به اندازه‌ی منِ بارانی سال‌های قبل عاشقت هست؟

 گفتم باران! دخترکی مجنون زیرِ باران هم‌پای قدم‌هایت می‌شود؟ برایت آواز می‌خواند "آسمونو سنگ میزنم امشبو بارون بزنه، هر کی رو تو کوچه ببینم میگم اون جون منه."؟، یخ‌بندانِ زمستان کسی شیرقهوه‌ی داغ مهمانت می‌کند؟ تمام منطق و فلسفه‌‌های دنیا را برای رسیدن به تو به‌هم می‌ریزد و آخر شبی بارانی خسته و شکسته در چشم‌هایت زل بزند و بگوید "نشد که بشه" ؟ خلاصه بگو هنوز هم 'منی' در زندگی‌ات جاریست؟

 شاید این آخرین فرصت نامه‌های غروب پنج‌شنبه باشد.

 در آخرین قرارمان پرسیده بودی چرا قصه‌ی غم‌انگیز ما مثل پایانِ خوب کتاب‌ها به انتها نرسید؟ نمیدانم! شاید تقدیر قلب‌های کوچکِ ما به وسعت احساسِ عظیم‌مان نبود!

معشوق پاییزی من! در انتهای شب‌های سرد زمستان تو را به پروردگارِ سبز‌ه‌های شادِ بهار می‌سپارم .


گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید . راستش زورِ منِ خسته به طوفان نرسید!


این روزها حال هیچ کس خوب نیست، لبخند می‌زنیم اما غم از پشت نقاب‌های پوسیده‌یمان بیرون زده است، شوخی می‌کنیم و درد از پشت هاله‌ی خستگی نشسته بر قرنیه‌هامون پیداست؛ حتی جوابِ "چطوری؟" هایمان هم دیگر مثلِ سوزِ بهمن سرد است، خوبم‌هایمان ناخوشی‌ها را فریاد می‌کشند! 

خدایمان را چسبانده‌ایم یک گوشه‌ی رینگ و محکم با چوب تقصیرها و تقدیرها می‌کوبیمش اما می‌دانیم آخر هم آنی که لَت و پارَش به خیابان می‌رسد ماییم، آنی که بی‌نفس شده است و هیچ مسیحایی ذوق مرده‌اش را زنده نمی‌کند ماییم ، افتاده‌ها ماییم ، خسته‌ها ماییم ، کم‌آورده‌ها ماییم ، حتی جامانده‌ها هم ماییم .

سال هاست چشم دوخته‌ایم به درهای بسته و منتظریم معجزه‌ها در بزنند ، آخر خوانده بودیم که همیشه انتهای امید معجزه‌ها از راه می‌رسند، غافل از اینکه درها را از درون قفل زده‌اند و کلیدها را پشت قله‌های بلند دماوند گم‌ کرده‌اند .

 کسی چه می‌داند؟ شاید معجزه‌ها پشت‌ِ در منتظر گشایش‌اند .


+ ایام فاطمیه، شهادت حضرت فاطمه‌ زهرا(سلام‌الله علیها) تسلیت!


بعد از حدود ۵ ماه قرار شد امروز همدیگر را ببینیم، قرارمان لب ساحل بود که تماس گرفت و مکانش را به بازار تغییر داد. راهی شدیم، بعد از مدت‌ها کلی حرف زدیم و خندیدیم، گفت"چقدر شهرتون گرم شده" گفتم"شهرتون؟! انگار واقعا شمالی‌ شدی‌ها!"، سمبوسه‌ی پیتزایی مهمانش کردم و گفتم "بیا سمبوسه‌ی شهر ما رو بخور خانومِ شمالی"!، حسابی خودآزاری کردیم با سمبوسه‌ی داغ و سسِ فلفلِ تند؛ هر دو آتش گرفته بودیم و به تند بودنش معترف اما به لذتش می‌ارزید! 

مقداری از خرید‌ها را انجام دادیم، صدای اذان مغرب که از گلدسته‌های مسجد جامع بلند شد به خریدهایمان سرعت دادیم.

شیشه‌ی اَرده را توی پلاستیک گذاشت و با پدرش تماس گرفت، فهمیدم که برای ادامه‌ی خرید با کسری بودجه مواجه شده است، پدرش گرفتار بود و به انتقال پول نمی‌رسید اگر هم می‌رسید مغازه تعطیل می‌شد، فردا ۸ صبح هم راهی بود؛ گفتم که مقداری پول در کارتم مانده است، تعارف می‌کرد ولی دستِ آخر کوتاه آمد.

موجودی کارتِ من و کارت خودش و پول‌های نقد مانده در کیفش جمعاً به خرید خودش و سفارش دوستش می‌رسید. راهی مغازه شدیم، وسایل را برداشتیم، کارتم را تقریبا تا ته کشیدم، پول‌های نقد را هم داد، نوبت به کارت او رسید اما موجودی کافی نبود، گفتم مقداری هم در کیفم هست، از کارت کمتر کشید و من ته کیفم را هم در اوردم، از او پرسیدم:

_من دیگه برای کرایه پیشم نمونده، پول خرد پیشت هست؟

_ اره برای کرایه‌ دارم!

از خرید‌هایش یک قاب موبایل مانده بود، با پدرش تماس گرفت و اول قرار شد یک‌چهارراه دیگر پیاده‌شود و با پدرش برود برای قاب، باز دوباره کنسل شد تا پدر خودش قاب را بخرد و سرِ آخر سرِ چهارراه کرایه را حساب کرد و پیاده‌شد ، دست دادیم و به امید دیدار عید با هم خداحافظی کردیم.

تاکسی سر خیابان رسید، محض احتیاط پرسیدم "چقدر باید بهتون بدم حاج‌آقا؟" پیرمرد راننده چراغ ماشین را روشن کرد و گفت "قابلی نداره بابا، دوستت که کرایه‌ی خودش رو داد، شما هم همون هزار و پونصد، هزار و سیصد رو بدی درسته" عرق روی پیشانی‌ام نشست، دوستم کرایه‌ی یک‌نفر را حساب کرده بود!

 دوباره تمامِ گوشه کنارهای کیفم را گشتم، پر بود از رسیدهای بانکی اما دریغ از پول! فقط یک سکه‌ی پانصد تومانی ته کیفم افتاده بود. خجالت کشیده بودم و احساس می‌کردم زمین به اندازه‌ی فضای همان پراید قراضه برایم تنگ شده است، با شرمندگی گفتم:

_شرمنده حاج‌آقا انگار فقط همین پونصد تومنی توی کیفم مونده!

_چندتاست؟

_یکی!

_بده بابا، چه میشه کرد؟ اشکالی نداره!

هنوز توی کارتم مقدار کمی پول مانده بود، اصرار کردم که "شرمنده بخدا، چند ثانیه صبر کنید از مغازه‌ی کناری پول بگیرم کرایه‌تون رو بدم" قبول نکرد و من با دنیایی از شرمندگی پیاده شدم؛ دلم می خواست زمین دهان‌باز کند و من را ببلعد؛ آدم‌های خجالتی میدانند که چقدر آن لحظات برایم وحشتناک بود، که چقدر احساس شرمندگی کردم، که چقدر دلم می‌خواست بر سرِ خودم داد بکشم "احمقِ بیشعور چرا اخه ته کیفت رو در اوردی؟ چرا فکر نکردی که یک درصد ممکنه فراموش کنه کرایه‌ی تو رو بده؟ چرا با جیبِ خالی توی تاکسی نشستی؟ خجالت نکشیدی هزار تومن توی کیفت نذاشتی؟ حالا خوب شد؟ بکش حقته لعنتی احمق!."

+ عبرتِ امروز به وقت ۱۹:۰۲ روز سیزدهم بهمن‌ماه ۱۳۹۷ ،  تا اخر عمر توی ذهنم ثبت میشه تا دیگه هرگز انقدر خجالت نکشم!


هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشک‌های نشسته روی شاخه‌ی شاه‌توت هم آتش لذتش را شعله‌ورتر می‌کند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.

وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرف‌شویی ایستاده است و برای خودش شعر‌ می‌خواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:

 _چیه؟

_ هیچی! 

_نه بخدا بگو، باز چی شده؟

_ هیچی بخدا!

نگاه‌ش کردم، نگاه‌م کرد، خندید! 

گفتم: پس چرا داری لالایی می‌خونی؟ 

_لالایی می‌خونم؟ 

_نمیدونم! لالایی، شَروِه، هر چی که می‌خونی،نخون! یه چیز شاد بخون!

به سمتِ درِ اتاق رفتم، اما نه! باز دارد شروه می‌خواند، همان آهنگِ حزن‌انگیز جنوبی! ضَرب گرفتم روی کابینت و خودم شروع به خواندن کردم:

 اِشکله جونم، اِشکله ؛ اِشکله باغی، اِشکله ؛ چته بی‌دماغی؟ اشکله! 

بیو بریم شمال ولات قالی کنیم فرش، اشکله

قوریه سرخ و سفید، مَنقلِ پُر تَش، اشکله . "

خندید، هر کاری کردم که همراهی کند، نکرد، می‌گفت" بلد نیستم"!

 برگشته‌ام به اتاق، مادر هنوز در آشپزخانه است و باز صدای شروه خواندنش می‌آید.


+ تولد یکی از دوستانم در راه است، به رمان‌های عاشقانه‌ی اینترنتی خیلی علاقه‌دارد!

 رمانی که تم عاشقانه داشته باشد (که برایش جذاب باشد) ولی مثل رمان‌های آبکی اینترنتی نباشد و خلاصه حرفی برای گفتن داشته باشد سراغ دارید؟ ( جیب ما را هم در نظر بگیرید لطفا:دی )

++ ناامیدی سایه پهن‌ کرده است وسط زندگی‌ام، نفس‌گیرم کرده است؛ اما هنوز هم باریکه‌های نور را دوست دارم!

هنوز هم موقع دیدن میوه‌ی پیوندی وسط آن همه پرتقال معمولی، شکستن تخم‌مرغ دو زرده، دیدن قاصدکی کنار پنجره یا سرخ شدن آسمان هنگام غروب دعا می‌کنم، نمی‌دانم اعتقاد و امیدش از کجا آمده است اما من هنوز هم گاهی به همین شعله‌های کوچک امید می‌بندم!


چند روزی هست که خبر گم شدن دوربین‌ِ فیلم‌برداری‌شان پیچیده ، همسایه‌‌ی تقریبا جدیدمان را می‌گویم ، گویا دوربین در خانه و جایی جلوی دید قرار داشته است و کسی آمده و برده است! البته همه‌ی این‌ها را خودش می‌گوید؛ می‌گوید که دوربین کنار تلویزیون بوده است و حالا نیست ، تمام سوراخ سُمبه‌های خانه را زیر و رو کرده است ولی دریغ ، پول نقد هم در خانه داشته است اما حتما محترم وقت پیدا کردن آن‌ها را نداشته و فقط دوربین را برداشته و متواری شده است!

دیروز خانم همسایه گفته بود که دوبار خودم و یکبار یکی از بستگان فال زده‌ایم و گفته‌اند که کار یکی از همسایه‌هاست، پسری چارشانه با چشم‌های ریز! 

بعدتر به خواهرم گفته بود که خانم یا شاید هم آقای فالگیر گفته است که در جمع همسایه‌هایت بگو که می‌خواهم انگشت‌نگاری کنم تا هر کسی هست بترسد و خودش دوربین را پس بیاورد ، می‌پرسم "چرا این‌ها را به تو گفت؟" می‌گوید "خودش گفته است که من به شما اعتماد دارم! حتی به شوهرم گفته‌ام اگر قرار شد سفری برویم کلید خانه را بسپاریم دست خانواده‌ی آقای ع!"، مادر می‌گوید" اِی والا بگین نه، بگین دخیل سرت"!

می‌گویم حالا این ماجرا را به هر کسی گفته است یک "من به شما اعتماد دارم" هم تَنگ حرف‌هایش چسبانده ، ولی در حقیقت ذهنش به سمت همه‌ی همسایه‌ها رفته است، همان‌طوری که الان ذهن‌ ما دنبال پسر چهارشانه‌ی چشم ریز است! سرِ اخر هم دوربین زیر مبل پیدا می‌شود و ماجرا فراموش می‌شود.

بعد فکر می‌کنم به گمان‌هایی که در مغز تک‌تک افراد مطلع از ماجرا خصوصا خودِ خانم و آقای همسایه نقش بسته است، می‌پرسم "واللهِ الان گناه این ظن و گمون‌ها گردن کیه؟ خدا نگذره از این فالگیر‌ها که گناه روی گناه همه میذارن، خب لامصب اگر میدونی کیه خب بگو اگر نمی‌دونی مرض داری آدرس میگی؟"

مادر هم می‌گوید "الف (یکی از همسایه‌ها) هم ناراحت بود ، گویا به اون‌ها هم گفته که از شما دلخورم چون موقع خرید خونه از شما پرسیدم چطور محله‌ایه؟ گفتید محله‌ی خوبیه و ما راضی هستیم!! . شاید هم بگن کار پسر اون‌هاست ،والا پسر اون‌ها که چشم‌هاش همین قده [اندازه‌ی بزرگی را با دستش نشان می‌دهد] " به مادر می‌گویم "خوب نیست گمون اینجوری می‌زنید‌ها" !

مادر می‌رود و من می‌مانم و ذهن افسار گسیخته‌ای که در حال بررسی ریز و درشتی چشم پسران همسایه است .


+ [ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ]

ای کسانی که این ایمان آورده‌اید ، از بسیاری گمان‌ها اجتناب کنید ، زیرا بعضی گمان‌ها گناه است! (حجرات/۱۲)


کسی چه می‌داند؟ شاید بیست و یک‌ سالگی تحویل چندین رویا باشد!

 شاید قرار است ناقوس رسیدن‌ها بعد از این همه نرسیدن به صدا در بیاید، شاید ساعت شنی این‌بار بخواهد ساعت‌های ۲۱ سالگی را بشمارد برای بلند شدن‌ها، رسیدن‌ها، وصله زدن‌ها یا حتی از نو شروع کردن‌ها.

کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی قرار است تحویل چندین رویا باشد . [امیدوار چنانم که کار بسته برآید.]


+ اولین کسایی که تولدم رو تبریک گفتن رفقای بلاگر بودن، چی بگم الان؟ تو دلِ زمستون دمتون گرم :)

++ امروز خودم رو برداشتم و تو یخ‌بندون زمستون بردم لبِ ساحل، قدم زدم، یه اسپرسو خودم رو مهمون کردم و دلِ سیر( البته ما که سیری نداریم) آفتابِ دلبرِ عصر و غروب یک بهمن ماه رو، رو به خلیج تماشا کردم، چه صحنه‌ی جذابی بود :)

+++ بین خودمون باشه ولی امروز تو کتابفروشی فهمیدم که من یه رگ پنهان اصفهانی هم دارم ، خلاصه "حالِدون چطورِس؟" :دی

++++ قبل از هر کامنتی، لطفا یک دقیقه از اون وسط‌های قلبتون برام دعای خیر کنید، دعا اثر داره :)

+++++ یک دوستِ بلاگری ماه تولدش گفت " برید ماه سلطنت خودتون بیاید"، خواستم بگم ما که سلطنت نمی‌کنیم ولی به هر حال ماه سلطنت بهمنی‌ها شروع شده :))

++++++ زنگ زده بود که بیا در حیاط کتابات رو بیارم، در رو که باز کردم دوتایی در حیاط بودن و تولدت مبارک رو می‌خوندن، از دیدن کیک و کلاه شکه شدم،آخه انتظارش رو نداشتم، گفتم اگه همه‌ی کتاب‌‌ درسی‌های دنیا اینطوری بود خیلی خوب می‌شد:)) ( خودم از کیکه نمی‌تونم بخورم :| )


عنوان: من زنم، زنِ زمستون . زنِ شعرای پریشون

رو تنم زخم یه غربت . تو چشام هوای بارون


۱_ پسره تازه مدرسه‌شون تعطیل شده و ایستاده‌‌ بود کنار خیابون، به هر کسی، چه سواره و چه پیاده، رد می‌شد می‌گفت" دربست"!
 اومدم پیاده از کنارش رد بشم که برگشت گفت "خاله دربست میری؟"! خواستم چیزی نگم و رد بشم دیدم دلم رضا نیست، دستم رو ت دادم و گفتم دربستی که نمیرم ولی اگه بخوای دربستی چَک می‌زنم، ۱۰ تا ۱۵ تا ۲۰ تا، هر چی که بخوای. ساکت شد!
نکته: قبل از اینکه هی تو مغز بچه‌هامون فرو کنیم که دکتر بشید، مهندس بشید، این بشید و اون بشید که آدم حسابتون کنن، بهشون یاد بدیم که "ادب مرد به ز دولت اوست" و از این صحبت‌ها خلاصه :)

۲_ چند وقت پیش معلم ادبیات سالِ اول راهنماییم رو ، نشسته توی ماشینش جلوی درِ مدرسه‌ی پسرونه‌ی سر خیابون دیدم.
نمیدونم قبلا راجع‌بهش نوشتم یا نه ولی بهترین معلمی بوده که تو تمام دوران مدرسه‌ام داشتم، یه معلم عالی و دوست داشتنی که همیشه ۱۰_۱۵ دقیقه‌ی آخر کلاسش برامون یا شعر یا داستان می‌خوند و همین زمان کوتاه ما رو عاشق کلاس و شعر کرده بود!
 اون روز وقتی دیدمش ابروهاش یه دفعه پرید بالا و با تعجب نگام کرد، من دست سارا توی دستم بود و چون مدرسه‌اش دیر شده بود نتونستم بایستم و باهاش حرف بزنم، اول متوجه‌ی دلیل تعجبش نشدم بعد ولی متوجه شدم که بخاطر وجود سارا بوده؛ احتمالا فکر کرده دختر خودمه و داشته به سرعت ازدواج و بچه‌دار شدنم فکر می‌کرده :)))
پ‌ن: اون موقع دوتا پسر داشت، اسم بزرگه امیر بود، می‌گفت هرگاه از دستش عصبانی میشم با حرص بهش میگم "امروز امیرِ درِ میخانه تویی، تو. فریاد رَس ناله‌ی مستانه تویی،تو. مرغِ دلِ ما که به کس رام نگردد. آرام تویی، عشق تویی، دانه تویی، تو!" ؛ هرگاه این شعر رو میشنوم یاد آقای "میم" و امیرش می‌افتم :)
یه جمله‌ی معروف هم در مورد من داشت که همه‌ی هم‌کلاسی‌ها و هم مدرسه‌ای های اون موقعم هنوز یادشونه، نشون به اون نشون که بعد سه سال یکی از بچه‌های مدرسه منو دید و یه دفعه گفت "به قول آقای میم، خانم ع دختر دایی‌ . ، یادته؟" دوست دارم بدونم خودش هم هنوز یادشه؟ :)

۳_ هفته‌ی قبل دوستم دوتا ماهی بهم هدیه داد(عکسش رو بعدا میذارم احتمالا :) ) به عنوان کادوی تولد(پیشاپیش)، چهارشنبه باید آبش رو عوض می‌کردم، آب گذاشتم توی ظرف که بمونه و کلرش بره، اومدم دیدم مادرم آب رو ریخته، کلی حرص خوردم و گفتم بابا این برای تنگ ماهیمه، گفتن خب دوباره بذار گفتم باشه و دوباره آب گذاشتم، می‌خواستم دیشب عوضش کنم وقت نشد گفتم خب یه خرده بیشتر هم بمونه بهتره کلرش بیشتر در میره، امشب اومدم عوضش کنم دیدم خواهرم ظهر آب رو ریخته!
یعنی فقط گریه نکردم از دستشون ، به جاش انقدر داد و بیداد کردم که گلوم درد گرفته، الان هم یه ظرف آب گذاشتم روی میزم، گفتم بخدا هر کس بهش دست بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده! (الان فردا میام می‌بینم این‌دفعه احمد یا سارا تشنه‌شون بوده برداشتن خوردنش، شانس ندارم که:/ )

۴_ سال ۹۷ بالا و پایین خیلی زیاد داشت، شیب‌های تند و نفس‌گیر؛ حقیقتش هم تا اینجا سالِ خوبی نبوده برام، ولی سالِ پر بچه‌ای بود ماشاءالله، اول پسر برادرم ، بعد دختر خواهرم(همون عشقی که یه کهره بدهکارمون کرده :دی ) ، الان هم بچه‌ی برادر بزرگه(این هنوز جنسیتش معلوم نشده) ، خلاصه که الحمدلله الحمدلله خانواده در حال گسترشه، برای همین خبرهای خوب هم شاکریم؛ تن‌شون سلامت:)

۵_ بهش میگم:《داشتم تلاش می‌کردم صدام شبیه صدای دریا دادور بشه ولی نشد، لامصب همش شجریانه، همش شجریانه! [:دی] 》 خندید ، نیم ساعت بعد سرش توی لپ‌تاپش بود یه دفعه خیلی جدی گفت:《 شنیدی شجریان استعفا داد؟》 منم عین خنگ‌ها گفتم "نه! جدی؟ کِی؟"
گفت 《همین نیم ساعت پیش، گفته عرصه‌ی موسیقی این کشور یا جای منه یا فرشته》 :)))

۶_ این عکس و آهنگ رو خیلی دوست دارم ، ببینید و بشنوید :)



دریافت

به ابتدای خیابان که رسید مثل همیشه لبخند روی صورتش نشست، سنگفرش‌های پیاده‌رو را شمرد و مقابل ویترین مغازه ایستاد؛ چشم‌هایش به تابلوی مغازه دوخته و بعد برای چند ثانیه بسته شد!

《سوز سرمایی از پارگی کاپشنش وارد می‌شود و تنِ نحیفش را در آغوش می‌کشد؛ روی نیمکت چوبی پارک، کنار درخت نارونی تنومند، دخترکی با موهای خرگوشی و پالتویی لاجوردی نشسته ، با ذوق به بسته‌ی زیبایی در دستانش نگاه می‌کند؛ برق چشمان دخترک از کیلومترها دورتر هم پیداست! 

کنارش می‌ایستد، سلام می‌کند و جعبه‌ی فال را مقابلش می‌گیرد.

دخترک ولی حواسش جای دیگری‌ست!

چشم‌هایش حوالی بسته و لبخند دخترک می‌چرخد، تردیدی کودکانه در سرش می‌پیچد، دل دل می‌کند و بعد دستانش را به سمت بسته‌ی مدادرنگی‌ها دراز می‌کند! دستانش کوچکست اما زمخت؛ کوچکست اما کثیف !

دخترک سر می‌چرخاند و می‌خندد "خوشگله نه؟"

می‌خندد، از همان خنده‌های دوستانه‌ای که مهربانی چهره‌اش را نمایان می‌کند "آره.آره خیلی خوشگله"

با انگشتانش جعبه‌ی مدادرنگی و با چشمانش نگاه دخترک را لمس می‌کند. ناگهان صدایی دنیای کوتاه کودکانه‌‌اش را می‌خراشد؛ "ای وای دست نزن، میگم دست نزن خراب میشه. یاسمن! چرا مراقب وسایلت نیستی؟ اگه ازت گرفت چی؟ ها؟ "! .》

سوز سرما در مویرگ‌هایش می‌پیچد ، اجزای‌ صورتش منقبض و پلک‌هایش با فشاری از هم باز می‌شود، دستی به پیشانی می‌کشد و دوباره با گوشه‌ی چشم به تابلو نگاه می‌کند 《نوشت‌افزار آوا》!

دستگیره‌ی در را پایین می‌کشد و در با صدا باز می‌شود، قدم به داخل می‌گذارد و لبخند همیشگی، که کوهی از درد را در پسش پنهان می‌کند، بر چروک نشسته بر پیشانی‌اش سایه می‌اندازد.

_ سلام!

_[فروشنده از پشت قفسه‌ها بیرون می‌آید] سلام، خیلی خوش آمدید!

_متشکرم، برای سفارش جدیدم اومدم، رسیده؟

_ بله همین دیروز رسید، اگه چند دقیقه منتظر باشید پیداشون می‌کنم.

می‌چرخد و به سمت قفسه‌‌ها می‌رود، پچ‌پچ آرام دو نفر سکوت ملال‌آور فروشگاه را می‌شکند:

_این همون پسره است که همیشه میاد،به نظرم کلکسیون جمع می‌کنه!

_کلکسیون چی؟

_ مدادرنگی .


صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درس‌های سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش هم باشگاه و باز دوباره درس!

بیدارش کردم فهمیدم جاشو خیس کرده! بردمش حمام، یه چند صفحه براش امتحان در اوردم که حل کنه زنگ زدن گفتن سبحان رو برید بیارید، زن عموی مامانش مرده میخوان برن فاتحه، سبحان رو اوردم و خوابش کردم شده بود ۱۰/۵؛ چند صفحه دوباره با سارا ریاضی خوندم دوباره سبحان بیدار شد، یه دستم جغ‌جغه برای سبحان ت میداد و یه دستم با سارا ریاضی میخوند.

گریه کرد دادم به مامانم و سارا رو بردم تو آشپزخونه ریاضی بخونه همزمان هم ناهارش رو درست کنم، از یه طرف برنج دم میکردم و مرغ سرخ میکردم از یه طرف ریاضی می‌گفتم.

غذا رو تقریبا حاضر کردم و دوباره با سارا ریاضی، بعد بهش ناهار دادم و لباس تنش کردم و فرستادمش مدرسه. سبحان هم تازه احمد بهش شیر داد و خوابش کرد.

تازه اومدم دراز بکشم که مامانم میگه نماز بخون بریم تشک و قالی و موکتی که سارا خیس کرده رو ببریم تو حیاط حلال کنیم.

حالا من موندم با چیزهایی که باید بشوریم، حمامی که نرفتم، باشگاهی که ساعت ۳ باید برم، ناهاری که هنوز درست نکردیم و تازه گذاشتیم روی اجاق و سبحانی که چند دقیقه‌ی دیگه دوباره بیدار میشه. و درس و درس و درسی که هر کاری میکنم بهش نمی‌رسم و از استرسش دارم دق میکنم بخدا!

دلم میخواد داد بزنم، گریه کنم، جیغ بکشم، دعوا کنم، نق بزنم، سر کی؟ نمیدونم! حاصل همه‌‌ی این سردرگمی و خستگی و اضطراب و استرس فقط میشه بغضی که هی نگهش میدارم و بعد کم‌کم میشه اشک.

از تمام این ۵،۶ ماه گذشته خسته‌ام،بخدا دیگه نا ندارم، شب تا صبح فکر میکنم که چطوری شرایطم رو مدیریت کنم و اخرش هم به هیچ نتیجه‌ای نمیرسم و دوباره مثل دیروز میگذره!

یعنی لعنت به روزهایی که نمیگذره، لعنت به دنیایی که کج کرده.

+ فاتحه حتما ۳ تا ۷_۸ روز طول میکشه و سبحان هر روز میاد، سارا همچنان تا اخر هفته امتحان داره؛ من چه نوع گلی به سرم بگیرم که خوب باشه اخه؟

یعنی هر روزی که سبحان میاد دیگه اخر شبش هر کسی عین جنازه می‌افته و میخوابه، بدتر از همه منم که از وقتی میاد روی پام یا بغلمه تا وقتی که بره!


برای دخترش خواستگار آمده بود، گویا خودش هم راضی بود اما دختر و پدرش نه!

رو کرد سمت "ص" و گفت "تو باهاش حرف بزن بلکه راضی بشه" !

"ص" هم بلند شد و رفت! 

وقتی برگشت پرسیدن چه خبر؟ چکار کردی؟ ، گفت :

《 پسره ۳۰ و خرده‌ای سالشه، یه‌ بار قبلا ازدواج کرده و یکی، دوتا بچه داره ولی پولداره، خونه داره، ماشین داره، کار داره، همه چی داره، بهش گفتم واسه چی میگی نه؟ نکبت گرفتَتِت مگه؟ یه مرد باید خونه و پول داشته باشه که داره، چی میخوای دیگه؟!" همه‌ی این‌ها را وقتی"ز" برایم تکرار می‌کرد از تعجب دهانم مثل تمساح باز مانده بود، گفتم " میگم خدایی این《ص》چی تو مغزشه؟ اصلا مغز داره؟ نمیگم پول مهم نیستا، هست، خیلی هم هست، هر کی هم میگه نیست حرف بی‌خود زده، ولی همه چی نیست؛ اخه یه دختره ۱۹،۲۰ ساله که مجبور به ازدواج نیست مگه مغزش رو خر گاز زده که بره زنِ یه مردِ بچه‌دار که ۱۳،۱۴ سال هم از خودش بزرگتره بشه؟ مرده الان دنبال یه زن پخته است که بتونه برای بچه‌هاش مادری کنه و برای خودش خونه‌داری، یه دختر ۱۹ ساله که تازه اول چل‌چلیِ جوونیشه چرا باید بره وسط همچین زندگی؟ 

یعنی خاک تو سرش با این راهنمایی دادنش، خدا کنه لااقل دختره خودش انقدر عقل داشته باشه که با طناب اینا تو چاه نره!" 

+ دختره ازدوج کرد، الان هم دوتا بچه داره؛ ولی نه با اون مرد، با پسری که ۴،۵ سال ازش بزرگتره و الحمدلله راضیه :)

++ درسته که ازدواج مثل یه هندونه‌ی نشکسته است اما، سعی کنیم درست انتخاب کنیم تا یه عمر افسوس یه "آره" یا "نه" رو نخوریم! 

نه دلِ بی عقل به درد می‌خوره و نه عقلِ بی دل، میلیون‌ها نفر هستند که دارن چوب همین انتخاب‌های بی‌عقل یا بی‌دل رو می‌خورن بخدا!


قرار بود «من» در حافظیه ی شیراز باشم ؛ تو با قطاری از مسکو بیایی!

شبی خوش از بهار و ‌باد و باران! شاید ساقدوشی مست از پاریس برایمان شرابی گس، عطری دلاویز، کمی هم لبخند زیتون بیاورد.

باز یادم می‌آید ، قرار بود، انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ شعر زندگی را با هم آغاز کنیم!

چه کنیم!

 در هر سه کشور انقلاب شد!

بر روسیه، سرخ ها حاکم شدند.

در فرانسه، عاشقان، سر بر گیوتین دادند.

و در ایران؟ البته که می دانی چه شد!

سالهاست که تو در کلیسای سن پترزبورگ هر یکشنبه، شمعی از دلتنگی‌هایت را به آتش می‌کِشی و من در سقاخانه‌ی محلّمان نان و ماستی، نذرِ عاشقانِ گمنام می‌کنم!

عزیزم!

به هم برسیم یا نه، مهمّ نیست، خدا کند دوباره در هیچ کشوری انقلاب نشود! .


"حجت فرهنگدوست"

《متن‌های کپی شده》


+ سالِ نوی میلادی به همه‌ی هموطنان عزیز، خصوصا سلبریتی‌هایی که عکس‌هاشون با درخت کریسمس رو هی تو چش و چال ملت می‌کنن، مبارک!

++ از برنامه‌های آینده‌ام اینه که یه سالِ نوی میلادی رو تو جلفای اصفهان، کلیسای مریم مقدس تبریز و محله‌ی ارامنه‌ی تهران باشم و سال‌های بعد هم کشورهای خارجی که کریسمس رو باشکوه برگزار می‌کنن!

یه جشن جهانی تو زمستون و برف باید خیلی دیدنی باشه :)


پاییزم انگار از رفتن پشیمونه 
یلدا شروع قصه‌ی خوب زمستونه .




+ یلداتون مبارک، عمرتون به شیرینی هندونه ^_^

++ پارسال فال حافظ زدم سعدی گفت همتون تا سال دیگه ازدواج می‌کنید ولی ۲،۳ نفرتون فقط مزدوج شدید ، پس نتیجه می‌گیریم که سعدی دقیق نیست! 
امسال با کی فال بزنیم که مزدوج بشید؟! :))

پ‌ن: دیشب تو یکی از تفال‌هایی که داماد برام زد می‌گفت :
" ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای . ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم". [ لینک]
یکی هم خودم برای خودم زدم که این اومد :
" یارب این آینه‌ی حسن چه جوهر دارد؟ . که در او آه مرا قوت تاثیر نبود!"[لینک]


از وسط خیابون رد می‌شدم که صدای آهنگ میخ شد توی سرم، درد شد توی دلم، داغ شد روی سینه‌ام، نفسام انگار سخت بالا می‌اومد، تند تند پلک می‌زدم بلکه اشکام نریزه ولی نمی‌شد، آدم مگه چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟چقدر میتونه تحمل کنه؟ 

آدم‌ یه جاهایی کم میاره، میشه عین یه ظرف لب‌ریز که با یه تلنگر سر میره، با یه اخم بغض میکنه، داد میکشه ، گریه میکنه. اصلا چرا حواسمون به دل آدم‌ها نیست؟ چرا وقتی میریم به اونهایی که میمونن فکر نمی‌کنیم؟ 

رفتن و دل کندن شاید آسون باشه ولی موندن مرد میخواد، سوختن و ساختن اهل میخواد، اگه یه روزی یه جایی خواستید عزیزاتون رو ول کنید و برید یادتون باشه وقتی برگردید خبری از همون آدم‌های سابق نیست، وقتی برگردید دیگه جای خالیتون پُر نمیشه، میشین یکی عین ما ؛ بارها گفتم "یه جوری رفت که دیگه حتی اگه خودش هم برگرده نمیتونه جاش رو پر کنه، اخه میدونی من به نبودنش عادت کردم، به کم داشتنش عادت کردم، به لنگ زدن خوشی‌هام عادت کردم، به بغض وسط خوشی‌هام عادت کردم، من به جای خالیش عادت کردم."

یادتون باشه قبل رفتن پشت سرتون رو خوب نگاه کنید ببینید برای کی یا چی ، چی‌ها یا کی‌ها رو ول میکنید، خوب ببینید چی‌ها رو از دست میدید و چی‌ها رو به دست میارید‌، ارزشش رو داره؟ اگه ارزشش رو داشت به سلامت!


+ بدون تو چیا کشیدم من . خوشی ولی خوشی ندیدم من

تو اول مسیر خوشبختی. ته دنیا رسیدم من

.

صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن!

.

نمیشه، مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه

مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته میشه؟ نمیشه!

++ میدونید اونی که میره سعی میکنه تو یه جای جدید، یه زندگی جدید، یه آدم جدید از نو بسازه، ولی اونی که میمونه با همون چیزهایی که مونده خراب میشه، درست مثل یه خونه‌ی کاه‌گلی قدیمی که هر چند وقت یکبار یه تیکه‌اش فرو میریزه و بعد‌. یه روزی میرسه که دیگه هیچ‌ چی ازش باقی نمی‌مونه. 

به قول معروف " هیچ‌کی بعد هیچ‌کی نمرده ولی خیلی‌ها بعد از خیلی‌ها زندگی نکردن"!


اندراحوالات روزهای گذشته‌ی من خلاصه می‌شود در ترس و نگرانی و احتمال هپاتیت و سرطان تا جواب آزمایش و "آخیش" و کم‌خونی پیش‌رفت کرده، از منع ادویه و ترشی و . و حتی حذف چای صبحانه و قهوه‌ی عصرانه، از بازار و بازار و بازار و خرید(و البته گرونی سرسام‌آور) ، تا جا گذاشتن قرص‌ها و رفتن مینی‌بوس اول،تا سوارِ مینی‌بوس پر از بار شدن که تنها مسافرش من بودم! از دعواهای خواهر که" مگه تو عقل نداری سوار ماشین خالی شدی، فکر کردی مینی‌بوس خیلی امنه؟." تا یک مسافر دیگر سوار کردن، تا خروجی بوشهر و خراب شدن یک مینی‌بوس دیگر و نظرسنجی برای کمک کردن و دوباره برگشتن و نیم‌ساعت، چهل دقیقه معطل شدن(البته عجله‌ای نداشتم).
تا گریه‌های زینب موقع تماس تصویری که جای‌ شما خیلی خالیست و زیارت مجازی امام رئوفمان؛ تا احساس جای خالی نیمه‌ی گم‌شده‌یمان(خواهر می‌فرماید نگو گور‌ به گور اخرش میاد میفهمه ناراحت میشه:/) موقع خرید که هیچ کس نبود نظرم را تایید کند(به نظرم سلیقه‌ام خوبه فقط نیاز داشتم یکی بهم بگه اره قشنگه همین رو بخر ولی کسی نبود:|) ، تا خستگی و بی‌برنامگی و دنیای بهم‌ریخته، تا. تا. تا.

+ جایزه‌ی اتفاق حال خوب کن و خبر خوب هم میرسه به یکی از دوستان که براش شکلک خنده فرستادم و یکهویی نوشت:
_فرشته
_جانم
_دارم مزدوج میشم!
_واقعا؟
_اره
_کلی‌لی‌لی‌لی‌لی، مبارکه عزیزم، خیلی مبارکه
++ ان‌شاءالله نیمه‌ی گور به . نه ببخشید نیمه‌ی گم‌شده‌ی همتون تا ته ۹۷ پیدا بشه، و خلاصه پست‌های عاشقانه‌ی یه مشت کفتر عاشق رو بخونیم :)

مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !

خودم بارها دیده‌ام که جنگجویانش در سکوت مرگ‌بار اتاق به پیکار با هم برخاسته‌اند و هم را متلاشی کرده‌اند، نبردی آنچنان سخت و طاقت‌فرسا که جنگ گلادیاتور‌ها هم در مقابلش بازیچه‌‌ی احمقانه‌یست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام می‌پرسد و حکم‌های عجیب‌گونه می‌دهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!

دخترکی تخس، بهانه‌گیر و زودرنج هم‌ گاهی حوالی سلول‌های میانی پیدا می‌شود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه می‌کند و بیخیال هم نمی‌شود، مدام پاهای کوچکش را به حوصله‌ی شیشه‌ایم می‌کوبد و در و دیوارش را ترک می‌اندازد!

بارها به او متذکر شده‌ام که خیابان‌های تاریکِ شب برای پرسه زدن‌های دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگ‌تری که حسرت قدم زدن‌های شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه‌ و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچه‌ی بصل‌النخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقه‌ای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق." را چهچهه ن خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقه‌ی نازک رز تکیه داده بود و گریه می‌کرد!

دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانه‌اش کل ایالت مُخستان را برمی‌دارد و انعکاسش پرده‌ی گوش‌هایم را به لرزه می‌اندازد، تمام مردم ایالت شاهد بوده‌اند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.

القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار می‌شوم که دلم می‌خواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شن‌های بیابان‌ آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود .


می‌گفت: 

پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدم‌‌های مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.

اون موقع‌ها ،حدود‌های سال تولد خودت یا حتی قبل‌تر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه‌ قبول می‌شد تازه اونم سراسری!

خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"‌، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت می‌کشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشکی"؛ هنوز یادمه ، نشسته بود تو پذیرایی ، اشک توی چشماش جمع شد ، بلند شد سرِ زینب رو بوسید " بابا هر جا رفتی و هر چیزی شدی فقط آدم به درد بخوری باش"!

خبر پزشکی قبول شدن زینب که تو فامیل پیچید بابام گوسفند سر برید و تا دو شب به اقوام ولیمه داد .

می‌دونی! بابام که رفت حس کردم مثل یه کوه بودم که خاک شده؛ بعدِ اون بود که تازه فهمیدم کوه من نبودم، بابایی بود که پشتم بود .!


+ زینب الان فوق تخصصه، هم خیّره و هم گاهی بیمار رایگان ویزیت می‌کنه برای شادی روح پدرش. نمیدونم این از خوبی‌های اولاد صالحه یا پدر صالح!


عنوان: کوه در شب چه شکوهی دارد . خرم آن جلگه که کوهی دارد!


۱) صبح با عجله تو کمد دنبال لباسم می‌گشتم و پیدا نمی‌شد، ناچاراً سارافون آبی آسمونیم که خیلی وقت بود دیگه نمی‌پوشیدم و حتی برام تنگ شده بود رو پوشیدم و رفتم تو حیاط ؛ به محض دیدنم با تعجب میگه "چقدر لاغر شدی دختر!" یه نگاهی به خودم انداختم و تازه یادم اومد که این لباسه برام تنگ شده بود ولی الان نه تنها تنگ نیست کم‌کم داره گشاد هم میشه! بهم میگه:
_چکار کردی که لاغرتر و سفید‌تر شدی؟! 
_ برای سفید شدن که الان چند روزه همش تو اتاق خوابیدم و کمتر حتی از سر جام بلند میشم، آفتاب به پوستت نخوره خودت سفید میشی دیگه! ولی برای لاغر شدن یه برنامه‌ی تضمینی بهت میدم که اگه بیشتر از من لاغر نشی قطعا کمترش نمیشی![خندید] صبحانه و شام کلا نخور، ناهار هم هر چی خوردی تا عصر بیارش بالا!
_ اَخخخ، بیشعور حالمو بد کردی!
_ وا خو دارم بهت برنامه‌ی جدیدم رو میگم دیگه! همین برنامه رو پیش بری تو دو هفته حداقل ۴ کیلو کم می‌کنی!
والا برنامه‌ی من بیش از یه هفته است که همینه + گُر گرفتگی معده و نفس تنگی + سوزش معده و حالت تهوع!

۲) انقدر بهم گفتن لاغر شدی که امروز رفتم روی ترازو . و بله حدود ۴ کیلو کم کردم، تنها نفع این معده درد لعنتی اینه که نمی‌تونم هیچی بخورم و لاغر میشم! یعنی اگه یک ماه همینجوری پیش برم کلا اضافه وزنم، که انقدر تلاش کردم نابودش کنم و نشد، از بین میره! علی برکت الله :/

۳) تصور کنید سر سفره نشستید و سبزی، نوشابه، سس فلفل، سس فرانسوی و ترشی( و آخ امان از ترشی کلم و بادمجون و هویج) جلوی چشمتون باشه، و همه ازشون بخورن و تنها مظلوم جمع شما باشید که نمی‌تونید بخورید، چه حسی پیدا می‌کنید؟!
احساس این دخترهای مظلوم چشم و گوش بسته رو دارم که یه پسر شیطون (اینجا منظور ترشی خصوصا کلم) میخواد از راه به‌درشون کنه، آخه یکی نیست بگه لامصب تو چرا میای سر سفره؟:| ( او یک عاشق ترشی‌جات بود)
 اصلا شاعر می‌فرماید" من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود."

۴) چرا همه‌ی داروهای گیاهی بدمزه‌ان؟ چرا وقتی میگم بدمزه است، تلخه، همه میگن مگه می‌خواستی دارو خوشمزه باشه؟ آره آقا می‌خواستم خوشمزه باشه،آدم وقتی مریضه باید یه چیز خوشمزه بهش بدن که اثر بیماری و رنج رو کم کنه دیگه! بد میگم؟!

۵) صحبتم با خدا اینه که" قربونت بِرُم، دورِت بگَردُم (ابراز علاقه‌ی بوشهری) چی می‌شد وقتی می‌خواستی معده‌ی ما رو خلق کنی یه ۴،۵ لایه هم محض اطمینان زیرش می‌چسبوندی؟"! :|


+ دیشب ساعت ۱۲.۵ نصف شب، بعد از مدت‌ها، برام شعر فرستاده! حدود دو سال از آخرین باری که این‌کار رو کرد گذشته،اون روزها هم حس خوبی به این رفتارهاش نداشتم، ولی بازم اون موقع با الان خیلی فرق داشت، اون موقع مجرد بود، میدونست من شعر دوست دارم هر چند وقت یکبار یه چیزی می‌فرستاد، منم کم و بیش به علاقه‌اش پی برده بودم، ولی نمی‌تونستم چیزی بگم، مثلا چی می‌گفتم؟ ببخشید آقای فلانی برای من چیزی نفرست چون اعصابم از این منظور داشتنت خرد میشه؟ که ایما و اشارهات خیلی روی مخمه؟ 
چیزی نگفتم تا بالاخره خودش گفت و با یه نه هر دوتامون رو خلاص کرد، ولی حالا فرق می‌کنه،  پارسال ازدواج کرده، متاهله و بازم دیشب برای من شعر فرستاده، شبیه همون شعرهای عاشقانه‌ی دو سال پیش، سین کردم و جواب ندادم، اعصابم از دستش خرده انقدر که دلم میخواد انقدر بزنمش که جونش بالا بیاد!
 خوشحالم که اون روز جواب منفی دادم، همش به این فکر می‌کنم که اگه من جای زنش بودم( بین انگشت سبابه و شست خود را گاز می‌گیرد:| ) چکار می‌کردم؟ مطمئنم اگه می‌فهمیدم مردی که دوسش دارم به یکی دیگه شعر عاشقانه می‌فرسته دق میکردم ولی شاید قبلش اون به مرگ مشکوکی می‌مرد! مثلا تو خواب دچار خفگی می‌شد!
# متاهل_که_می‌شوید_متعهد_هم_شوید! لطفا!


سلام مـوى سپیدم خوش آمدی به سـرم 

رسیده‌ای که بگویی چقدر خون‌جگرم

تو را در آینه دیدم شناختم اما 

مرا در آینه دیدی؟ چه آمده به سرم

خبر برای من آورده‌ای که پیر شدی 

خبر برای تو آورده‌ام که با خبرم

به هر دری که زدم بسته بود باور کن

نوشته‌اند به پیشانیم که در به‌ درم

بهار بود و به بهمن کشید و رفت که رفت

از آن به بعد کمی تیر می‌کشد کمرم

"علی فرزانه موحد"


+ تو یه تصمیم شک دارم، نمیدونم چی درسته و چی غلط، شما تو این شرایط چکار می‌کنید که به راه‌حل برسید؟

++ موی سپید را فلکم رایگان نداد . این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام (رهی معیری)

+++ فکر کنم پیر شدم دیگه، تا حالا سه‌تا موی سفید توی موهام پیدا کردم، هر چند الان دیگه نیست (نیستش کردم یعنی) :)



لقمه‌ی غذا را در دهانش می‌گذارد و بعد پقی می‌زند زیر خنده، می‌پرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت می‌دهد و باز می‌خندد، ادامه می‌دهد.

_ گفتی قدیم و بچه‌های کوچه یاد محمود و ایوب  افتادم، محمود رو که می‌شناسی؟

_ همون که زنش حوزویه؟

_ اره همون، خودش هم تو سپاهه، الان نگاش نکن هر کی می‌بینش میگه حتما یه ده سال مدافع حرم بوده، بچه‌ که بود جنی بود سی(برای) خوش(خودش).

یه روز ظهر تو کوچه، روبروی مغازه‌ی آمیشت علی(آقا مشهدی علی) ایوب چادر سرش می‌کنه و با محمود تو کوچه قدم میزنن که مثلا دوست دختر و دوست پسرن، اون موقع‌ هم که مثل الان این چیزها مُد نبود، اگه کسی از این کارها می‌کرد و خانواده‌ها می‌فهمیدن حکمش مثل اعدام بود، خلاصه این‌ها تو کوچه بودن که از قضا بادِر(بهادر) هم میاد می‌رسه و کمین می‌کنه که ببینه اینا کین، اینا هم که بادر رو دیدن دست هم رو می‌گیرن و محمود ایوب رو می‌بوسه. همی‌طور تو کوچه قدم می‌زدن و بادِر پشت سرشون، میرن تا کوچه‌ی هزاری، بعد می‌بینن انگار بادر خسته بشو نیست، شروع می‌کنن به دویدن، بادر هم دنبالشون ، میرن تا چندتا کوچه بالاتر بادر خسته میشه و ولشون می‌کنه.

فردا اولِ ظهر بادر میره در خونه‌ی محمود، مرتضی(برادرش) در رو باز می‌کنه و بادر بهش ماجرا رو میگه، مرتضی می‌خنده میگه بادر دیشب بچه‌ها تو خونه جمع بودن و حرفت شد ،کلی مسخره‌ات کردن، اونی که چادر سرش بود ایوب بود، بچه‌ها سرکارت گذاشته بودن.

بادر هم میگه "ها، میگُم خدا دخترو همش جلوترِ محمود می‌دوه! جون خوت مرتضی ای سی(برای) کسی نگین‌ها، سوا(فردا) بچه‌ها مسخره میکنن زشته"

_ اونا هم خو گُت (گُت: بزرگ_ اینجا به معنای خیلی) سی کسی نگفتن :))


+ عمق "و لا تجسسوا" اینجا مشخص میشه :))


هر آنکس که عزیزش در سفر بی

همیشه پرس و پی‌جورِ خبر بی

" از شعرهای شنیداری "


پرنده بودی و از بامِ من پرت دادند . 


پ.ن: مامان خیلی وقت‌ها موقع آشپزی یا کارهای دیگه شعر می‌خونه، فایز، باباطاهر، مفتون و . بیتِ اول هم از مادر شنیدم، فکر می‌کنم از باباطاهر باشه!



اسمش برایم جذاب بود، ساندویچی سرِ خیابان را می‌گویم جلب اسمش شده بودم و تصمیم‌ گرفتم ساندویچ مورد علاقه‌ام (بندری) را آنجا هم امتحان کنم شاید به چیزی شبیه ساندویچ‌های عمو حسین برسم.
ساندویچ را خریدم و راهی خانه شدم، گاز اول را زدم، گاز دوم را هم ولی خبری از بندری نبود، مشتی ریحان وسط نان ریخته بود و داده بود دستِ مردم، نمیدانم گازِ چندم بود که خدا بخواهد به بندری رسیدم، مزه‌اش را درست یادم نیست چون تا خواستم مزه‌اش را بچشم دوباره مشتی ریحان رفت زیرِ دندانم!
حالا مدت‌هاست دارم فکر میکنم شاید مردک از آن خوب‌های درگاه پروردگار باشد، از همان ‌ها که چشم برزخی دارند و موقع ورود من را شبیه بُز دیده است، احتمالا همین است که به جای بندری مشتی ریحان در نان ریخته و داده دستم!

+ مراقب کارتان باشید که تبلیغات بد نشود علیه‌تان، مثلا من به هر کسی که می‌خواهد از ساندویچی مذکور چیزی بخرد گوشزد می‌کنم که هم بُز ساز است و هم بُز خور .


چند روزیست که دل‌درد لعنتی بی‌صاحاب شده امانم را بریده، البته دل‌درد برای من چیز جدیدی نیست، دوست یا بهتر است بگویم دشمن چندین ساله‌‌ایست که دائم در حال پیکاریم، اما این‌بار نیروی کمکی قَدَری به اسم حالت تهوع و گه‌گاهی هم سرگیجه دارد.

حالت تهوع که اسم حمله‌اش می‌شود استفراغ انقدر قَدَر بود که دور چشمانم را کبود کرد و ۳ روز تمام جلوی آینه‌ دغدغه‌ و اضطراب ماندنِ رد این شبیخون را داشتم( و الحمدلله بعد از سه روز اثرات جنگ نابرابرمان پاک شد). روزهای بعد آبغوره‌ی ترش و نمکی را به جنگ حالت تهوع(و البته معده‌ام) فرستادم، تازه داشت از جنگ خوشم می‌آمد که یارِ کمکی جدیدی را به زور به یاریم شتاباندن، دکتر!

دیشب،در هنگام پیکار، بالاخره مجبور شدم مشاوره‌ها(و بیشتر اجبار) اطرافیانم را بپذیرم و راهی درمانگاه شوم.

چشمتان روزِ بد نبیند یار(همان یار کمکی منظور است) با آن اخم‌های درهم کرده و حوصله‌ی نداشته‌اش فقط با چک و تیپا از اتاق بیرونم نکرد!

فشارم را گرفت و گفت که با این فشار هیچ جایی راهت نمیدهند، من حالم خوب بود و به جز دل‌درد و کمی حالت تهوع مشکل دیگری نداشتم ولی با گفتن فشار ۸ که البته با آن اخم‌ها فکر می‌کنم به ۷ هم رسید دشمن شادم کرد و دیگر جرئت نکردم که بگویم تا همین ۱ ساعت قبل با همین فشار پاساژ‌ها را متر کرده‌ام!

بعد هم رفیقِ دشمن مسلکم(خواهر) گزارشِ اجباری دکتر آمدن و آبغوره‌ها و چند مسئله‌ی دیگر را به یار داد و او هم با تاسف و "خانم من نمیدونم چی بگم، واقعا نمیدونم چی بهتون بگم" گویان سری تکان داد؛ دندان‌هایم در جگر گزارشگرم کار می‌کرد و کاملا متوجه بودم که دندان‌های یار هم در حلق و جگر من کار می‌کند و جملات" خب چکار کنم همش حالت تهوع دارم"اثری نداشت!

با آن اخم‌های گره کرده گفت که مسموم شده‌ام و کلی توصیه کرد و قرص معده و سوزن و سرم داد و فرستاد که دو هفته‌ی دیگر دوباره مراحمش شوم.

گزارشگر رفت و با یک پلاستیک پر از دارو و ۲ پلاستیک پر از شیرینی‌جات مِن جمله کیک فنجونی و یک پلاستیک آبمیوه برگشت، درست نمیدانم من بیمارِ فشار افتاده بودم یا بقیه چون به جز کیک شکلاتی (که اصلا شبیه کیک شکلاتی نبوده و بد مزه بود) و آبمیوه(که تنها گزینه‌ی مناسب آن پلاستیک‌ها بود) هیچ کدام را نمی‌خوردم!

 تختِ بغلِ من دختری حدود ۲۷،۲۸ ساله بود که خون‌ریزی معده داشت، بارها خون بالا اورد و گریه کرد و در مقابل انتقال به بیمارستان مقاومت می‌کرد و در آخر با اورژانس به بیمارستان منتقل شد. نمیدانم چرا ولی مدام احساس دلسوزی و البته شکرگزاریم را برای سلامتی تقریبی‌ام بر می‌انگیخت؛ این احساسات را همیشه موقع رفتن به مراکز درمانی دارم.

خلاصه‌ی تمام احوالات این ۷،۸ روز ذکر شده‌ و پندهای گهربار من برای شما اینست که 《۱_ غذای چند روز قبل را نخورید مثلا: من الان یک ظرف آش رشته‌ی خوشمزه‌ی دو روز قبل را در یخچال دارم که جرئت‌ نمیکنم لب به آن بزنم. ۲_ علائمتان را جدی بگیرید و به پزشک‌ مراجعه کنید. ۳_ مدتی را در آفتاب بگذرانید یا به توصیه‌ی پزشک قرص ویتامین D یا سوزن آن را مصرف کنید و اگر زمانی که جلوی آفتاب می‌ایستید پوستتان مور مور و گز گز می‌کند به پزشک‌ مراجعه کنید و ازمایش ویتامین D دهید.۴_ اگر پزشک هستید خوش‌اخلاق و خنده‌رو باشید لطفا، مریض به اندازه‌ی کافی مرض دارد!


پ‌ن کاملا غیر مرتبط: یکی از نشانه‌های شعور این است که وقتی کسی در حیاط خانه‌اش قدم می‌زند و از قضا حجاب درستی ندارد و حواسش به شما نیست از بالا ،انگار که به جزایر قناری نگاه می‌کنید ، به او خیره نشوید، شخصیت و شعور دو فاکتور اساسی یک انسان است![ یک زجر کشیده].


گفتم :

_ زندگی به من خیلی بدهکاره، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.

_ نگو زندگی به من بدهکاره، بگو من از دنیا طلبکارم و حقم رو از دنیا پس می‌گیرم!

_ چه فرقی می‌کنه؟ منم همین رو گفتم دیگه!

_ د نه د ، شکلش یکیه ولی اصلش نه؛ دنیا اگه تا آخر عمر هم بهت بدهکار باشه نمیاد دو دستی بهت پسش بده، این تویی که باید بری و خِفتش کنی و حقت رو ازش پس بگیری، پس نگو اون بدهکاره بگو من طلبکارم [می‌خنده] تازه اگه با شَرخَر بری سراغش هنوز بهتره!


+ راست میگه، واژه‌ها جادوگرن، طلبکار یه نوع گستاخی و جنگندگی برای پس گرفتن همراهش داره ولی بدهکار یه نوع مظلومیت ناعادلانه!

++ خیلی متشکرم از تمام دوستانی که تو مشاعره شرکت کردند؛ ان‌شاءالله تو خوشی‌هاتون جبران کنم :)) بازم مشاعره میذاریم، حسابی چسبید :)

+++ شاعر میگه: جوانی هم بهاری بود و ‌‌‌. بُز توش گشت .


 



دریافت

+ ثریا شاهده چقدر اون روز ،بوشهر، برای این سرِ مزاحم که یه دفعه تو کادرم سبز شد حرص خوردم :)


++ امروز، بعد از بارونِ دمِ صبح :)


بارونه، اولین بارون ۹۷ ، تا امروز فقط یکبار مثل این بارون رو دیدم اونم شبی بود که لیمر وحشتناک بود، در و پنجره‌ها می‌لرزید،برق‌ها رفته بود و خواهرم از ترس قران می‌خوند، شب ترسناکی بود بیشتر از این جهت که یه مسافر هم تو راه داشتیم!

امروز صبحِ روشن یه دفعه شب شد، برق کوچه رفت و تیر چراغ برق خاموش شد، تا حالا همچین هوایی رو ندیده بودم، اول ابر بعد باد و گرد و خاک و بالاخره بارون، به قول ما "بارونِ هوفِ ریز"

انگار بالاخره برکت داره سرازیر میشه به سمت بوشهر، انگار دوباره نفس داره برمیگرده به این مردم :)

+ بِزَه بارون دلُم خینه دوباره .




گوشه‌ی اتاق انتظار نشسته‌ و منتظرم تا خانمِ مسئول اسمم را صدا بزند.

دوباره همان‌ پسرک ۴،۵ ساله‌، که موقع ورود به گوشه‌ی راهرو‌ فرار کرده و گریه می‌کرد، در حالی که پدرش دستش را به زور می‌کشد از درِ بخش اتفاقات با گریه داخل می‌آید، همزمان مادر و خواهر ۳،۴ ساله‌اش هم از درِ دیگر وارد می‌شوند.

پسرک در حالی که بخش را روی سرش گذاشته و فریاد می‌کشد "نمی‌خوام، نمی‌خوام،من اصلا آزمایش ندارم" و عده‌ای را به خنده انداخته به سمت آزمایشگاه می‌رود، چند ثانیه بعد صدای چند نفر را از اطراف می‌شنویم:

_ دو ساعته ۴ نفر دنبالشن تا یه آزمایش خون ازش بگیرن و نمی‌تونن.

و بعد صدای پرستار بخش که داد می‌کشد "آقا ببرش بیرون، بخش رو گذاشته روی سرش"!

پسرک دوباره از در با گریه خارج می‌شود و به سمت بخش دیگری می‌دود، پدر و یک پرستارِ آقا هم به دنبالش می‌روند، مادر در حالی که دست دخترکش را گرفته رو به او می‌گوید" برو جای آمپولت رو بهش نشون بده بلکه آروم بگیره".

دوباره پدر دستِ او در دست وارد آزمایشگاه می‌شود، صدای داد‌های پدر و گریه‌ و التماس پسر در هم آمیخته که ناگهان صدای سیلی بلندی در اتاق می‌پیچد و گریه‌های پسرک را برای چند ثانیه خفه می‌کند، تمام حاضرین ناراحت به هم نگاه می‌کنند؛ دوباره شروع می‌کند و صدای بابا گفتن‌هایش قلبم را به درد می‌آورد.

پرستار از در بیرون می‌آید و سری از روی تاسف تکان می‌دهد" آدم دیوانه،بچه گریه می‌کنه گرفته بچه رو میزنه، اعصاب آدم رو خراب می‌کنن"؛ چند دقیقه می‌گذرد و گریه‌های پسرک تمامی ندارد.

پدر و مادر از اتاق بیرون می‌آیند، دفترچه و پول را پس می‌گیرند و پسرک از شر سوزن و آزمایش خلاص شده با اخم‌های گره کرده‌ی پدر به خانه می‌رود .


+ خواهرم یه روز قبل از من ۵۰۰cc خون داده هیچیش نشده الحمدلله اون وقت من یه سرنگ خون ازم گرفتن دورش تمام کبود شده ، بدن انقدر بی‌خود آخه؟ :|


++ تفریح سالم این چند روزه‌ی خانواده‌ی ما ؛ رِنج سنی بازیکنان ۲۰ تا ۴۰ ساله :))

+++ منچرز نصب نکنین! برید یه منچ بخرید و دور هم بازی کنید ، کیفش رو ببرید :)



از انتهای خیابان‌های پاییز زده تا ابتدای کوچه‌های بهاری تو را می‌خوانم ، در برکه‌ی نقاشی روی دیوار ، کنار ماهی گلی‌های سرخ نشسته در حوض تو را می‌بینم که آرام در آرامشِ حوض آب را نوارش می‌کنی!

تو از نسل کدام فصلی ، زاده‌ی کدام ماهی ، اهل کدام سرزمینی که شوق پرواز را در قلب کوچک پرستو‌ها و امید رویش را به جان برگ‌های خزان زده می‌بری؟ 

تو از کجا آمده‌ای که عطر سیب و گل‌های بهارنارنج می‌دهی؟

پاییز رسیده، کجایی؟ 

عصرهای سرد عاشقانه سلام می‌کنند، انار می‌خندد و گونه‌های خرمالو گل انداخته، کجایی؟

ابرها در فراقت سیل اشک‌ راه انداخته‌اند و برف بی‌قرارانه خودش را به زمین می‌کوبد . اینجا کولاک شده ، فاصله برف و بوران راه انداخته است . تو کجایی؟ 



دریافت

+ ممنونم از حورای عزیز برای دعوتش و بچه‌های رایوبلاگی‌ها برای چالش نوانگار :)
++ از خوبی‌های دقیقه نودی بودن اینه که حداقل الان نمی‌خوام فکر کنم‌ کی رو دعوت کنم چون وقتش تموم شد دیگه :دی

روز بزرگداشت حضرت حافظ رو گرامی می‌دارم (فرشته هستم‌ گوینده‌ی خبر ساعت 15 :D)

شعر زیر تفألی بود که چند وقت پیش به حافظ زدم و عمیقا به دلم نشست :)

+ پیشاپیش بخاطر صدای گرفته‌ام عذرخواهی می‌کنم، بخاطر سرما خوردگی دیشب زیر سِرُم بودم.

++ دوست داشتید می‌تونید ابیاتی از حافظ که دوست دارید رو تو نظرات بنویسید یا حتی‌تر اگه دوست داشتید می‌تونیم فال هم بزنیم، نیت از شما تفألش از من :)






دزیره داستان یک زندگیست، زندگی‌ای پر از فراز و نشیب با غم‌ها و شادی‌های نه ، عاشقانه ، مادرانه و . وطن‌پرستانه !
 دزیره یک قصه یا افسانه نیست یک ملکه است ، ملکه‌‌ی سوئد و نروژ که داستان زندگیش را هنرمندانه، لذت‌بخش و گیرا روایت می‌کند.


من در وسط تابستان همراه اوژنی قدم به روزهای پاییزی نهادم، زیر درخت‌های شاه بلوط نشستم، در بهار روی نیمکت چوبی سپید باغ یا از پشت پنجره‌ی اتاق به باغچه‌ی پر از گل‌های سرخ خیره شدم، همراه اوژنی از فرانسه رفتم و باز برگشتم، با تمام غم‌های دزیره و ژان‌باتیست و ناپلئون و ژوفین غمگین شدم و با احساسات میهن پرستانه‌یشان غلیان غیرت را در رگ‌هایم احساس کردم.


برای یک جمله بارها اشک ریختم "به هنگام این مراسم، در تمام فرانسه فقط یک نفر دیگر همانند من احساس تنهایی و اندوه خواهد کرد، آن هم ناپلئون است".
و با چند جمله عشق و دلدادگی را در شریان‌هایم احساس کردم "اگر فکر می‌کنی به صلاح تو و اسکار است از من جدا شو و با یک پرنس ازدواج کن، بله تردید نکن ژان باتیست اما به یک شرط." !
دزیره از صبح تا نیمه‌ شب‌های گرم تابستون، وسط بی‌برقی و شرشر عرق من را میخ‌کوب خود کرده بود ؛ ۷۲۰ صفحه لذت همراه تک‌تک ورق‌های کتاب بود.


+ آهنگ محسن چاووشی رو هم بشنوید "من ناپلئون تو دزیره ."
++ روزهای پاییز فرصت خوبیه برای دزیره، اگه من بخوام از ۲۰ بهش نمره بدم به‌حق ۲۰ میدم.

 خوندن این رمان فوق‌العاده رو حتما بهتون پیشنهاد می‌کنم :)

پند اخلاقی: مثل ناپلئون نباشید :)


بادبادک‌باز، کتابی جالب با ماجراهای جذاب و البته غم‌انگیز‌ !

بعد از مدت‌ها دوباره اتفاق افتاد که کتابی را بخوانم و شب در میان شهرِ کتاب قدم بزنم، آن‌شب روحم تمامِ وقتش را در خیابان‌های کابل گذراند،در خیابان وزیر اکبر‌خان و کنار سپیدار قد بلند حاشیه‌ی خیابان‌، کنار لباس‌های رنگی رنگی نه و چپن بلند مردانه و دامن‌های حاشیه‌دوزی شده‌‌ی ن افغان‌، با پس زمینه‌ی صدای احمد ظاهر، کنارِ مسجدِ روی جلد کتاب و بعد. مخروبه‌های کابل . تانکر گازوئیل. نفس‌های خفه شده. تقلا برای ذره‌ای هوا. نور و باز مخروبه‌های کابل!


موقع خواندن کتاب و جشن زمستانی افغانستان چقدر دلم می‌خواست بادبادک هوا کنم، به این طرف و آن‌طرف بدوم و جیغ بکشم و بخندم و حتی به دست‌های بریده‌ام با خرده‌های شیشه اهمیتی ندهم، دلم از جنس دلخوشی‌های کوچک امیر خواست و رفیقی به مهربانی حسن!


و حسن، موقع خواندن سرگذشت حسن بارها ورق‌های کتاب را در دستانم مچاله کردم و هربار پشیمان شدم، از اینکه امانت‌دار بدی باشم هیچ خوشم نمی آید وگرنه بدم نمی‌آمد برگه‌هایی را ببرم و مچاله کنم یا حتی به آتش بکشم تا خشم نشسته در قلبم را کمی آرام کند، چقدر مظومیت حسن درد داشت، چقدر مظلومیت آن هزاره‌ی مهربان درد داشت؛ تف به دنیایی،شاید هم طویله‌ای، که گورستان آرزوهاست.

خلاصه که بادبادک‌بازِ خالد حسینی با تمام‌‌ پستی و بلندی‌هایش، با تمام غم‌ها و شادی‌هایش، با امیر و حسن و سهرابش جذاب است و دل‌چسب، در عصرهای پاییزی بخوانید و لذت ببرید :)

+ تو پست‌های بعدی بازم معرفی کتاب هست :)


پست‌هایتان را می خوانم و گاهی برایتان شاد و گاه غمگین می‌شوم،با اطرافیانم حرف‌ می‌زنم و می‌خندم اما تلخی‌ این روزها مقابل چشمانم دور نمی‌شود، عجیب روزهای گندی دارم،تو گویی مشکلات چون مسلسلی به رگبارم می‌بندد و تنِ خسته‌ام را بی‌جان‌تر می‌کند،زخمی‌ام،زخمیِ زخم‌های روزگار! چه برای پاییز می‌دیدم و چه شد.

۱۸ روز پیش(که البته ما ۵ روز پیش فهمیدیم) برادرم جدا شد، انقدر ناگهانی و شوکه کننده بود که حتی فرصت ریختن اشک‌هایمان را هم پیدا نکردیم، چه برسد به باز وساطتت و پادرمیانی و .

حالا چند روزیست که سارا با ما زندگی می‌کند و سبحان فعلا با مادرش!

گلِ شادم هر روز پژمرده‌تر و افسرده‌تر می‌شود،به چشم می‌بینم که گلم هر روز پژمرده‌تر از دیروز می‌شود، تمام سعی‌اش را می‌کند که گریه نکند،بخندد و به روی خودش نیاورد تا مادرم بیشتر ازرده نشود و پدرم بویی از ماجرا نبرد اما من می‌بینم که گوشه‌گیرتر و ساکت‌تر شده، شیطنت‌هایش که قبلا به تنهایی کره‌ای را به آتش می‌کشید حالا به وسعت یک خانه هم نیست‌.

روزی هزار بار از خودم می‌پرسم چه گِلی به سر بریزم و اخر به جز گریه به هیچ نتیجه‌ای نمیرسم،تلاش هیچ کداممان نتیجه‌ی خاصی ندارد ، دلش برای مادر و برادر ۳ماهه‌اش تنگ می‌شود، عمق چشمان و قلب کوچکش غم خانه کرده و انگار فعلا قصد رفتن ندارد ؛ از طرف‌ دیگر اشک‌های هر روزه‌ی مادرم هم هست، هر چه می‌گویم اثری ندارد،البته حق هم دارد زندگی پسرش از هم پاشیده و نوه‌‌اش میان چند زندگی سرگردان است،چهارشنبه تا جمعه کنار مادر و شنبه تا چهارشنبه خانه‌ی پدربزرگ!

 برادرم هم پیرتر شده، هر روز برای ناهار و گاهی برای شام می‌آید، می‌خندد و خاطره‌ تعریف می‌کند و رفتارش مثل سابق است اما چشمانش و موهای سفید نشسته بر شقیقه‌اش مثل گذشته نیست، ۳۲ ساله است ولی دردهایش خیلی بیشتر از  ۳۰ سال خودنمایی می‌کند.


+ با بچه‌ها سروکار دارید؟ برای روحیه‌ی سارا راهی به ذهنتون می‌رسه؟


1) ۵ یا ۶ ساله بودم که برادر بزرگم‌ راهی سربازی شد، آن‌ روزها هر سربازی را در هر کجا می‌دیدم با ذوق فریاد می‌کشیدم "دوستِ عباس" آخر در خیال‌های کودکانه‌ام همه‌ی سربازها همدیگر را می‌شناختند و با هم رفیق‌‌ بودند،‌ چندین سال بعد برادر دیگرم راهی سربازی شد،‌با وجود اینکه بزرگتر شده بودم ولی گویا ضمیر‌ ناخودآگاهم نمی‌خواست واقعیت را بپذیرد. حالا ۱۴، ۱۵ سال از آن روزها می‌گذرد ولی انگار‌ هنوز هم در ضمیر ناخود‌آگاهم ثبت است که همه‌ی سربازها دوستان عباس‌اند!

 از معایب یا شاید هم‌ مزایای برادر داشتن همین است، به صورت اتوماتیک هم‌ذات پنداری می‌کنی و می‌سوزی و درد می‌کشی و اشک می‌ریزی برای پسری که نمی‌شناسی چون در اعماق وجودت خواهرانگی غلیان می‌کند،هی با خودت می‌گویی"برادرِ من یا برادر یکی دیگه چه فرقی می‌کنه؟ مهم اینه که یه خواهر بی‌برادر شده، آخ بمیرم برای خواهری که بی‌برادر شده."


2) سال‌ها قبل میان هم‌سن و سالانم شعاری مد شد که آن روزها خفن و لاکچری بود و بچه‌ها با آن ژست بزرگسالی می‌گرفتند "به سلامتی سه تن، سرباز و ناموس و وطن"

نمیدانم شعار مذکور‌ جاهای دیگر هم رونق گرفته بود یا نه ولی شنبه میان عکس‌های جنایت اهواز پر بود از سرباز،سربازانی از نسل همان‌ شعار مد شده!

آن روز دیدم که شعرهای بچگی در عمق جانشان اثر کرده بود، انقدر که میان هیاهوی اهواز همه‌یشان جوانمردانه . فداکارانه زمزمه می‌کردند "به سلامتی دو تن، ناموس و وطن ."


3) ایران اینترنشنال ۳۱ شهریور ،سالروز آغاز جنگ، سخنرانی رئیس گروهک الاحوازیه،از مسئولان حمله‌ی تروریستی اهواز، را پخش کرد.

بی‌بی‌سی دلش نیامد از واژه‌ی"تروریست" برای جنایت اهواز استفاده کند.

منوتو هم شب اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری ویژه برنامه داشت با حضور حسن شریعتمداری و ۳ خائنِ وطن‌فروش دیگر عین‌ خودش + یک رومه‌نگار عراقی مدافع دفاع مقدس و امام خمینی!

شریعتمداری آن شب وسط اراجیفش یک جمله گفت که تا مغز استخوانم تیر کشید "اون نوجوون‌ها و جوون‌هایی که رفتن جنگ با حرف‌های خمینی احساساتی شده بودن و خودشون رو به کشتن دادن ."!(نقل به مضمون)

خلاصه بگویم، بعضی‌ها خوب در روزهای حساس خودشان را نشان میدهند.


پیرمردی وسط روضه‌ی ما گفت حسین

من‌ نگفتم ولی ارباب مرا هم بخشید


پ‌ن۱: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد. ابالفضل نیامد .


پ‌ن۲: چند شب پیش مداحِ هیئت سر کوچه داشت شادمهر می‌خوند " تو میگی یه وقت‌ها گاهی پیش میاد یه اشتباهی." البته با کمی‌ تفاوت!

 درسته که باز اهنگ‌های شادمهر صد شرف داره به اون‌ عُسین عُسین‌هایی که انگار تو ان ولی به هر حال یه خرده تغییر و تنوع تو ریتم‌ آهنگ‌ خواننده‌ها بد نیست :|


پ‌ن۳: امسال، بعد از سی و خرده‌ای سال، اولین باره که روز‌ تاسوعا(یا شب عاشورا) حلیم نداریم،‌ یه حس عجیبی دارم، حسی که اصلا دوستش ندارم.


پ‌۴: می‌گفت صدام ملعون با کفش می‌رفت‌ تو حرم امام‌ حسین ولی موقع وارد شدن به حرم حضرت عباس می‌ترسید، از همون دمِ در کفش‌هاش رو در‌ می‌اورد .

 اصلا ابالفضل خودش یه حکایت جداست . 


پ‌ن۵: امسال هیچ‌‌جا نرفتم، رنگ هیئت هم‌ ندیدم هنوز ، دلم هوس چای روضه کرده، به قول ابوالفضل چای آقا حسین! 

هر کی رفت لطفا حرف‌های من یادش بمونه "تک‌خوری ممنوع! یاد ما هم باشید ، برای مریض‌ها هم خیلی دعا کنید".



من فکر می‌کنم در غیاب تو همه‌ی خانه‌های جهان خالی است ، همه‌ی پنجره‌ها بسته است ، اصلاً کسی حوصله‌ی آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد‌!

"سیدعلی صالحی"


پ‌ن۱: جمعه‌ات بخیر ای آرزوی نداشته‌ی تمام هفته‌ی من .


"متن‌های کپی شده"


پ‌ن۲: عصر جمعه‌‌‌تون در چه حاله؟ :)


کم‌کم صدای پای محرم در کوچه‌ پس کوچه‌های شهر می‌پیچد و جامه‌های سیاهِ عزا بوی حسین می‌گیرد!

کم‌کم پرچم‌های مشکی جای ریسه‌های رنگی غدیر را می‌گیرند و هلهله‌‌ی شادی در صدای سنج‌ و دمام شهر گم می‌شود!

کم‌کم نم‌‌های نشسته‌ زیر چشم‌ها دانه‌های اشک می‌شود، یک قطره، دو قطره و بعد . سیل می‌رسد!

 ارباب صدای قدمت می‌آید .

+ از همین اول محرمی تک‌خور نباشید، خیلی محتاج دعام، التماس دعا!



حق دارد دلگیر باشد 

جمعه‌ای که به جای دامان طبیعت 

کنج خانه‌ای چندمتری سپری شد !

جمعه دلگیر نیست ، ما گوشه گیریم .


نرگس‌ صرافیان‌ طوفان

"متن‌های کپی شده"


عنوان: جمعه‌ها شرح دلم یک غزل کوتاه است . که ردیفش همه دلتنگ توأم می‌آید (فاضل خانِ نظری)


رفاقت‌مان چندین ساله است، از سال‌های مدرسه و دوران راهنمایی تا امروز! 

خیلی وقت بود که تلاش می‌کردیم دوباره ۳ نفری دور هم جمع شویم و هربار نمی‌شد،انقدر درگیر زندگی و مشکلات خودمان شدیم که از جمع دور افتادیم، مریم ولی از من با معرفت‌تر بود،خبر ازدواج پری را زودتر فهمید، خبر بچه‌دار شدنش را هم، این ۲ ساله ۴،۵ باری هم به خانه‌اش رفته بود، من اما نمی‌شد، یا من نبودم یا موقع بودنم با مریم جور نبود.

این روزها هم پدرم سکته کرده و چند روزیست بیمارستان بستریست، مریم خبر دارد کسی خانه‌ نیست،همین دو روز پیش زنگ زده بود و حال می‌پرسید و می‌گفت"تعارف نکنی‌ها،چیزی لازم داشتین حتما بگین". 

حالا اما بالاخره بعد از مدت‌ها جمع می‌شویم، دوباره سه نفری همدیگر را در آغوش می‌گیریم ولی کجا؟ بهشت رضا، برای تشییع برادر تازه رفته‌ی مریم، مریم مهربانی که همیشه او پیش‌قدم بود، او پیام می‌داد، او احوال پرسی می‌کرد،او زنگ می‌زد .

از ظهر نشسته‌ام و حسرت می‌خورم، گریه می‌کنم و دلم طاقت نمی‌‌آورد،اما پشیمانی و حسرت چه فایده؟ باید خیلی قبل‌تر می‌رفتم، انقدر در خوشی‌ها نرفتیم و فرصت‌ خنده‌ها را از دست دادیم که حالا باید رخت عزا بپوشیم و از چشمان تب کرده‌ی رفیقمان بسوزیم‌.

القصه که بروید،اگه با دوستی، عزیزی قرار ملاقات‌های کنسل شده‌ای دارید تا دیر نشده در خوشی‌ها همدیگر را ببینید،اگر دل‌تنگ کسی هستید بروید و با خنده آغوش به روی هم باز کنید، صدای قهقهه‌هایتان را کوک کنید تا مثل ما حالا گرد حسرت بر دلتان نَشیند‌،خیلی زود دیر می‌شود.

پ‌ن۱: از عصر افکارم امانم را بریده! مسیرم هموار نبود، سال‌ها با پستی‌ بلندی‌های زندگی درگیر بودم و گاه غبار خستگی چون کوهی بر شانه‌هایم سنگینی کرد، شب‌های زیادی ارزوی مرگ کردم، شب‌های زیادی با چشمان به خون نشسته سر بر بالش گذاشتم، شب‌های زیادی با فریاد و طلبکارانه به خدا گلایه کردم اما با این وجود باز که درست به مرگ فکر می‌کنم می‌بینم هنوز دلم به رفتن نیست، هنوز آرزوهای نرسیده، رویاهای نبافته، خوشی‌های تجربه نکرده، خاطره‌های نساخته، سفرهای نکرده، آدم‌های ندیده و . زیاد دارم؛ اگر همین فردا صبح دیگر منی نباشد یقین ۲۰ سال به خودم بدهکارم، یقین ۲۰ سال پشیمانی پشت روزهایم کمین کرده،۲۰ سال کم نیست، لااقل برای من کم نیست، و آه چه سرانجام ملال‌اوریست یک عمر بی‌ثمر بودن، یک عمر نبودن در عین بودن .

پ‌ن۲: الهی امضای خدا پای اجابت آرزوهاتون باشه!


خوشحالم، برای چشمان ذوق کرده‌ی بچه‌ها هنگام تدریس خوشحالم‌!

 با همین حسی که طعم آلوچه‌های باغ مادربزرگ را می‌دهد از کلاس بیرون می‌زنم و سنگ‌فرش‌های کنار خیابان حافظ را برای هزارمین‌بار به ذهن می‌سپارم ، روبه‌روی کتابفروشی آقای فرازمند لحظاتی می‌ایستم و ناگهان در یک تصمیم آنی خودم را وسط قفسه‌های کتابفروشی می‌یابم ، یک کتاب روی قفسه‌ها عجیب دلبری می‌کند !
پیراهن آبی گلدارم را از کمد بیرون می‌کشم ، دستانم را دور چای هل‌دار گیلانه‌ام می‌پیچم و آرام به سمت باغچه‌ی‌ کوچک حیاط قدم برمی‌دارم ؛ روی چمن‌ها می‌نشینم ، لذت آمیخته با هوای دل‌انگیز و عصرهای پاییزسان رشت میان گل‌های رنگارنگ پشت پرچین می‌پیچد و در مویرگ‌های تنم رسوخ می‌کند ، به دستانم نگاهی می‌اندازم ، این هوای دلبر جان می‌دهد برای یک عاشقانه‌ی آرام !


پـ نـ جانم برای اناربیج گیلان در می‌رود ، این از من :)


ف‌ن۱: ممنونم از آسوکای عزیز برای دعوتش :)

ف‌ن۲: به جای یه نفر دیگه بودن خیلی سخته، تمام تلاشم رو کردم مثل آسوکا آروم بنویسم هر چند بازم نشد :)

ف‌‌ن۳: تشکر از رادیو بلاگی‌ها بخاطر ایده‌ی جالبشون، ولی تاریخ انقضای چالشتون زود بود :|

ف‌ن۴: هیچ کس رو دعوت نمی‌کنم چون وقتش تموم شده :/

ف‌ن۵: با دیدن عکس‌های اناربیج و طبیعت گیلان فهمیدم آرمان شهرم میتونه اطراف گیلان هم باشه : )


به خانمش گفته بود "اگه رفتی سونوگرافی و معلوم شد دختره یه راست برو خونه‌ی بابات!" اول گمان می‌کردم شوخی بی‌مزه‌ای بیش نیست ولی بعد معلوم شد کاملا هم جدی‌ست.
هربار پرسیدند" فلانی دوست داری بچه چی باشه؟" می‌گفت "پسر باشه،دو سر باشه" و می‌خندید.
آخر هم همین شد، بچه که به دنیا آمد ۴ کلیه داشت که هیچ‌کدام هم درست کار نمی‌کرد، از همان اول قلبش سوراخ بود، تا همین امروز که ۷،۸ ساله است دوبار عمل کرده و اینبار دفعه‌ی سوم است، چشمش هم درست نمی‌بیند بردند دکتر گفت شماره‌‌اش ۷،۸ است و عینک ته‌ استکانی شد همراهش . 
پ‌ن۱: قبلا فکر می‌کردم این‌ها مربوط به نسل‌های پیش است، نسل همان که بعد از داشتن سه دختر دوباره ازدواج کرد بخاطر نداشتن منگوله‌ی پای تابوت، اما حالا می‌فهمم جاهلیت هیچ وقت نمی‌میرد ، فقط رنگ و لعابش تغییر می‌کند.
پ‌ن۲: خاله می‌گفت بخاطر اینکه تمام فرزندانم پسر هستند همیشه شاکر بودم اما خب گاهی ته دلم می‌گویم خوش به حال مادرت، دختر همدم و مونس پدر و مادر است.
پ‌ن۳: خواستم عکس بچگی‌های خودم رو بذارم ترسیدم چاقویی، چیزی دستتون باشه:D

ساعت حدود دوازده ظهر است،آفتاب سوزان مرداد مستقیم می‌تابد و هر جانداری را بی‌جان می‌کند ،از خیابان وارد کوچه می‌شوم. جلوتر چشمم به اوستا نماکاری می‌افتد که دیوار بیرونی منزل همسایه‌ را سرامیک می‌زند ، چفیه‌ای را دور موهایش بسته و لباس‌های نازکش غرق در عرق خیسِ خیس است.
موتور پسر همسایه از کنارم می‌گذرد و در سمت دیگر کوچه، جلوی منزل‌شان می‌ایستد؛ صدای مکالمه‌یشان از دور به گوشم می‌رسد.
[پسر همسایه از دور فریاد می‌زند]_کار کردن تو ای گرما حرومه(حرام) والا، پیلی(پول)که تو ای گرما در بیاری هم حرومِ حرومه بخدا!
[اوستا نماکار از سمت دیگر کوچه می‌گوید]_ زن و بچه داری؟!
پسر همسایه که صدای اوستا را درست نشنیده می‌پرسد: چه ؟
_میگم زن گرفتیه؟
میان اوستا و پسر همسایه رسیده‌ام ، با دستمال کاغذی عرق‌های نشسته روی صورتم را پاک می‌کنم، عینک آفتابی را کمی بالاتر می‌آورم تا بتوانم راحت‌تر اوستا را ببینم!
_ نه!
[اوستا نگاهی به من می‌اندازد و لبخند کم‌جانی می‌زند]_هی. همی زن و بچه‌ نداری که ایطوری میگی نه؛ زن ، زن ، زن‌ .

خوب یادم هست از همان کودکی‌ از اینکه کسی اسمم را کج یا خلاصه کند بدم می‌آمد، مثلا همان موقع‌هایی که فرشته را از روی محبت یا صمیمیت "فری" یا بقیه از روی شوخی‌های دوستانه "فرشتو" یا "فَرو" می‌گفتند احساس خوبی نداشتم ؛ یادم نمی‌آید به فری گفتن‌ها، با وجودم دوست نداشتن، واکنش خاصی نشان داده یا گفته باشم که مرا اینگونه خطاب نکنید اما به فرو و فرشتو همیشه با شوخی یا عصبانیت واکنش نشان می‌دادم تا مبادا عادت شود و بماند، تا جایی که امروز تقریبا همه می‌دانند که نباید مرا فرشتو یا فرو خطاب کنند وگرنه ناراحتی‌ام را در پی دارد!
متاسفانه در نواحی ما تا حدود زیادی مرسوم است که اسامی اشخاص را درست ذکر نمی‌کنند و یا به عبارتی اسامی را کج می‌کنند مثلا اسم زیبای مریم را مَرو یا مریَمو و نام مبارک علی را علو خطاب می‌کنند!
دقیقا نمیدانم از کی اما فکر می‌کنم از همان زمانی که فهمیدم چقدر به نامم حساسم قانون "اسم مردم رو درست بگید" را در خانه اجرا می‌کنم، فرقی نمی‌کند فرد مقابلم چه کسی باشد پدر یا مادر یا خواهر و برادر، در هر صورت متذکر می‌شوم که اسم کسی را کج نکنید همان‌طور که دوست ندارید کسی اسم شما را کج کند، اما در طول این یکی ، دو سال به نکات جالبی هم پی بردم.
۱) اسامی خیلی از افراد کج جا افتاده است! مثلا همسایه‌ی ما سردار نام داشت (خدایش بیامرزد) اما همه او را سردارو صدا می‌کردند و پسرش جواد را جوادو، وقتی علت را جست‌جو کردم به این جواب رسیدم "خودشون (خانواده‌اش) هم بهش همین رو میگن، وقتی خودشون میگن خب مردم هم همین رو میگن"!  یا دیگری که اسمش سیامک است و از همان بدو تولد خانواده‌اش او را "سیُو" خطاب کردند و حالا هیچ کس سیامک را به زبان نمی‌آورد و حتی خیلی‌ها اسم صحیحش را نمی‌دانند! وقتی در خانواده حرمت اسامی و اشخاص حفظ نشود و خودمان برای خودمان یا نزدیکانمان احترام قائل نشویم انتظار داشتن از دیگران سخت است!

۲) دخترها و البته بیشتر پسرها در جمع‌های دوستانه اسامی دوستانشان را کج می‌کنند، مثلا محمد را ابتدا مَمَد و وقتی کمی صمیمی‌تر شدند یا برعکس بحثی بین‌ آنها پیش آمد آن را مَمَدو خطاب می‌کنند به همین طریق حسین که حسینو و حسن که حسنو یا زهرا که زَهرو و فاطمه که فاطو* خطاب می‌شوند‌ و سپس این خطاب‌ها از جمع‌های دوستانه خارج شده و وارد اجتماع می‌شود و در بسیاری از موارد برای همیشه روی فرد باقی می‌ماند. از همان ابتدا نسبت به تلفظ صحیح اسمتان واکنش نشان دهید تا گرفتار عواقب بعدی آن نشوید.
* فاطمه را هرگز فاطو خطاب نکنید، پیامبر به فاطمه و حرمت آن بسیار تاکید داشته‌اند.

۳) متاسفانه بعضی از اسامی کج بودنشان عادی شده‌ است! مثلا ممد و علو و فاطو و زهرو در جامعه‌ی ما جا افتاده‌اند و دیگر کمتر کج شده‌ی این اسامی را بد می‌دانند!
نکته: بعضی از اسامی و القاب و . در زبان عامیانه دچار فرسایش شده‌اند! مثلا کربلایی که کَل یا مشهدی که میش گفته می‌شوند یا مثلا ابراهیم که ابریم جا افتاده‌ است خارج از قاعده‌ی کج کردن هستند.

عادت کرده‌ام ، دیگر عادت کرد‌ه‌ام شب‌هایی که غمگینم، نگرانم، ناراحت یا عصبانی‌ام خوابش را ببینم‌.
 شبِ بدی را سپری کرده بودم و با چشمان اشک‌آلود سر روی بالش گذاشتم، طبق معلوم میانش رسید و امضایش را زیر خوابم زد؛ صبح در نگاهِ آینه به خودم خیره شدم و حاصل خوابِ نصف و نیمه‌ی دیشب را در پلک‌های ورم کرده و سردرد منزجر کننده‌ام دیدم، آرام شروع به زمزمه کردم و از آینه دور شدم، ظرف‌ها را شستم، پیازهای خرد شده را روی اجاق گذاشتم، برای بار صدم زیر لب زمزمه کردم، وسط سرخ کردن سیب زمینی‌ها صدایی از پشت سرم بلند شد، با عجله اشک‌های غلتیده روی گونه‌هایم را پاک کردم.
_ چی می‌خونی؟
مکث کردم، صدای گرفته و بغض کرده‌ام را که گویی از وسط چاهی عمیق به گوش می‌رسید بلندتر کردم :
یادم نمی‌کنی و ز یادم نمی‌روی . یادت بخیر یار فراموش‌کارِ من !



+ میلاد امام مهربونی‌ها، امام رضا(علیه‌السلام) مبارک!

 امیدوارم دلتون به لطف رضا همیشه راضی و شاد باشه :)

++ شب عیده، امشب یه نفر کنار پنجره فولاد رضا نشسته، یه نفر شیفت و گرفتار کار، یه نفر تو خونه‌اش تخت خوابیده یه نفر هم از این پهلو به اون پهلو میشه و خوابش نمی‌بره، اما این وسط یه عده چشم انتظارن، یه عده تو بیمارستان‌ها مریض دارن و دل نگرانن، یه عده هم رو تخت بیمارستان از دور زمزمه میکنن "السلام علیک یا علی‌ بن موسی الرضا المرتضی" !

دعا کنید، برای همه‌ی مریض‌ها دعا کنید که امام رضا مریض‌ها رو شفا میده!

+++ اون گوشه کنارها، کنار دعا برای همه‌ی مریض‌ها اگه شد برای مادر منم دعا کنید، مادرم امشب رو تخت یکی از همین بیمارستان‌ها بستریه.


با لبخندی اناری و نگاهی نافذ چشم به نیم‌رخم می‌دوزد ، در دلم سونامی سوماترا به پا می‌شود اما نگاهم همچنان آرام است؛ پس از لحظاتی سال‌واره می‌گوید :
_ میگن یه نفر رو هر چقدر بیشتر دوست داشته باشی بیشتر شبیه‌ش میشی!

سر می‌چرخانم.
_ کی میگه ؟
_نمیدونم! احتمالا محقق‌ها دیگه!

دل دل کردم، باید جسارت به خرج می‌دادم و می‌پرسیدم "پس چرا من کپی برابر اصل تو نشدم؟" ، نشد!
_ چرت و پرت گفتن !
_ ولی به نظر من که راست میگن، یه مدته احساس می‌کنم خیلی شبیه‌ش شدم!

بند دلم پاره شد .

+ این اهنگ رو خیلی دوست دارم ، بشنوید :)


دریافت


من هم مثل انبوه کسانی که بعد از بارها قلم به دست گرفتن و ثبت خطوط فکری‌شان بر صفحات کاغذ رویای نویسندگی و انتشار افکار و نوشته‌ها در ذهنشان جرقه می‌زند بارها به این رویا فکر کرده‌ام.
گاه در وسط خیال‌های نرم و لطیفم غرق شده و به موضوعات و ایده‌های مختلف فکر می‌کنم هر چند که به گمانم هیچگاه نتوانسته‌ام به افکارم سامان کاملی بدهم و رویا را به نقطه آرزو یا هدف برسانم، اما حال که به واسطه دعوت "ثریا" چند روزی دقیق‌تر و بهتر به این موضوع فکر کردم بالاخره توانستم تا حدودی علایق و سلایق خودم را دسته‌بندی کرده و نظم و ترتیب بهتری با آنها ببخشم.
این چند روز به این فکر کردم که اگر قرار باشد روزی اثری از من بر صفحات کاغذ بماند و سالها بعد از حیاتم یا حتی در اثنای روزهای زندگی‌ام من را با آن به خاطر بیاورند دوست دارم این یادآوری چگونه باشد؟
 اولین پاسخم را در روزهای خنک پاییزی یافتم، یک روز خنک پاییزی بعد از ذکر نام خدا احساسات، افکار و تجربیاتم را از روزهای سپری شده در تمام این سال‌های قمری و شمسی و میلادی در قالب یک رمان و زندگی‌نامه می‌نویسم، از امیدها و ناامیدی‌ها، فرازها و فرودها، رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها، ایستادن‌ها و شکستن‌ها؛ و بعد کتاب حاصل از آن را که به مثابه‌ی تمام آموخته‌ها و اندوخته‌هایم است به تعدادی از دوستان خاصم هدیه می‌کنم!
دومین پاسخ را با یادآوری شوق و ذوق و کنجکاوی‌ام به هنگام خواندن کتاب‌ها و ماجراهای معمایی و جاسوسی و جنایی یافتم؛ همیشه این دسته از کتاب‌ها را با علاقه خوانده‌ام و از درگیر شدن ذهنم با ماجراهای آن و حدس و گمان و تلاش برای حل معماها در خلال خواندن کتاب احساس رضایت و لذت کرده‌ام بنابر این بدم نمی آید اگر روزگاری با نوشتن یک ماجرای جذابِ واقعی در ذهن مخاطبانم بمانم.
 ترجیحم برای سومین کتاب هم نوشتن قطعه‌های ادبی است، لطافت و آرامشی که قطعه‌های زیبای ادبی بر روح و روان خوانندگانی چون من هدیه می‌دهند انچنان قوی و تاثیرگذار است که طمع هدیه دادن چنین احساساتی به دیگران را در من زنده می‌کند، هر چند نوشتن تمام این ایده‌ها و به واقعیت تبدیل کردن رویاها اول مستم حیات و بعد تراشیده شدن چند باره‌ی این قلم تازه‌کار و نتراشیده و سپری شدن عمری طولانیست.
+ متشکرم از ثریای نازنین بخاطر دعوتش و اقای صفایی‌نژاد بخاطر این چالش:)
++ دعوت میکنم از گلاویژ و حوا برای شرکت در چالش نویسندگی کتاب :)

سال‌ها پیش گفته بود اگر پسردار شدم اسمش را "سعید" می‌گذارم، وقتی خبر پسردار شدنش رسید منتظر بودیم یک سعید کوچولو به جمع خانواده اضافه شود؛ هنوز چند ماهی نگذشته بود که گفتند اسم تغییر کرد، مادرش خواب دیده و حالا شده سبحان! دوباره چند وقت بعد سارا گفت:
_عمه! میدونی اسم نی‌نی‌مون چیه؟
_اره! سبحان کوچولو
_نه! اون قبلا بود الان قراره یه چیز دیگه بذاریم!
_شما هم اخر برا این بچه اسم نمی‌ذارین!
احمد: حالا اگه ندیدی اخرش هم دنیا اومد تا به جای پسر، دختره!
البته به نیم ساعت نکشید که متوجه شدیم یک الف‌بچه سرکارمان گذاشته و هنوز همان سبحان است که بود.
تا دو روز پیش که بالاخره سبحان به دنیا آمد، بدو بدو رفتم سمت برادرم:
_ نگاش کن، چطوری بابای سبحان؟
_ممنون، اسمش هنوز معلوم نیست!
بله، خلاصه که الحمدلله یک عدد سبحان یا شاید هم سعید به جمع نوه‌های خانواده‌ی ما اضافه شد ، هر چند هنوز زیرِ دستگاه و کمی رنجور!
+ سبحان کوچولو تقریبا دو هفته زودتر به دنیا آمد و حالا در تنفس دچار مشکل است، دیروز بخاطر بی‌مسئولتی و رفتن دکتری که گفت شیفتش تمام شده و نبود دکتر جایگزینش، بچه را منتقل کردند بوشهر برای مراقبت‌های بیشتر، مادر از دیروز یک‌ریز دعا می‌کند: "خدا به حق تنِ تب دار مریض کربلا همه‌ی مریض‌ها رو شفا بده تا مریض بچه‌ی من هم شفا بگیره"
++ بچه‌ها نشسته‌ بودند در اتاق و اسم و فامیل را با هم چک می‌کردند "سبحان ع" ، "سعید ع" و بعد از چند ثانیه می‌گویند: "آقا! سعید قشنگتره بیشتر هم به فامیلش میاد، تازه سارا و سعید هم بیشتر به هم میان تا سارا و سبحان، همون سعید بذارید دیگه !"
 البته نظر من روی "موندنی، خلف، کریم که کری صدایش کنیم یا حداقل گرگعلی است :D

سال چهارم دبیرستان، در یکی از شب‌های امتحان ریاضی سخت مشغول حل تمرین بودم، بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با یکی از سئوالات با عصبانیت دفتر تمرینم را به سمت دیگری پرتاب کرده و داد زدم" بی‌صاحاب شده حل نمیشه، انتگرال می‌گیرم حل نمیشه، مشتق می‌گیرم حل نمیشه، اتحاد میرم نمیشه، پدرم رو در اورد و حل نشد" ، چند دقیقه‌ای به حیاط رفته و قدم زدم، وقتی گمان کردم‌ کمی آرام‌تر شده‌ام دوباره به اتاق برگشته و مشغول حل سئوال شدم، ابتدا چند ثانیه با دقت به سئوال خیره شدم و بعد یک فاکتور ساده گرفتم، در کمال تعجبم سئوال به راحتی با تجزیه حل شد! به همین راحتی، نه نیازی به مشتق و انتگرال داشت و نه تمام راه‌حل‌های پیچیده‌ای که در سرم دوران می‌کرد!

+ میلاد حضرت معصومه (سلام‌الله علیها) و روز دختر به همه‌ی گل‌دخترهای نازنین مبارک⚘


به نظرم بچه‌ها موجودات عجیب الخلقه‌ای هستند، موجوداتی که نه معنی گرما را درک می‌کنند و نه سرما!

بچه که بودیم تابستان‌های گرم تیر و مرداد و شهریور که از مدرسه فارغ می شدیم با بقیه‌ی هم سن و سال‌ها وسط کوچه بازی می‌کردیم، اکثریت بچه‌های هم سن و سال من پسر بودند، از این سر کوچه بگیر تا آن سرش شش تا هفت پسر ریز و درشت بودند که فاصله‌ی سنی‌شان با من بین ۱ تا ۳ سال بود پس به ناچار من هم به جای خاله‌بازی و عروسک‌بازی‌های‌هر روزه هم‌بازی پسرهایی بودم که هر روز ساعت ۹ صبح در کوچه حاضر بودند، گرگم به هوا و بالا بلندی و. بازی می‌کردیم و کوچه از صدای جیغ و دادهای‌مان سرسام می‌گرفت، فکر می‌کنم ما آخرین نسل بچه‌های قبل از تبلت و موبایلِ محله بودیم که روزهای تابستان‌نمان را در وسط کوچه می‌گذراندیم و تا وقتی صدای خانواده‌هایمان بلند نمی‌شد که "بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا،بیاید داخل" دست از بازی و تکاپو بر نمی‌داشتیم!

عصر اما هم‌بازی من برادرم بود،احمد! غالب روزها نصف وقت عصرمان صرف فوتبال بازی کردن می‌شد،نه اینکه گمان کنید من عاشق و دلباخته‌ی فوتبال بودم،نه! احمد عصرها گزینه‌های دیگری هم برای هم‌بازی شدن داشت اما من تنها بودم و باید منت یک برادر منفعت طلبِ عاشقِ فوتبال را برای گذراندن عصرهای خسته کننده‌ی تابستان می‌کشیدم تا ساعتی را هم‌بازی من باشد، او هم از فرصت به دست آمده کمال استفاده را می‌کرد و همیشه شرط اولش این بود" یه بیست دقیقه تا نیم ساعتی فوتبال بازی می‌کنیم بعد یه بازی دیگه" و اینگونه بود که من مجبور به پذیرش استعمار و زور می‌شدم! فوتبال‌مان هم احوالات خاص خود را داشت، زمین‌ فوتبال‌مان حیاط بزرگ خانه‌یمان بود، یک دروازه که تیرک‌‌های آن دمپایی‌ اهالی خانه بود در سمت مغرب و کنار لبه‌های باغچه و آن یکی هم مشرق و کنار پله‌ها بود، بالای پله‌ها مکان مخصوص تماشاچیان بود که پدر،مادر،برادر و خواهر بودند و خیلی وقت‌ها ضربات سوباسایی و البته کاچ‌ایرانی ما را هم تحمل می‌کردند، یک من و یک او هم تمامِ بازیکنان دو تیم بودیم، یعنی یک‌تنه باید نقش دروازه‌بان، مهاجم، مدافع، هافبک راست، هافبک چپ و . را بازی می‌کردیم.

در یکی از همین عصرهای فوتبالی‌ بدون هیچ بازی کردنی کار به ضربات پنالتی رسید(!) و من در دروازه ایستادم، دست‌های کوچک و کودکانه‌ام را به‌هم مالیدم تا گرم‌شان کرده و قدرت نداشته‌ی آن‌ها را برای گرفتن توپ بیشتر کنم،سپس خم شده و به حالت یک دروازه‌بان کار کشته ایستادم، بعد از چند ثانیه شوت اول زده شد و . بله لایی خورده بودم! حالا نوبت احمد بود که در دروازه بایستد و من پشت توپ قرار بگیرم، کمی این‌پا و آن‌پا کرده و در آخر شوت را زدم، توپ به پای دروازه‌بان خورد و کمانه کرد و به درون دروازه هدایت شد! دوباره نوبت به احمد رسید، بازی‌ حساس‌تر شده و استرس به هر دوی ما فشار اورده بود، اینبار خم شدم و تیرک‌های دروازه را به خودم نزدیک‌تر کردم! احمد پشت توپ قرار گرفت و من دست‌‌هایم را باز کرده و روی تیرک‌های دروازه قرار دادم، شوت زده شد اما من اینار برعکس دفعه‌ی پیش که برای گرفتن توپ تلاش کردم فقط برای گل نشدن توپ با ذهن خلاق و نبوغ باور نکردنی‌ام راه چاره‌ای پیدا کردم! هم‌زمان با شوت شدن توپ من هم تیرک‌‌های دروازه را جمع کرده و آن‌ها را به خودم چسباندم و توپ با فاصله‌ی کمی از من به پله‌ها اصابت کرد و گل نشد! چند ثانیه بعد شلیک خنده‌ی تماشاچیان و صدای داد و بیدادهای احمد در اعتراض به حرکت هوشمندانه‌ی من در هم آمیخت؛ با وجود تمام دفاعیاتم برای وصول حقوق پایمال شده‌ام شوت قبول نشد و طبق نظر تماشاچیانی که در اینجا نقش داور را هم ایفا کردند قرار بر تکرار مجدد شوت شد ، دوباره من در دروازه ایستادم و احمد پشت توپ قرار گرفت، از همان فاصله‌ی دو،سه متری می‌توانستم غلیان خشم و برق شیطنت نشسته در نگاهش را تشخیص دهم، لب‌هایش را با سر زبان خیس، چشم‌هایش را ریز کرده و یک‌متر به عقب رفت، همه‌ی حالات خبر از یک انتقام ناجوانمردانه می‌داد؛ او به سمت توپ پلاستیکی صورتی رنگ هجوم اورد و من هم از ترس دست‌هایم را به صورتم گرفته و کج ایستادم، سوزش عمیقی در ران پایم پیچید و فریاد آخم بلند شد همزمان تماشاچیان از جایگاه مخصوص خود خارج شده و به سمت زمین دویدند؛ برادر بزرگترم با احمد بخاطر حرکت غیر ورزشی‌اش دعوا می‌کرد و مادر موهای مرا که مثل ابر بهاری گریه می‌کردم نوازش می‌کرد، چند دقیقه بعد من در اتاق به خون‌مردگی بزرگ ایجاد شده روی ران راستم و رد قهوه‌‌ای زخمی که تا یک هفته‌ی بعد روی پایم باقی ماند خیره شده و به ایده‌ی تیرک‌های تاشو فکر میکردم .


+ این متن را برای سخن‌سرا نوشتم :)


این روزها که حال هیچ‌کس خوب نیست و دنیا به‌هم ریخته باید دنبال بهانه‌های کوچیک باشیم برای شاد بودن، برای ساختن لحظه‌های بهتر،ما هم امروز تصمیم به ساختن یه روز شاد گرفتیم، کله‌ی سحری شال و کلاه کردیم و با حضرت دوست برای صبحانه راهی کناردریا شدیم، نزدیک که می‌شدیم از خلوت بودن و تعطیلی همه‌جا تعجب کردیم و چندبار روز هفته و مناسبتش رو چک کردیم، اخرین احتمال این بود که رفته باشن استقبال تعطیلی فردا، ولی خب طی یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدیم که در حالت عادی روز شهادت رو هم به زور اماکن تعطیل میکنن دیگه چه برسه به این که درجه‌ی مذهبی بودنشون به جایی رسیده باشه که یه روز هم برن استقبال :| صبحانه رو تو چمن‌های پارک کنار یادمان شهدای گمنام خوردیم، قرار بود چایی و نون و تخم مرغ و پنیر ببریم و از اونجا آش هم بگیریم و یک صبحانه‌ی کامل بخوریم که متاسفانه بخت یار نبود و آش فروشی کنار یادمان تعطیل بود :| صبحانه رو تو هوای ملایم صبح می‌خوردیم که دقیقا وسط صبحانه چشممون به جمال فروشنده‌های مغازه‌ی بستنی فروشی بغل پارک روشن شد، و کیه که از عشق و ارادت من به بستنی خبر نداشته باشه؟ بساط صبحانه رو جمع کردیم و رفتیم بستنی فروشی و دوتا بستنی خودمون رو مهمان کردیم؛ بعدش راه افتادیم و رفتیم کنار آب، قدم زدیم و عین عاشقان بخت برگشته اهنگ" دریا اولین عشق مرا بردی." رو با خواننده زمزمه کردیم که متاسفانه چون خواننده گرد پیری بر حافظه‌اش غالب شده بود همش اهنگ رو اشتباه می‌خوند!:)) بعد هم یه نیم ساعتی در کنار خلیج نشستیم و وقتی مطمئن شدیم که خوب سوختیم و داریم تبخیر میشیم بلند شدیم و راهی خونه‌هامون شدیم:) 
+ برید بیرون صبحونه بخورید خوش میگذره:)
++ میتونید عکس‌ها رو ببینید و تو روز خوب ما شریک بشید:)

+++ من چون دوستتون داشتم نشستم کنار دریا براتون شعر خوندم (که قشنگ بدونید به یادتون بودم) شما هم چون دوستم دارین( :D) بد شدنش رو ببخشید و به روم نیارید دیگه :)





فکر کنم دیگه زمان اون رسیده که آهنگ سالار عقیلی رو بذاریم و همگی با هم گریه کنیم.
" ایران فدای اشک و خنده‌ی تو، دل پر و تپنده‌ی تو
فدای حسرت و امیدت، رهایی رمنده‌ی تو
ایران! اگر دل تو را شکستند، تو را به بند کینه بستند
چه عاشقان بی ‌نشانی، که پای درد تو نشستند
.
ایران! به خاک خسته‌ی تو سوگند به بغض خفته‌ی دماوند
که شوق زنده ماندن من ، به شادی تو خورده پیوند
ایران! اگر دل تو را شکستند، تو را به بند کینه بستند
چه عاشقان بی‌نشانی، که پای درد تو نشستند."

+ بهش همین حرف پست رو زدم، میگه نگو اینو گاهی یه سری مشکلات پیش میاد و بالاخره می‌گذره، میگم چهل ساله قراره بگذره و هیچ، اصلا اره شاید بگذره ولی جوونی من و تو چی؟ اینا بگذره جوونی من و تو هم برمیگرده؟ یکبار دیگه من ۲۰ سال و تو ۳۰ سالت میشه؟!
++حس مزخرفیه که این‌روزها حال هیچ‌کس خوب نیست، از هر کی میپرسم حالت چطوره؟ میگه مگه حالی هم مونده؟ داغون! 

+++ از خودتون بگید، حال شماها چطوره؟

حاجی می‌گفت موقع ساختن آپارتمان یک روز با معمار قرار داشتم برای اندازه‌گیری و لیست وسایل لازم، آمد و کمی صحبت کردیم و لیست کرد، زمانی که می‌خواست برود، پرسید:
_آقای "ر" خونه برای خودته؟
_چطور؟
_ ببین اگه برای خودته و خودت می‌خوای توش بشینی مثلا حداقل ۲۰۰ تا میلگرد کلفت بذار، اما اگه می‌خوای فقط بسازی و بفروشی می‌تونی میلگرد‌هاش رو کمتر بذاری، مثلا به‌جای ۲۰۰ تا میلگرد ۱۵۰ تا بذار!
_ حالا من یا یکی دیگه، چه فرقی داره؟
_ میگم یعنی اگه برای خودته و می‌خوای عمری بسازی خرجش بیشتر میشه اما استحکامش بیشتره و خیالت هم راحت‌تره، اما اگه می‌خوای بسازی و بفروشی میلگرد باریک‌تر و کمتر بذار که هزینه‌ات پایین‌تر باشه، چیزی هم‌ نمیشه، کسی هم چیزی نمیگه!
_ فعلا که برای خودمه اما بخوام بفروشم هم فرقی نمی‌کنه، بالاخره یا زن و بچه‌ی من میاد توش یا یکی دیگه ، یعنی جون زن و بچه‌ی من از مال یکی دیگه عزیزتره؟
پ‌ن۱: خطر در آب زیر کاه، بیش از بحر می باشد . من از همواری این خلق ناهموار می ترسم! (صائب)

پ‌ن۲: بعضی از دوستان تو خصوصی و عمومی لیست کتابهایی که گفتم رو خواسته بودن یا خواستن کتاب بهشون معرفی کنم، یه بخش پیشنهادات به منوی وب اضافه می‌کنم و لیست کتابها رو میذارم، لیست فیلم‌هایی که گفتم و خودتون گفتید هم میذارم، اگه کتاب،فیلم یا آهنگ خوب دیگه‌ای هم می‌شناسید می‌تونید همونجا به بقیه معرفی کنید:)

این روزها ذهنم به شکل ظالمانه‌ای آشفته است!
 استرس و ترس سلول به سلول تنم را تسخیر کرده‌اند، از طرفی امید در دلم زنده است(چون هنوز پاسخنامه نیامده!)و سعی می‌کنم تقویتش کنم و از طرف دیگر هم ترس نرسیدن کلافه‌ام کرده‌،که هر چه تلاش می‌کنم‌ متاسفانه تضعیف نمی‌شود؛ مدام از خودم می‌پرسم اگر نشد چه؟ اگر باز هم نشد چه؟یکسال دیگر.؟
 راستش را بخواهید فکر می‌کنم خیلی کنکور را خوب ندادم، بعضی دروس از حد انتظارم پایین‌تر و بعضی بالاتر بود؛ آخ از دست دینی و زیست لعنتی که بی‌رحمانه دغدغه‌یشان ثانیه‌هایم را سلاخی می‌کند، آخ از قلب و قفسه‌ی سینه‌ای که خدا می‌داند این چند هفته‌ی اخر چطور ویرانم کرد و کلیه‌ای که یاری نکرد و دکتر لازم شد،این حجم از درد برای یک طفل زیاد نیست؟
 حال مدام در ذهنم تکرار می‌شود اگر نشد چه؟ جواب بقیه‌ را چه بدهم؟ و آخ از دست بقیه‌ای که فکرشان، سئوال‌هایشان، امیدهایشان، متلک‌هایشان و . دغدغه‌‌یست زجرآور که خواب را از چشمانم ربوده و شده راه هجوم وحشیانه‌ی آن میگرن لعنتی که از ساعت نه‌ و نیم صبح مدام شقیقه‌هایم را فشرد و ساعت دو ظهر دیگر ضربه‌ی آخر را زد و ضربه فنی‌ام‌ کرد!
و نگویم برایتان از دخترکان اعصاب خرد کنی که میلم به مشت زدن را چندین برابر می‌کردند،همان‌ها که به محض پایان آزمون فریادهایشان که "وای خدایا خیلی آسون بود،زیستش آب خوردن بود،وای عالی بود و ." روانیم کرد،درد شد،استرس شد،ترس شد،ترس شد،ترس شد. .
اکنون اما بعد از دو ساعت به زور خوابیدن،نشسته‌ام به خورشید رنگ‌ و رو رفته‌ی غروب نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم فکرهای لعنتی را بگذارم برای بعد از نتایج، دغدغه‌ی رسیدن یا نرسیدن را بگذارم برای بعد از نتایج و به لیست بالا و بلند کتاب‌هایی که تمام ۸ماه گذشته اسامی‌یشان را با ذوق و شوق جمع‌کرده‌ام فکر کنم،حدود ۶۰ کتاب که مدت‌ها منتظر زمانی برای مطالعه‌یشان بودم، فیلم‌هایی که دوست دارم زودتر مقابل چشمانم رژه بروند و احساسات و خاطرات خوب‌شان را برایم به یادگار بگذارند، پیاده‌روی‌های صبح‌گاهی که طبق معمول با کوثر قرارشان را گذاشته‌ایم اما به وقوع پیوستنشان بعید است! و بقیه‌ی برنامه‌هایی که فکر می‌کردم بعد از کنکور با ذوق و آسایش به وقوع می‌پیوندند اما حالا ترس‌های لعنتی از شوق‌شان کاسته.
دل ما همیشه شکسته‌ است فرزند! اما امیدواری هیچ‌گاه از جیب چپ پیراهنمان کم نشد. ( ناظم حکمت)

++ لیست کتاب‌هام طولانیه و به نظرم تا مدت‌ها نیازی به معرفی ندارم اما لیست فیلم‌هام خیلی طفلیه(؟) اگر می‌شناسید معرفی کنید :-)
+++ هر کس نجات سرباز رایان رو معرفی کنه به ۵۰ ضربه شلاق(مجازی) محکوم می‌شه :-))


هیچ وقت عاشق تابستان نبوده‌ام، نه تنها عاشق که هیچ‌گاه دوست‌دارش هم نبوده‌ام، تابستان برای من یعنی ظهرهای گرم و سوزان مرداد و شهریور، عصرهای حبس شده در خانه از ترس شرجی نفس‌گیر، سیلی‌های بی‌رحمانه‌ی تَش‌باد بر گونه‌های سرخ تیر، خلوت زود هنگام رخنه کرده‌‌ی اوایل ظهر در دل شهر، تنهایی هراس انگیز و تشنگی عابر خسته در کوچه‌ پس‌کوچه‌های سوزان، فریاد‌های گم‌شده در صدای کولر، شرشر عرق کارگر خسته‌ی نشسته در سایه‌ و هجوم وحشیانه‌ی باد گرم بر تن نحیفش، پیراهن خیس و چسبیده‌ی رفتگر شهرداری و مامور همراه ماشین حمل زباله، تابش مستقیم آفتاب روی سر ماهیگیر پیر، کشاورز پخته با فصل خرماپزان، جثه‌ی ضعیف و خسته‌ی پسرک دستفروش‌ کنار خیابان، صورت آفتاب سوخته‌ی پیرزن و پیرمرد سبزی فروش بازار تره‌بار. تابستان برای من یعنی تَش باد و شرجی و گرما و گرما و گرما.


+ من که هیچ‌گاه تابستان و گرما را دوست نداشته‌ام اما اولین‌روزهای تابستان بر دوست‌دارن تابستان،فصل میوه‌های رنگارنگ،هوس گاه و بی‌گاه بستنی و یخمک و یخ‌‌ در بهشت و فالوده، مبارک:)

عنوان: خورشید‌ترین تاب و تب تابستان . گرمای دلت همیشه مردادی باد!


برام عجیب بود که تو چند هفته‌ی گذشته چندبار وضعیتم رو چک کرده، البته به هیچ کدومش واکنشی نشون نداد اما خب همین که وضعیتم رو چک می‌کرد می‌تونست قدم موثری باشه! 
داشتم بعد از چند وقت پروفایل‌ها و استاتوس‌های واتس‌آپم رو چک می‌کردم که رسیدم به پروفایلش، همون عکس همیشگی بود ولی استاتوسش عوض شده بود، نوشته "بیا دستم بگیر افتادم از پا، نزار جون بسپارم اینگونه تنها" به عکسش خیره شدم و چندین بار استاتوسش رو زمزمه کردم، اولش فقط اشک بود ولی کم‌کم به هق‌هق‌‌های خفه تبدیل شد،همون هق‌هق‌هایی که تمام این سال‌ها و روزها عجیب وفادار بودن بهم، مطمئن بودم یکی از مخاطب‌های شعرش منم، خواستم بهش پیام بدم اما یه چیزی جلوم رو می‌گرفت، به تولدهای این دوسالم فکر کردم، حدود چهل، پنجاه نفر تولدم رو تبریک گفتن اما من هربار که صدای پیام یا زنگ تلفنم بلند می‌شد منتظر اون بودم،یکی‌یکی پیام‌هام رو بالا و پایین می‌کردم تا فقط یه پیام تبریک خشک و خالی ازش ببینم، به یه "تولدت مبارک" ساده هم راضی بودم اما دریغ! فقط همین نبود، کلی اتفاق ریز و درشت دیگه، از مریضی و غم و غصه و درد و . و . هم بود که برای هیچ کدومش حالی ازم نپرسید؛ تمام اون روزهای سخت نکبتی وقتی خیلی‌ها جلوم ایستادن و گفتن مقصری،وقتی اماج تهمت‌های ریز و درشت بودم،وقتی گوشیم هر دقیقه زنگ می‌خورد و یه چیز جدید ازم می‌پرسیدن و من با گریه قسم میخوردم که نگفتم، وقتی تمام دنیا آوار شده بود روی سرم و تنها راه فرارم قرص‌های ترامادولی بود که شب‌ می‌خوردم تا فقط چندساعت بتونم اون همه فشار رو فراموش کنم، وقتی آخرین روزهای ۱۸ سالگیم با کابوس قرآنی گذشت که گفتن باید دست بذاری روش و قسم بخوری که نگفتی، وقتی قرص‌هایی که ماه‌‌ها قطعشون کرده بودم رو مجبور شدم دوباره شروع کنم، وقتی . وقتی‌. من تو تمام اون‌ لحظه‌ها فقط منتظر یه پیام یا زنگ بودم که بهم بگه میدونم تو نگفتی،میدونم تو مقصر نیستی اما دریغ! تو هیچ‌ کدوم از اون لحظه‌ها نه تنها نبود بلکه سکوتش یعنی با اونها بود، حالا چه فرقی میکنه وقتی میگه من همون موقع به فلانی و فلانی گفتم که تو مقصر نیستی، باور نمیکنی میتونی بری ازشون بپرسی؟ اون کسی که باید بهش میگفت من بودم، اون کسی که شب و روز خوابش رو می‌دید من بودم، اون کسی که منتظر حرف‌هاش بود من بودم، بهش گفتم با وجود تمام اون خجالت‌هایی که برای گناه نکرده از آدم‌ها کشیدم ولی بازم اون روزها این فقط تو بودی که برام مهم بود حرف‌هام رو باور کنی، اخرش همه حرف‌هام رو باور کردن اما تو بازم حتی از من نپرسیدی چی شده بود؟ چشمات رو بستی چون می‌ترسیدی کسی مقصر باشه که نمیخوای باشه! 
فکر نکنید سنگ‌دل شدم و بخاطر همه‌ی اینها چیزی نگفتم، نه! فقط دیدم وقتی اون تمام این مدت میخواست خط روی بودنم بکشه، وقتی انگار فراموش کرده بود فرشته‌ای هم هست، وقتی تا همین الان که یکسال و شش‌ماه از ندیدنش میگذره فقط یکبار با هم چت کردیم و یکبار چند دقیقه از پشت تلفن صداش رو شنیدم، وقتی اومد و نخواست منو ببینه یعنی نمیخواد که باشم، یعنی برخلاف ادعاش نبودم رو به بودنم ترجیح میده، یعنی تحمل بودنم براش سخت‌تر از نبودنمه، یعنی باور کردن دروغ‌های اونها و داشتنشون براش مهم تر از ماست، پس برای چی برم سمتش؟برای چی غرورم رو زیر پاهام له کنم؟ این ترجیح من نبود پس شاید حالش با ترجیح خودش بهتر باشه.

+ نمیدونید چه سخته تمام لحظه‌هایی که تنهایی با خودخوری و مرور حرف‌ها و فریاد‌هایی که باید میزدی و مجبور شدی نزنی بگذره، نمیدونید چه دردی داره حواست پرت بشه و یه دفعه متوجه بشی داری با خودت حرف میزنی، داری زمزمه‌وار سر کسایی که یه بار بخشیدیشون و باز زجرت دادن،خیلی چیزها و کس‌ها رو ازت گرفتن و نتونستی درست سرشون داد بکشی و تو گوششون بزنی، فریاد می‌کشی! نمیدونید خودت رو مقصر پوکیدن روابط با بعضی‌ها( لعنت به لحظه‌ای که متولد شدن و لعنت به لحظه‌ای که فامیل حساب شدن) بدونی چه زجر وحشت‌ناکیه، من تمام این ۲ سال با این زجر و درد سر کردم ،اما این روزها احساس میکنم دیگه واقعا کم اوردم، فشار زندگی این روزها داره از پا درم میاره، یعنی واقعا این روزها هم میگذره؟

++این شش سال، خصوصا دوسال اخرش مثل یه زخمه که تا وقتی تلافی نشه هیچ وقت خوب نمیشه، برعکس هر روز بیشتر از روز قبل میسوزه و آتیش میزنه، کی گفته بهترین لذت لذت ببخششه؟روزی که بتونم به برازنده‌ترین حالت ممکن تلافی کنم عیدترین عید جهانه‌!
+++ داشتم خفه می‌شدم، نه میتونم بگم و نه میتونم از شرشون خلاص بشم،هر روز و هر شب یادشون زجرم میده، برای همین نوشتم.


به پایان آمد این دفتر

حکایت هم‌چنان باقیست .

احتمالا این سحر آخرین دانه‌‌ از دانه‌های تسبیح رمضان باشد،آخرین فرصت وصال به اوج آسمان رمضان!

امشب یک گوشه‌ی خلوت عاشقانه‌یتان با خدا، میان یارب یارب‌های نم‌ناکتان، اگر شد یادی هم از ما ملتمسان دعا کنید! اینجا دل‌های مضطری حاجاتشان را دخیل دعاهایتان بسته‌اند.

++ در قنوت نمازمان آمین گوی دعاهای هم باشیم، یقیناً دعا اثر دارد!

پ‌ن: اللهُمَّ رَبَّ شَهرِ رَمَضان .


جانا! تب جام‌جهانی چشمان تو حتی در ما طایفه‌ی گریزان از اضطراب هم رسوخ کرده است، لطفی کن و آن توپ قهوه‌ای چشمانت را به کرنر بفرست، آخر گلکم این تور پوسیده کجا طاقت ضربه های محکم مژگان تو دارد؟
خودت بگو! کجای دنیا رسم است لشکری از رونالدوها مقابل بیرانوند تنها قد علم کنند؟

پ‌ن : راستش از دیروز خیلی تلاش کردم یه متن خوب و طولانی‌تر بنویسم ولی تهش فهمیدم این روزها اوضاع و احوال خودمم چیزی کم‌ از همین بیرانوند تنها نداره، از بیرانوند چه توقعی دارید واقعا؟ :)
+ به رسم چالش از میرزا ، آسوکآ و آذری‌ قیز دعوت میکنم :)
++ تشکر از هلمای عزیز بابت دعوتش :)

حدود بیست سال پیش،یه سحر عین سحرِ صبح فردا، البته تو دل زمستون و شرشر بارون، تبعید شدم از آسمون به دل زمین، از بغل خدا به وسط آدمها!

حالا نشستم و رو همین حساب کولی بازی در میارم، لج کردم که آی خدایا من کادو میخوام! چی؟ دلم معجزه می‌خواد، یه معجزه که دوباره دلم رو احیا کنه، که نفس بده به زندگیم! روزگارم شده مثل خط‌ خطی‌هایی که یه بچه‌ی سه ساله کشیده،همون‌قدر گره خورده و نامنظم و پیچ در پیچ، همون قدر اعصاب خرد کن!

دلم یه دعای از ته دل می‌خواد، از اونا که مطمئنی اجابت میشه،از کی؟ از خودِ خودِ خدا! زیاده؟ نه والا!

وسط شب شهادت و شب قدر اومدم، دعا کنید اخرش هم از علی برسم به خدای علی!

++ تک خور نیستم! دعا کردم، به یاد همتون بودم، تک‌به‌تک اسمتون رو بردم، خلاصه تا اخر ۹۷ هر کدومتون حاجت گرفتید بدونید نتیجه‌ی فرازهای جوشنیه که من براتون خوندم:| حالا بیاید صادقانه اعتراف کنید که کیا به یاد من بودن؟:)

+++ اگه احیانا دیشب به یادم بودید دلیل نمیشه شب ۲۳ منو فراموش کنیدها،روی دعاهای شب بیست و سومتون حساب ویژه باز کردم:)

++++ من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود ؛آدم آورد در این دیر خراب آبادم

 ***

+++++ داشتیم ماه عسل می‌دیدیم، هر کاری می‌کنم تو ذهنم نمی‌گنجه چطوری دوتا پسر ۱۵ ساله اینقدر راحت کلاه سرشون رفته؟! ۱۵سال دیگه خیلی هم سن کمی نیست واقعا! (اخ که چقدر امشب حرص خوردم)

 از امروز اگه ببینم کسی میگه سن ازدواج پسرها باید بیاد به ۱۸،۱۹ سال برسه من میدونم و اون! 


چند ساله بودم؟ یادم نیست؛ کجا بودم؟ یادم نیست ؛ چه کسی بود؟ حتی این یکی را هم یادم نیست!

حالا که بهتر فکر می‌کنم می‌بینم هیچ کدام از جزئیات بالا مهم هم نبود که یادم بماند، مهم آن تک جمله‌ای بود که وسط صحبت‌ کردنش ناگهانی و بی‌هوا گفت 《دماغت کجه؟》 ، به معنای واقعی کلمه " کُپ " کردم، آنقدر غیرمنتظره بود که زبانم بند آمده بود!

_دماغم؟ نه!

_چرا دماغت یه ذره کجه! صدات هم تو دماغیه!

_صدام؟ اره انحراف بینی دارم احتمالا برای همینه!

نیم ساعت بعد در خانه بودم، درست روبروی آینه‌ی بزرگ اتاقِ وسط تا جایی که می‌توانستم به سمت آینه خم شده و بینی‌ام را با کنجکاوی بررسی می‌کردم، اما انگار کجی در کار نبود. خواهرم را صدا زدم "بیو! یه لحظه بیو کارت دارُم؛ سِی کن بینُم دماغ مو کجه؟" ، مادر هم رسید، صورتم را درست مقابل چشمانشان گرفته‌ و تا حد ممکن دقیق شدند ، مادر می‌گفت" نه! کجاش کجه؟" زینب ولی دقیق‌تر شده بود، بالاخره بعد از اندازه‌گیری‌های مختلف گفت :

_عا، انگار یه میلی‌متر سی ایور کجه ؛ حالا کی گفته دماغت کجه؟

_ یه زنی امروز داشت باهام حرف می‌زد یه دفعه‌ای گفت دماغت کجه؟

_هَع! چطوری اینه دیده! خوب که دقت کنی انگار یه ذره‌ای صاف نی!

_نخیرم، حتما خیلی پیدایه که دیدشه

_ نه والا! مو تا امروز ندیده بودمش!

از آن روز جلوی آینه فقط کجی بینی‌ام بود، صورتم را به آینه می‌چسباندم و خوب دقیق می‌شدم و آخر یک انحراف به سمت راست را می‌دیدم، گاهی حتی توهم می‌زدم و انحراف سمت چپ هم می‌دیدم! فردا در مدرسه فاطمه و سکینه با دقت فرا معمولی به چهره‌ام نگاه می‌کردند.

_ کجاش کجه اخه؟ والا مو که چیزی نمی‌بینُم

_راس میگه فرشته، اگه خط‌کش بذاری و خوب زوم کنی روت ، اره انگار یه میلی رفته سمت راست، ولی اینجوری پیدا نی بخدا

_ والا او یه جوری گفت دماغت کجه مو گفتم حتما کلا قوس برداشته!

_[می‌خندد] به نظرم سی بچه‌اش می‌‌خواستته که ایطوری زوم کرده! خوبه پسرو خوش باش نبیده!

_ ای مرده‌شور خوش و بچه‌اشه نَبَرِن، تمام دیشو تو فکر کجی دماغم بیدِمه، تازه مو حس ایکُنُم رفته سمت چپ!

_خا خا، توهم زدیه دِ !

به یاد آن روزی افتادم که یک نفر گفته بود "چقدر زیر چشمات سیاهه" ، از آن روز هم تا مدت‌ها فقط در آینه دو چال سیاه زیر چشم‌هایم را می‌دیدم، فقط سیاهی و سیاهی؛ حالا هم دوباره شده بود کجی، کجی و کجی! هر چند که امروز دیگر همین هم مهم نیست، هر چند که هرگز دیگر کسی نپرسید "دماغت کجه؟" ولی تا مدت‌ها همه چیز در آینه انحراف یک میلی‌متری بینی‌ام بود، و لاغیر!


حالا اینا رو نگفتم که بیاید برای یک میلی که پیدا هم نیست دل بسوزونین :))

 گفتم که حواسمون باشه گاهی یه جمله‌ی ساده دنیای یه آدم رو به‌هم می‌ریزه، آرامشش رو می‌گیره! بیاید وسط عید دیدنی‌هامون فراموش نکنیم که چاق شدن دختر صاحب خونه، کجی ابروی اون یکی دخترش، کجی دماغ زنش، دندون افتاده‌ی پسرش و غیره و غیره هیچ ربطی به ماها نداره و سئوال پرسیدن در موردش فقط فضولی و بی‌‌ادبینم رو نشون میده، همین!


معشوق پاییزی من، سلام!
بخوان فال حافظی را که در عصر پنج‌شنبه‌‌ای بهاری، کنار فنجانی موسیقی و مچاله شده از سوزِ سرمای نبودنت به یادگار زده‌ام! 
بخوان‌ جانم که تعبیرش همه تویی و تو.

ما بی‌غمانِ مستِ دل از دست داده‌ایم 
همراز عشق و هم‌نفسِ جام باده‌ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند 
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم‌
 ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای
 ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم
 پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
 گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم 
کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه 
کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم
 چون لاله می‌ مبین و قدح در میان کار
 این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم 
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
 نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم



دریافت

۱) سارا داشت تو حیاط گریه می‌کرد که چرا باباش با دوستاش رفته چادر و اونو با خودش نبرده، هر چی توضیح دادم که نمی‌شد تو باهاش بری قانع نشد، خواستم حواسش رو پرت کنم گفتم "میخوای بیای موهای منو اتو کنی؟" (لعنت به زبونی که بی‌موقع بچرخه)، قبول کرد و بالاخره اومد توی اتاق؛ شاید باورتون نشه ولی اتو و موهای نازنینم رو دادم دستش و گفتم "مراقب باشیا!" مثل همیشه گفت:《نگران نباش،نگران نباش》! ؛ بین‌ خودمون باشه ولی چند دقیقه بعد وقتی پشت گردن و گوش و بازوم سوخت به عمق جمله‌ی "غلط کردم" پی بردم!

بعد همزمان که اتو مو دستش بود نگاه می‌کرد توی آینه و می‌گفت :

_من سارا ع هستم از بندر گناوه، هشت‌ساله که با ایشون تمرین می‌کنم(خودش تازه هشت‌سالشه)!

_چی میگی عمه؟

_مثلا اومدیم برنامه‌ی عصر جدید!

_ ول کن، حواست باشه موهام رو نسوزونی!

_وا! عمه خب برای همین اومدیم دیگه، هنرمون اینه که موهات رو بسوزونیم!

چپ‌چپ و با اخم نگاش می‌کردم که صدای "زینگ، زینگ" در اورد و گفت "مثلا الان من آریا عظیمی‌نژاد و رویا نونهالیم ؛[سرش رو ت میده] من نظرم منفیه" :|


۲) آخر شب بود و داشتیم از بوشهر برمی‌گشتیم، یه کامیون وسط جاده داشت می‌رفت، سبقت گرفت و رد شدیم، باز جلومون دوتا کامیون بود، دوتا طرف جاده رو گرفته بودن، شوکه داشتم نگاه می‌کردم که از کنارشون سبقت گرفت و با صدای بلند و داد شروع کرد به خندیدن:| ، بهم میگه "جیگرت رو پودم نه؟"، هنوز تو شوک بودم گفتم "نه! فقط یه خرده شوکه شدم" قهقهه‌ میزد و می‌گفت "الکی نگو! حواسم بهت بود، جیگرت برید، عمدا کردم می‌خواستم ببینم چکار میکنی!"، یه ربع ساعت بعد از شوک در اومده بودم گفتم:

_روانی! اگه جلومون یه ماشین در می‌اومد چی؟ اگه حواسش نبود می‌زد صافمون می‌کرد!

_چشم دارم خو، می‌بینم!

_تو جلوی کامیون رو از کجا می‌دیدی؟ دوتا طرف جاده رو گرفته بودن خو!

_[یه دو ثانیه سکوت کرد] ولی خومونیم ها ترسیدی‌ها، بعد الکی بگو نه یه ذره فقط شوکه شدم! (ادام رو در میاره) :|


۳) امروز آش نذری داریم، آش تولد امام سجاد (یادتونه که؟) :)))

مامانم داشت حساب می‌کرد ببینه چندتا ظرف یک‌بار مصرف نیاز داره، رسید به خونه‌ی همسایه‌ی افغانمون،گفتم "اره، اره حتما برای اینا جدا بذار، خیلی دوسشون دارم؛ می‌خوام تو کاسه‌ی چینی هم براشون ببرم"، می‌خنده و نگام می‌کنه ، میگه "منو مسخره می‌کنی؟" ، انقدر خندیدم که فکر کنم پانکراسم پاره شد :)))

پ‌ن : یه مدت بعد از اون روز مامانم از درِ حیاط همسایه رد شد، جلوی درشون رو درست کرده بودن، میگه می‌خواستم برم بگم "فقط می‌خواستین زانوی منو خرد کنین؟" :)) (پست همون خاطره )


۴) تو دنیایی که اسرائیل و عربستان تروریست حساب نمیشن باید هم سپاه تروریست باشه!


نگاه‌ می‌کنم و ذهنم از هجوم سئوال‌ها و جواب‌های غیر ملموسشان خسته می‌شود، احساس کسالت می‌کنم. همیشه همینطور است ، وقتی برای فهمیدن موضوعی تلاش می‌کنم و دست آخر ناکام می‌مانم، وقتی که مغزم در پاسخ به سئوال ها ارور می‌دهد احساس کسالت می‌کنم‌‌!

دوباره نگاه‌ش می‌کنم، باید ۶۰ را رد کرده باشد، پیر است و گرد بیماری بر چهره‌‌اش نشسته است اما همچنان افکارش عجیب‌ است، مثلا هنوز حاضر نیست برای راحتی خودش خلاف روش ۶۰ ساله‌اش عمل کند از ترس اینکه شاید فلانی‌ها ببینند و فردا ممکن است چه بگویند؟   

یا برای قِرانی پول خودش را ازرده می‌کند و دنیا را به کامش تلخ!

اولی ناراحتم می‌کند و اخری عجیب ذهنم را درگیر! دائم "برای چه؟ که چه؟" از ذهنم پاک نمی‌شود!

حساب و کتاب که می‌کنم می‌بینم یک جای معادلات ذهنی‌ام جور در نمی‌آید، اینکه کسی در پیری و بیماری بیشتر از قبل به مادیات اهمیت بدهد را درک نمی‌کنم، نه اینکه بخواهم رد یا تایید یا قضاوتش کنم،نه! فقط نوع نگاه‌ش به زندگی برایم ملموس و قابل درک‌ نیست‌.

همیشه فکر می‌کردم آدمی در جوانی باید بیشتر حرص و طمع دنیا را داشته باشد، بیشتر باید به دنبال مال و مکنت باشد و از هیچ فرصتی برای سود بردن کوتاهی نکند، هر چقدر هم جوان‌تر حرص و طمع بیشتر! برعکس اما پیر که می‌شوی باید به پوچی این‌ها بیشتر برسی، از خودت بپرسی که چه؟ و بعد به مرگ فکر کنی و اینکه تمام دارایی‌ات را باید بگذاری و بروی؛ با خودت که قاعدتا نمی‌شود ببری، نه؟ پس تازه می‌فهمی که این همه دویدن‌ها چه بی‌معنی بوده است! 

به نظرم منطقی هم که بخواهی ببینی همین‌طور است، جوان به صورت طبیعی راه درازتری تا مرگ دارد پس به مال و مکنت بیشتری برای زندگی در دنیا نیاز دارد و به طبع حرص و طمع بیشتری باید در وجودش جوانه بزند؛ پیر هم که تکلیفش مشخص است، راه مگر چقدر دراز است و چقدرش باقی مانده؟

ولی از آنجایی که دنیا طبق منطق ما نمی‌چرخد آدم‌ها را که می‌بینی شوکه می‌شوی، دقیق که می‌شوی می‌بینی انگار خیلی از جوان‌ها راحت‌تر می‌گذرند، راحت‌تر دست می‌کشند، راحت‌تر می‌برند، اصلا بند تعلقاتش انگار سست‌تر است؛ برعکس پیر طناب را محکم گرفته است، چنگ می‌اندازد، برای ریالی قیامت می‌کند، دست‌هایش را به دور صندلی حلقه می‌کند که مبادا از زیر پایش تکانی بخورد، اصلا انگار مرگ را دورتر می‌بیند، خیلی دور و دراز‌تر! 

+ حتما شما هم از این آدم‌ها زیاد دیدید، تا حالا به نوع نگاه‌شون فکر کردید؟ خب نتیجه چی شد؟ 

++ من از اون دسته‌ام که به اندازه‌ی مرگ از مرگ می‌ترسم، خصوصا از بخش قبر! [ ترس از محیط تنگ و بسته دارم] ؛ پس منو از جوون‌هایی که راحت می‌گذرن معاف کنید!

+++ با این بیت هم به نظرم تضاد داره "در جوانی پاک بودن شیوه‌ی پیغبریست . ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار"! 



به تو از دور سلام . به سلیمانِ جهان از طرف مور سلام !

+ میلاد امام حسین(علیه‌السلام) و اعیاد شعبانیه مبارک :)
++ آهنگ خوب شاد نداشتم همون قبلی‌ها رو گوش کنید خلاصه :)

+++ آخرش یه روز حالمون تو چند کلمه خلاصه میشه : پای پیاده ، کربلا ، بین‌الحرمین ، شب ، نم‌نم بارون

پشت پنجره ایستادم و از لابه‌لای نم‌نم باران به نارنج کوچک حیاط، لیموی دوباره جان گرفته و آلئووراهای درون سبد چشم دوختم، خوب که نگاه‌شان کردم سر چرخاندم تا شاه‌توت‌های سرخ شده‌ی گوشه‌ی دیگر حیاط و گوجه‌های سبز مادر را هم ببینم، دلم می‌خواست سرسبزی بهارِ بارانی‌ام را در قرنیه‌هایم حبس کنم.
 هنوز مبهوت زیبایی شاه‌توت‌ها بودم که صدایم زدی "پشت پنجره وایستادی که چه بشه؟ بیو ای تماته‌هایه ببریم کنار درخت که اگه بارون و طیفون زد همشه خرد ایکنه" نگاهت کردم، کنار گوجه‌های درون سبد کاشته شده‌ی مادر ایستاده بودی و نگاهم می‌کردی، از همین فاصله هم ردِ بخیه‌ی روی دستت به دلم زخم می‌زد، موهایم را بالای سرم جمع کرده و گفتم "تو نمی‌خواد بلندشون کنی، بچه‌ها اومدن میگم جابجا کنن" چپ‌چپ نگاهم کردی، از همان نگاه‌هایی که محبت‌اش به شماتتش می‌چربید "تا اون موقع این‌ها هفت‌دور شکسته . خوتم شکل تماته شدی"، خندیدم، از همان خنده‌هایی که یعنی می‌دانم "شکست هم که شکست، فدای سرت، تازه مو که با ای وضعیتم نمی‌تونُم بیام سبد بلند کنم، تو هم بلند نکن سنگینه" دست به کمر زدی، خندیدی، بعد خم شدی و یکی از سبد‌ها را بلند کردی "یه طرف مو می‌گیرُم یه طرفش تو، سنگین نیست، نمی‌خوای بیای هم خو نیو، دیگه سیچه تنبلیته می‌ندازی گردن دستِ مو؟" خندیدم "تو که می‌تونی انجیره کو از جاش در بیار، بعدا میگم باد درش اورده، آخه انجیر هم شد میوه والله؟" بلند بلند خندیدی، از همان خنده‌هایی که هنوز وسط خاطراتم پیدایش می‌کنم و زل می‌زنم به صدایش "ها! پس تیز کردیه سی انجیر ، ای تورَه*، بیو اینجو بینُم تا لوت ندادمه"!
 حرص خوردم و غرغر کنان "اگه نهادین یه ساعت مو بیکار تو حال خوم باشم هم حسابه" آمدم وسط حیاط ، نبودی! سر چرخاندم کنار نارنج، پشتِ تنور، حتی پشت بوته‌ی کوچک گوجه،نبودی! مثل تمام سال‌هایی که نبودی، مثل لبخندهایی که نبود، یعنی بود ولی دیگر آشنا نبود ؛ به جایش تا بخواهی جای خالیت بود، گوشه به گوشه خاطره‌هایت بود، انتظارهایم بود، صدای خنده‌های پیچیده‌ات لای شاخه‌ها بود، هق‌هق خفه‌ی دلتنگیم زیر پتوی پشمی آبی‌ات بود.
برگشتم پشت پنجره، پرستو‌ها وسط آسمان خودنمایی می‌کردند، گوجه‌ها و شاه‌توت‌ها و نارنج هنوز بود، حتی باران هم بود ولی . ولی جای خالیت انقدر واضح بود که دیگر همه چیز تار شده بود! پنجره را بستم ؛ زیبایی‌ها مگر بدون تو دیدن دارد؟
* تورَه : روباه
+ طرح لبخند آشنایت سال‌هاست که روی قرنیه‌هایم ماسیده .


دریافت
++ آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود . ما را زمانه گر شکند ساز می‌شویم!


الف) من از سالاد الویه بدم می‌آید، البته بد آمدن فعل مناسبی نیست بهتر است بگویم متنفرم!

اولین باری که الویه خوردم را به خاطر دارم، دقیقا چند دقیقه بعد از آن سرم را تا انتها در روشویی فرو کرده و محتویات معده‌ام را خالی می‌کردم.

چند ساله بعد فاطمه یک نان باگت را به سمتم گرفت و گفت "مامانم الویه درست کرده بود، گفتم برای تو و سکینه هم بیارم" هر چه اصرار کردم که من‌ نه تنها الویه نمی‌خورم که از ریخت و قیافه‌ی نحسش هم بیزارم قبول نکرد، الویه را به خانه اوردم و قبل از اینکه آن را به خواهرم بدهم به اجبار یک‌ قاشق از آن را خوردم. دوباره چند دقیقه بعد کنار حوض گوشه‌ی حیاط نشسته بودم!

البته این پایان ماجرا نبود، یک‌بار دیگر هم همین ماجرا تکرار شد و از آن روز متوجه شدم که الویه می‌تواند تندیس تنفر برانگیز‌ترین غذایی که می‌شناسم را ، هم برای ریخت و قیافه‌ی نکبتش و هم مزه‌ی افتضاحش، دریافت کند.


ب) تنها یک‌بار سالاد ماکارونی خورده بودم ؛ علاوه بر اینکه خیلی از مزه‌اش خوشم نیامده بود بخاطر شباهت ناچیزش به سالاد الویه تصمیم گرفتم دیگر هرگز امتحانش نکنم.

نیمه شب بود و من خسته از کتاب و گرسنه در اشپزخانه به دنبال غذا می‌گشتم، وقتی چیز به درد بخوری پیدا نکرده و حوصله‌ی آشپزی را هم ابدا نداشتم به سمت یخچال رفتم، یک ظرف سالاد ماکارونی از شام مانده بود، گرسنه بودم ، ظرف را برداشته و شروع به خوردن کردم، خوشمزه بود ، دقیق‌تر که نگاه‌ش کردم هیچ شباهتی به آن الویه‌ی منحوس هم نداشت، فهمیدم که سالاد ماکارونیِ آن‌روز فقط بد درست شده بود و شباهت‌ اندکش به الویه هم نمی‌تواند دلیل بر بد بودنش باشد؛ من حالا مدت‌هاست که سالاد ماکارونی را نه تنها می‌خورم که گه‌گاهی خودم هم درست می‌کنم!


+ گفتنی‌هایم را گفتم ، برای کوتاه کردن مطلب تعمیم‌هایش بماند با شما :)


معشوق پاییزی من، سلام! 
حال که این نامه را می‌خوانی احتمالاً برای یک کوهنوردی نیم روزه راهی کوه‌های شمالی شده‌ام.
 دیروز وقتی که از تنهایی و غم نشسته بر کلبه سخت آزرده و غمگین بودم تصمیم گرفتم که امروز را راهیِ طبیعت شوم؛ کوله‌ی قهوه‌ای کوچکم را با کمی بیسکویت و شیرقهوه برداشته و پالتوی یشمی‌ام را به تن کردم‌، یادت که هست؟ همان پالتویی که در ۲۵ مارچ هدیه داده بودی؛ سال‌هاست که در انتهایی‌ترین گوشه‌ی کمد نگهداری‌اش می‌کنم و تنها زمانی که تنهایی چنان بر من غلبه می‌کند که احساس می‌کنم هوایی برای نفس کشیدن باقی نمانده آن را به‌ تن می‌کنم، مثل امروز که دلم می‌خواست عطرت را به تن کنم و در خلوت یک عصر بهاری در میان دامنه‌های کوچک کوه تو را سخت در آغوش بگیرم، آنچنان که گویی همین‌جا و در کنارم هستی!
 در روزهای بهاری آپریل، کنار چشمه‌های روان آنگلبرگ صدای تو را می شنیدم که کمی دورتر از من "من عاشقت هستم ولی، دیگر شکستم را مخواه." می‌خواندی و دنیا را مهمان موسیقی دلنشینت می‌کردی، و کمی بعد جای خالی‌ات چون طبلی در گوش‌هایم صدا می کرد؛ افسوس که در بهار سبزِ اینجا میان شکوفه‌های صورتی درختان نیستی تا زیبایی شگفت‌انگیزشان را دو چندان کنی!
راستی دیروز پیامی از دوستی قدیمی دریافت کردم که در آن به گرفتاری‌ها و مشغله‌های کاری‌ات اشاره کرده بود، امیدوارم که هنوز هم مثل یک دوست و هم‌راه قدیمی روی من حساب کنی و اگر کمکی از من بر می‌آید در گفتن آن دریغ نکنی، می‌دانی که همیشه در یاری تو از خودت مشتاق‌تر هستم!
معشوق پاییزی من! 
نامه‌ام را با دسته‌ای از گل‌های میخک و یاس و شکوفه‌های صورتی برایت پست می‌کنم تا بدانی همیشه و در تمام زیبایی‌ها شریک و هم‌دم من هستی حتی اگر کالبدهای خاکیمان‌ کیلومتر‌ها از هم دور باشد!

+ عهد با زلف تو بستیم، خدا می‌داند . سرِ مویی نشکستیم، خدا می‌داند!




و قسم به کوچ پرستو‌ها!
و آن لحظه‌ که از سوز تنهایی به گرمای آغوشت پناه آوردم!

و قسم به چشم‌های منتظرم!
آن زمان که بی تو لحظه‌ای خوابِ آرامش را ندید!

و قسم به شقایق‌ها!
که داغ تو را تا ابد به سینه حبس کرده‌اند
و به قاصدکی که سال‌هاست قاصد نرسیدن‌هاست
و به تیک‌تاک شوم ساعتی که ثانیه‌های نبودنت را فریاد می‌کشد!

"و قسم به زمان"
به تمام لحظه‌های نبودنت.
به بغض‌های در گلو رسوب کرده
به جیغ‌های در حنجره مرده
و به نگاه‌ی که در انتظار آمدنت به کوچه خیره ماند!

و قسم به غم
به اندوه بی‌پایان شب
و به ملال بی‌انتهای تاریکی

که اینجا، در دلِ فروردینِ گرم ، بی‌تو دیِ دیگری از راه می‌رسد.
و ما را چه باک از دی؟!
که ما خود سوزهای در استخوان مانده‌ایم .!


عاقبت روزی اردی‌بهشت ما هم از راه می‌رسد ؛ صدای خنده‌ی شکوفه‌ها گوش شهر را پر می‌کند و نوای زندگی در شریان‌هایمان به جنبش در می‌آید!
عاقبت منجی ما می‌آید، و بهار می‌رسد ، و بهار می‌رسد ، و بهار می‌رسد .

آقا بیا بخاطر باران ظهور کن
ما را از این هوای سراسیمه دور کن
وقتی برای بدرقه‌ی عشق می‌روی
از کوچه‌های خسته‌ی ما هم عبور کن

+ به والعصر قسم! مهدی ما آمدنیست .
 " اللهم عجل لولیک الفرج "

《 عیدتون مبارک 》

از طبقه دوم ساختمان آجری کتابخانه به شکوه شورانگیز دریا نگاه می‌کنم ، امروز سومین روز طوفانی دریاست که در اوج عظمت و ابهتش اما رنگ قهوه‌ای به خاک آمیخته‌اش در ذوق می‌زند!
خیره می‌شوم به امواجی که خروشان به صخره‌های سنگی ساحل می‌کوبند، خرد می‌شوند اما لجوجانه‌تر به بازی ادامه می دهند ؛ سرکشی‌شان تا جایی پیش می‌رود که حتی صیادان و مرغان دریایی، رفیقان همیشگی دریا هم توان نزدیک شدن را ندارند، دریا می‌ماند یکه و تنها، خودش و خودش!
خوب که نگاه می‌کنی می‌بینی هر چه به دلِ دریا نزدیک‌تر می‌شوی آبیِ زلالش بیشتر به چشم می‌خورد، به ساحل اما نزدیک‌ که می‌شوی رنگ زمین می‌گیرد؛ کدر ، تاریک ، خسته ، در اوج بزرگی ترسناک و دل‌نَشین!
گاهی وسط طوفان اما دلِ دریا هم مثل ما بوی زمین می‌گیرد، آنقدر زمین‌گیر می‌شود که قهوه‌ای دلگیرش دل‌گیرت می‌کند، بعضی روزهای دیگر ولی در اوج تلاطم آبی مهربانش را از یاد نمی‌برد، آبی که انگار وصل به آسمان است، نگاهش که می‌کنی گویا امواج در گوش‌ات زمزمه می‌کند "تو روزهای مواج دست‌های خدا رو ول نکن، دل از آسمون نبر ، هر چی بیشتر بندِ زمین بشی، هر چی بیشتر دلت گیر زمین باشه کدر تر می‌شی، نازیباتر می‌شی، اصلاً خودت بگو ما آبی‌مون قشنگتره یا قهوه‌ای؟"
 به صدای بی‌صدای مهربانش گوش می‌کنم، دلم اما در پی جواب است "طوفان دریا!طوفان که شدیدتر میشه دلِ دریا خاکی‌تر میشه، دست خودش نیست انگار طوفان از آسمون جداش می‌کنه. طوفان، دریا! خودت بگو شدت بعضی طوفان‌ها بیشتر از تحمل تو نیست؟"!

+ دریا چه دلِ پاک و نجیبی دارد
چندیست که حالت عجیبی دارد
این موج که سر به صخره‌ها می‌کوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد !


دریافت

معشوق پاییزی من!

سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی هنوز بوی آش‌رشته در فضای کلبه پراکنده است و حتی بوی گلدانِ یاس‌ روی میز هم نتوانسته است عطر خوش آش‌رشته را دور کند!

بعد از پخت آش با ظرف کوچکی میان گل‌ها و درخت گیلاس حیاط رفته و در کنار موسیقی لذت بخش گنجشک‌ها آش‌رشته‌ای که طعم دوری میان عدس و لوبیاهایش حس می‌شد را مزه کردم؛ راستش را بخواهی چند سالی بود که دست و دلم به پختن آش نمی‌رفت، خاطرات شب‌های زمستانی و کاسه‌‌های داغ آش وسط خیابان کلافه‌ام می‌کرد ، میان هر قاشق تلخی دوری‌ات در دلم می‌پیچید ، رشته‌ها مزه‌ی دلتنگی می‌داد و نعناها بوی نبودنت را در کلبه می‌پراکند، حال اما که بعد از سال‌ها شهامت پخت دوباره‌ی آش را به دست آورده‌ام کاش می‌شد ظرفی هم برای تو می‌فرستادم ، برای تویی که لبخندت در لذت آش‌رشته جاریست ، برای تویی که تمام زیبایی‌های دنیا را جور دیگری برایم معنا می‌بخشی!

بعد از خوردن آش و قدم زدن بین گل‌های کوچک باغچه حالا با فنجان چای روبروی درِ چوبی کلبه نشسته‌ام، مثل همیشه برایت شعر می‌خوانم و تو را در کنارم می‌بینم ؛ می‌دانی عشق چیز عجیبی‌‌ست، هر ثانیه از خاطراتت را سال‌هاست که در لحظه‌هایم منعکس می‌کند!

ای کاش می‌توانستم دستت را بگیرم و از میان ورق‌های خاطرات بیرون بکشم، فقط چند لحظه بودنت می‌تواند قرن جدیدی را در خاطراتم رقم بزند ؛ اما افسوس که زندگی همیشه شبیه قهوه‌ی چشمان تو زیبا نیست!

معشوق پاییزی من!

در ابتدای روزهای زیبای ماه مه ، یک اردیبهشتِ بهشتی ، یک اردی‌بهشت پر از خنده‌های بهشتی‌ت را آرزو می‌کنم!


+ جز کوی تو دل را نبود منزل دیگر ‌.‌ گیریم که بود کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟!

پ‌ن : نامه‌های پنج‌شنبه [۵]


۱) همین چند هفته قبل سارا مرودشتِ فارس رو داد به استان اصفهان، منم چند روز پیش زاکان رو دادم به یزد، شایعه کردن که قبلاً مال قزوین بوده، خلاصه که آره، ما چنین آدم‌های خفنی هستیم که فقط با یک اشاره حتی تقسیمات کشوری رو هم جا‌به‌جا می‌کنیم :|

۲) داشت در مورد فردوسی می‌خوند ، در مورد شاهنامه و اینکه چند سال سرودنش طول کشیده پرسید منم برای اینکه یادش بمونه براش بیت "بسی رنج بردم در این سالِ سی . عجم زنده کردم بدین پارسی" رو خوندم ، امشب اومده میگه منم یه شعر گفتم؛ میگم خب بخون، میگه "دوازده سال کشیدم تا رفتم پیشِ خدا . دوازده سال عمر کردم تا آن را رساندم به دین خدا" ؛ میگم این الان شعره؟ میگه اره مثل همون شعره بود می‌خوندی سالِ سی و اینا، مثل همونه :|
معنی بیتی که سروده رو نمیدونه ولی فکر کنم میخواد دین رو تحریف کنه :))
+ میگن این بیت مربوط به فردوسی نیست، پژوهش‌های بیشتر در موردش رو میسپارم به خودتون :|

۳) داشتم بر می‌گشتم خونه که گوشه‌ی خیابون یه ماشین عروس دیدم؛ از کنارشون رد شدم که داماد صدا زد "فرشتَه"! یه لحظه تعجب و تعلل کردم، که رفت سمت ماشین و همون‌طور که می‌زد روی شیشه دوباره صدا زد "فرشتَه، شیشه رو بکش پایین" ؛ متوجه شدم که اسم عروس فرشته است! 
راستش رو بخواید تا حالا کسی اسمم رو انقدر بد تلفظ نکرده بود، اخه حیف نیست فرشته به این قشنگی رو فرشتَه [ با تلفظ ه از اعماق حلق]  تلفظ کنی؟ همون‌جا تصمیم گرفتم یکی از ملاک‌هام رو تلفظ درست فرشته بذارم ! :|

پ‌ن: حلول ماه مبارک رمضان مبارک!
 از همین اول ماه‌ رمضان یادآوری می‌کنم که تک‌خور نباشید، برای ما هم دعا کنید :)

1_ می‌گفت:《 گفتم گناه دارن اومدن مسافرت که مثلا تفریح کنن ولی اینجوری آواره شدن، زن و بچه‌ام رو فرستادم خونه‌ی پدر زنم و خودم رفتم چند نفر از کنار ساحل پیدا کردم اوردم خونه، بهشون گفتم همین‌جا استراحت کنید و نگران نباشید، سه روز موندن و من هر سه وعده صبحانه، ناهار، شام براشون آماده می‌کردم و کلی عزت و احترام براشون گذاشتم، صبح روز چهارم بلند شدم و رفتم نونوایی نون گرفتم ، بعدش هم آش خریدم و برگشتم خونه، درِ حیاط که رسیدم دیدم از توی پارکینگ صدا میاد، انگار یکی نشسته بود توی ماشین و داشت با تلفن حرف می‌زد، همون کنار در ایستادم و صداشون رو شنیدم که می‌گفت "بابا این یارو نمیدونم چشه، خره انگار، سه روزه ما اینجایم پذیرایی کامل، زن و بچه‌اش هم فرستاده جایی به ما میگه هر چی می‌خواید بمونید! شما کجایید؟ بابا ول کنید بیاید اینجا، سه روز موندیم سه روز دیگه هم می‌مونیم و بعدش می‌زنیم میریم." این‌ها رو که شنیدم کارد میز‌دی خونم در نمی‌اومد، رفتم در ماشین رو باز کردم و گفتم "من خرم؟ خر جد و ابادته مردتیکه، منو بگو گفتم شماها مسافرید گناه‌ دارید ، یالا بلند شین گم‌شین برین هر جهنمی که بودید" سرِ صبحی گشنه که بیرونشون کردم هیچی، ۸۰۰ تومن هم که این سه روز خرجشون کرده بودم ازشون گرفتم گفتم حالا برید تعریف کنید بگید خر کیه!》

2_ گفت: 《بابا مردم ما معلوم نیست چشون شده! اون روز یکی از مغازه‌دارها یه خانواده رو با خودش برداشته برده خونه،انگار طرف بهش گفته بوده که کارتش گم شده و چون به اسم خودش نیست نمی‌تونه بره دوباره کارت بگیره و خلاصه پول نداره، اینم بر می‌داره با خودش می‌بردشون خونه، یه هفته نگهشون می‌داره بعد هم وقتی طرف می‌خواسته بره . (چون هم‌شهریشون داریم تو بیان، نمیگم کجایی بودن) سه میلیون هم دستی میده بهشون و برمیدارن میرن، هیچی هم ضمانتی ازشون نمی‌گیره، الان طرف چند روزه برداشته رفته تلفنش رو هم خاموش کرده؛ نه آدرسی، نه مدرکی هیچی هم ازشون نداره. یعنی هرگاه نگاش می‌کنم اعصابم خرد میشه که اخه مرد حسابی تو عقل نداری مگه؟ رو چه حسابی همینطوری اینا رو بردی خونه‌ات؟ حالا بردی چرا پول دادی بهشون اخه؟》

+ هر دو خاطره مربوط به تعطیلات عید نوروز و همهمه‌ی بارندگی و اعلام سیل برای استان‌ها از جمله استان‌ ما بود!

++ اشتباه نکنید! این مردمِ من [یا آدم‌های شبیه‌شون] احمق نیستن، فقط گاهی ساده‌ان و زیادی مهربون.

جعبه در دست روی صندلی پایه بلند گوشه‌ی پذیرایی می‌نشیند، نگاهش روایتی است از حسرت و لبخندش تلاشی عاجزانه برای انکار !
فضای سنگین بینمان را "خب! به سلامتی کی میری؟" سبک‌تر می کند.
مشغول خوردن پرتقال آبدار توی بشقاب از هفته‌ی پر مشغله و برنامه‌های سفرم می‌گویم؛ ناگهان نگاهم که به مردمک‌هایش می‌افتد مسافری را می‌بینم کوله بر دوش، سال‌ها دورتر از امروز؛ با آهی عمیق به گوشه‌ی میز خیره می‌شود :《 ما هم قرار بود یه روز بریم ، دو نفری! همیشه می‌گفت کشورم که آزاد شد یه روز دستت رو می‌گیرم و می‌برمت بند امیر، کنار جهیل پنیر برات از قصه‌های بچگیم می‌گم، اولِ بهار توی باغ بابر ، زیرِ درخت‌های ضلع شرقی بهت کابلی‌پلو و کیچری قروت معروف کابل میدم، عصر هم موقع خوردن بولانی به کبوترهای شاه دو شمشیره دونه می‌دیم ؛ می‌برمت قلعه‌ی اختیارالدین، قصر دارالامان، شب‌های مسجد کبود، غارها و تندیس‌های قشنگ بامیان و کوه‌های هندوکش، وسط دشت‌های ننگرهار و پنجشیر و گل‌های بهاره‌اش هم برات "بهار آمد، بیا ای نوبهار من، کجایی تو؟ ز دستت سینه پرخون است، چه گویم حالِ من چون است." احمد ظاهر می‌خونم!》
آهی از حسرت می‌کشد و حلقه‌ی اشک نشسته بر مژه‌اش را پاک می‌کند!
《می‌خواستیم یه صبح اردیبهشت که بوی گل محمدی‌ها شهر رو دیوونه کرده بریم قمصر، یه جمعه بزنیم به دل کوچه پس کوچه‌های اصفهان و توی جلفا بریونی بخوریم، بریم همدان و من کنار باباطاهر از دوبیتی‌هاش بگم ، کنار حافظ فال بزنیم و تو کوچه باغ‌های طرقبه "بوی جوی مولیان آید همی." بخونم! میدونی! ما نشسته بودیم روی نیمکت‌های پارک لاله ولی خیالمون تو جنگل‌های گیلان و بازار تبریز بود ؛ تو حرم امام‌رضا و کنار دستفروش‌های شاه چراغ ؛ خودمون تو پارک لاله بودیم ولی خیالمون یه دنیا رو چرخیده بود》.
رد لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست، گویی دستانش را گرفته و شهر به شهر قدم زده باشد، پرسیدم "خب چی شد؟ چرا نرفتین؟" از جعبه‌ی قرمز زیر دستش لباس بلندی با دامن دورچین صورتی ، پر از نقش و نگار و حاشیه‌دوزی‌های رنگی بیرون کشید، "می‌بینی چقدر قشنگه؟ آدم رو یاد گل‌های رنگی دشت و صحرا میندازه، به این میگن گند کوچی، می‌بینی رنگ‌های شوخش رو؟ قرار بود یه روز تو کوچه‌های هرات و جشن گل‌ِ سرخ‌های مزار شریف تنم کنم اما. بیا بگیرش، برای تو، شاید به تو بیشتر بیاد" دستانم می‌لرزید ، مات و مبهوت بودم که لباس را در دستم گذاشت و همان‌طور که آرام و سر به زیر از اتاق بیرون می‌رفت گفت :《یه روزِ گرم مرداد، وقتی که عرق از سر و صورتش چکه می‌کرد و خستگی توی چشماش داد می‌زد، اومد و گفت که داره برمی‌گرده کابل، می‌گفت اینجا و توی شلوغی این شهرها احساس غربت می‌کنه، از تحقیر مردمش خسته است، از ترس مامورها و بیرون کردن مهاجرها از ایران شب‌ها خوابش نمی‌بره، وقتی این لباس رو دستم می‌داد اصرار کردم که بمونه، خسته بود، گفت دلش برای شب‌های کابل، کبوترهای شاه دو شمشیره و چپن‌های رنگی افغان تنگ شده ؛ از اون روز دیگه ندیدمش، رفت که رفت ،نمیدونم! شاید حالا داره وسط دشت‌های نورستان "بیا ای نوبهار من، کجایی تو؟ کجایی تو؟" زمزمه می‌کنه》‌.
عنوان : ثور = اردیبهشت / نورستان = یکی از ولایت‌های افغانستان


یکی از همسایه‌هایمان موجودیست به شدت جذاب و دوست داشتنی که میتوان با کمی اغراق لقب یکی از نوادر تاریخ را به او اعطا کرد! اصلا بگذارید کمی از همسایه‌ جانمان برایتان بگویم.
از ابتدای ۹۷ که به جمع همسایگان ما پیوسته‌اند و ما توفیق بودن در کنار ایشان را داریم‌ هر زمان که صدای جنبنده‌ای در کوچه باشد[خصوصا اگر خدایی ناکرده ماشین باشد] ایشان درِ حیاط را باز کرده و با همان شلوارک گل‌گلی مخصوص حیاط یا شلوار کُردی مخصوص کوچه نقش مفتش را به خوبی اجرا می‌کند و حتی به خوبی این اخلاق پسندیده را به فرزندانش نیز آموزش داده است ؛ تا امروز بیش از ۲۰ بار عبارت "میگم عباس کجا کار می‌کرد؟ چقدر حقوق می‌گیره؟" را همچون یکی از سئوالات اساسی و کارگشای زندگی از ما پرسیده، هر بار که برادر را در کوچه دیده سئوال "میگم این ماشین‌هایی که میارین چیزی هم روشون گیرتون میاد؟ چقدر تقریبا گیرتون میاد؟" و همچنین از خواهر "میگم این نقشه‌هایی که می‌کشین همه‌ی پولش گیر خودتون میاد؟ در ماه تقریبا چندتا نقشه دارید؟ هر نقشه تقریبا چقدر می‌گیرید؟" را پرسیده تا مبادا از بازار کسب و کار عقب بماند(کلا به درآمد افراد خانواده‌ی ما خیلی علاقه داره)؛ تازگی‌ها نیز با سئوال "میگم عباسینا نی‌نی مینی تو راه ندارن؟" همگان را در بهت عظیم فرو برده است!
یا مثلا هفته‌‌ی قبل در حالی که من کلنگ به دست از منزل همسایه به خانه‌ می‌آمدم در وسط کوچه پرسید "خیر باشه خانم ع، مَنتیل* برای چیتونه؟" و من که متاسفانه آمادگی پاسخگویی را نداشتم با جمله‌ی "والا بچه‌ها یه خرده تو حیاط لازمش داشتن" سر و ته ماجرا را هم آورده و به مغز معیوبم نرسید که از ایشان برای کلنگ زدن یاری بطلبم!
اما سئوالات این بزرگوار به همین‌ها محدود نیست و با توجه به ماه‌های مختلف متغیر است، مثلا از ابتدای ماه مبارک رنگ و بوی رمضان گرفته و " خانم ع روزه‌ای؟":| ، "شما همتون روزه می‌گیرید؟"، "شما سحری هم می‌خورید؟سحری چی می‌خورید؟" را در لیست سئوالاتش گنجانده است! 
همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم همسایه‌‌ای که سرش به لاک خودش باشد نعمت است، همین ما تا قبل از آمدن ایشان همیشه از سئوالات همسایه‌ی دیگرمان که از قضا با ایشان نسبت فامیلی هم دارند در رنج و عذاب بوده و فکر می‌کردیم "اینها دیگه تهشن" ولی از ابتدای ۹۷ ابعاد جدیدی به نگرشمان اضافه شده و ما را از قدر ناشناسیمان سخت متنبه کرده‌است! مخلص کلام اینکه: قدر همسایه‌هایتان را بدانید و در زندگی آیه‌ی "و لا تجسسوا" را سر لوحه‌ی کار خویش قرار دهید، باشد که کلهم رستگار شویم!

نمیدونم شما به منتیل چی میگید، برای همین گفتم کلنگ :|
+ خداوند به من، به شما و به همه‌ی کسانی که در رنج هستند صبری جمیل عطا کناد!
++ اگه فکر می‌کنید ذره‌ای در سئوالاتی که گفتم اغراق کردم سخت در اشتباهید، خیلی‌هاشم نگفتم که کمتر حرص بخوریم!

چشم که باز کردم ساعت ۴:۴۰ صبح بود ، با خودم گفتم "خو اذون که حدود ساعت ۵، یعنی اول ماه ۵ بی الان هم رفته جلوتر حتما:| " مثل جت از جا بلند شده و به سمت اشپزخانه دویدم ، ظرف عدسی که از دیشب برای سحر زیرِ چشم کرده بودم را از یخچال بیرون کشیدم،آه از نهادم بلند شد ، ظرف یخ بسته بود و گرم شدنش طول می‌کشید، چند دقیقه‌ای روی اجاق رهایش کردم بلکه گرم شود، همزمان به حیاط رفتم، هیچ صدایی به جز صدای کولرها به گوش نمی‌رسید، دوباره برگشتم، عدس را داخل یخچال برگرداندم و بررسی‌اش کردم، هیچ چیز زود‌پزی نبود، از جا میوه‌ای سیبی بیرون کشیدم، تصمیم گرفتم برنج‌ها را خالی خالی به دست معده بسپارم، لقمه‌ی ‌اول در دهان نگذاشته به خشکی‌اش پی بردم، به ذهنم رسید که سریع سسی ساده با رب درست کنم به اندازه‌ای که فقط معده‌ام پر شود، سریع سس را پخته و سحری خوردم، قبل از بلند شدن لیوانی آب خوردم و به سمت پنجره رفتم، همچنان شهر در سکوت کامل بود، با خودم گفتم "مثل ای که خیلی هم مونده بودها، انقدر عجله کردم!" ، دوباره لیوانی اب خورده و دوری در اتاق زدم و به سمت پنجره برگشتم، همچنان سکوت، تعجب کردم "یعنی قبل از اذون نباید یه دعایی، مناجاتی چیزی پخش کنن اخه؟ اذون ساعت چنده می؟ " شک کردم، هر سال روز اول ماه مبارک کانون مهدویت اوقات شرعی ماه را برایم می‌فرستد،در پوشه‌ی عکس‌های واتساپ دنبال عکس مذکور گشته و پیدایش کردم، آه از نهادم بلند شد، اذان صبح روز دوازدهم "۴:۴۵"! یعنی تقریبا همزمان با بیدار شدن من! 
رفتم و خواهرم را بیدار کردم ؛ به زور چشم‌های بسته‌اش را باز کرده و نگاهم کرد!
_سلام [مظلومانه لبخند زدم] !
سرش را کمی از بالش بالاتر اورده و نگاهی به دور و بر انداخت، با تعجب پرسید "سلام یعنی چه؟"
_ سحری بعد از اذون خَردُمه!
_چه؟
_خو نفهمیدم، فکر کردم پنج اذونه اما پنج و ربع‌ کم بیده!
_ اشکال نداره، چون نفهمیدیه اشکال نداره!
دوباره سرش را روی بالش گذاشت و خوابید، در دلم گفتم "اصلا خوم باید مرجع‌ تقلید بشدم و خومه خلاص بکردم :| " ؛ بلند شدم، مادر را برای نماز بیدار کرده و ماجرا را گفتم، دوباره شنیدم"چون عمدی نبوده اشکال نداره!" ؛ نماز خوانده و با فکر روزه‌ی امروز خوابیدم، ساعت ۸ بیدار شدم و سایت‌ها را برای حکم روزه‌ی امروز بالا و پایین کردم، حکم "صحت روزه، بنابر احتیاط واجب بعد از ماه رمضان یک روز قضایش را بگیرد!" می‌خواندم و حرص می‌خوردم "اگه درسته خو دیگه سیچه قضاش کنم؟ اگه باطله خو دیگه سیچه امروز بگیرم؟بلند ایاووم(می‌شوم) باهاشون صبح ایرم فاتحه لااقل! ای چه بساطتیه اخه؟ !" یاد روزهای قبل افتادم، از مجموع ۱۲ روز ۱ روز را کلا خواب مانده بودم، دو روز ۱۰ دقیقه مانده به اذان بیدار شده و تند تند چند لقمه خورده بودم و کل روز از تشنگی در حال انفجار بودم، ۱ روز هم دقیقا وقتی لقمه‌ی سوم را در دهانم گذاشته بودم صدای اذان بلند شده و لقمه را دور ریخته بودم، ۱ روز به صورت احمقانه‌‌ای فقط میوه خورده بودم و عصر از گرسنگی دل‌ و روده و پهلو و کلیه‌هایم از درد جمع شده بودند، تا حدود ۱۰ شب نمی‌توانستم درست از سرِ جایم بلند شوم!؛ امروز هم که دیگر گلِ سر سبد بود، سحری بعد از اذان! رو کردم به خدا "اخه قربونت برُم او از مهمون دعوت کردنت که کل روز یه چکه آب نیدیمون ،اینم از سحری بیدار کردنت، خو لااقل یه فرشته‌ای بذار دم صبح یه لگدی بزنه بیدارمون کنه تا یه چی تو ای خندق بلا بریزیم دیگه، ای چه کاریه اخه"!

پ‌ن:
+[میخنده] _ تو هم خو یا قبل اذون افطار ایکنی یا بعد از سحر ایخری! چته می؟!" 
_ ایزنم ناقصت ایکنم‌ها . یه بار حالا همچین اتفاقی افتاد سی مسخره‌بازی تو، اصلا سی همه پیش میاد! :|

۱) فکر می‌کنم من تنها دانشجویی باشم که آرزو می‌کنم بین‌التعطیلین این هفته تعطیل نشه! چون واقعا نمی‌دونم باید ۸_۹ روز رو تو اتاقِ کوچیک و دلگیرِ خوابگاه یاس چطوری بگذرونم!

شاید بپرسید که "خب چرا نمیری خونه‌تون؟" راستش رو بخواید تازه و البته کم‌کم دارم به ۱۴۰۰ کیلومتر دور بودن از خونه عادت می‌کنم، تازه دارم تمرین می‌کنم که چطوری موقع صحبت و البته بعد از صحبت کردن با مادرم گریه نکنم و بغض نشسته تو گلوم رو قورت بدم! تازه دارم یاد می‌گیرم که چطوری با صدای گریه‌های برادرزاده‌ی یک‌سال و سه ماهه‌ام و شیرین زبونی‌های خواهر ۹ ساله‌اش از پشت تلفن قلبم رو بگیرم تا از سینه در نره ، چطوری موقع جمع شدن خانواده بخاطر جای خالیم کمتر اشک بریزم.

می‌دونم که برگشتن به خونه در حالی که هنوز تو مرحله‌ی مقدماتی این آموزش‌ها هستم یعنی شروع دوباره از صفر یا حتی زیرِ صفر! پس ترجیح میدم کلاس‌هام برقرار باشه یا اینکه یک هفته رو همین کنج تختم با چندتا رمان و کتابِ زبان سر کنم! 

پ‌ن: بین خودمون باشه ، هنوز نتونستم به صدای گریه‌های بابا پشت تلفن عادت کنم، نمیدونم چقدر طول می‌کشه .


۲) با الی رفتیم کافی‌نت و من خوشحالم بودم که بعد از تلاش‌های بسیاری تونستم فرم سلامتم رو ویرایش کنم، پسره به محض اینکه منو دید گفت "بالاخره درست شد؟" گفتم اره، زنگ زدم خونه برام درست کردن (یه جوری گفتم که قشنگ متوجه بشه که بلد نیست و باید یه حرکتی بزنه برای یادگیری)، بعد از تلاش بسیار برای باز کردن ایمیلم (که بعد متوجه شدم ادرس و پسورد ایمیلم رو به‌جای اینکه تو یاهو بزنه تو سایت دانشگاه میزنه و بعد هم حق به جانب بهم میگه خب زودتر می‌گفتید تو ایمیلتون ذخیره کردید!!) متوجه شدیم که فقط فرم سلامت جسمم پر شده و سلامت روان مونده، قرار شد برام پر کنه، الی میگه :

_ اون روز خانم الف می‌گفت خودتون پر کنید، یکی از بچه‌ها پر کرده بود و مشکل روانی براش تشخیص داده بودن!

_ یعنی دختره مشکل روانی داشت؟

_نه، کافی‌نتیه براش اینجوری زده بود، شاید این .

_ یعنی شاید این روانیه؟! 

یه نگاهی بهم کردیم و خندیدیم، فکر کردیم پسره متوجه نشده، بهش گفتم اگه میشه سئوالات رو بخونید بدونم چیه بعدا مشکلی پیش نیاد، خندید و گفت"نه خیالتون راحت باشه" و از خنده‌ی ته حرفش معلوم شد ابروی من و الی رفته و پسره متوجه شده! :)))

 دو دقیقه بعد گفت حالا بخونم براتون؟ گفتم اره، حالا سئوال چی بود؟ ایا شما در انجام تمرینات و کارهای خود تنبلی می‌کنید؟ گفتم نه اقا نمیخواد بخونی خودت بزن اینا رو :|

تهش هم که می‌خواستم بیام بهش توضیح دادم که چطوری درستش کردن برام بلکه تجربه بشه براش چون تقریبا همه تو ایمیل و ویرایش مشکل داشتن! 


۳) از بس پیش این پسره رفتم که دیگه قشنگ منو می‌بینه میشناسه که هیچ تمام اطلاعات شخصیم رو هم داره، نصف اطلاعات رو امروز که می‌پرسید خودش بلد بود و میگفت همین دیگه؟! اون وقت یه ایدی تلگرام ازش خواستم(خودش گفته بود می‌تونید بفرستید رو تلگرامم) تا فرم رو براش بفرستم و پرینت بگیره برام ، دوستش یه جوری نگام کرد که می‌خواستم خودکارم رو تو چشمش کنم، یکی نیست بگه اخه نقطه‌چین من ۴ روز میام این نتونسته یه فرم برام ویرایش کنه، ایمیل و پسوردش رو تو سامانه‌ی سجاد(همین بود دیگه؟) میزنه، بعد من چشمم این رو گرفته باشه که دنبال آیدیش باشم اخه؟! خدایا اینا چی بود خلق کردی وجدانی؟!:||


۴) ملت تو فکر پاس کردن مبانی و ریاضیاتن من میگم اگه من از کلاس‌های زبان جون سالم به در ببرم بقیه‌اش رو خدا کریمه! چرا این درس انقدر نچسب و فراره اخه؟:|


۵) فکر کنم کلاس مورد علاقه‌ی این ترمم رو پیدا کردم ،فیزیک! درسته که فقط یه جلسه سرکلاس رفتیم و درسته که من فرمول‌ها و محاسبات را تا خودم نخونم و روی برگه حل نکنم تقریبا متوجه نمیشم ولی انقدر مسائل حاشیه‌ای فیزیک مثل تلپاتی و سفر زمان و این چیزها جذاب بود برام که تمام مدت کلاس تو ذهنم می‌گفتم خوش به حال چارلی که داره چنین چیزهای جذابی رو مفصل یاد می‌گیره :)


پ‌ن۱ : خیلی وقت بود از این پست‌ها ننوشته بودم فکر کنم :)

پ‌ن۲ : یه عالمه مطلب پیش‌نویس دارم که هر کدوم رو موقع ویرایش با جمله‌ی "خب که چی؟" لغو ارسال میزنم، کم‌کم داره همین نوشتن ساده تو وب برام غریب میشه،بخاطر همین این پست رو ویرایش نکردم :)


حالم حالِ آن برگِ زردِ در آستانه‌ی سقوط است که بر بلندترین شاخه‌ی افرا نشسته؛ پر از افسوس روزهای رفته و فصل‌هایی که بی‌رنگ و تار گذشت .
و اینک پاییز و روزهای خزان زده، ایستاده بر لبه‌ی پرت‌گاه ، پر از فریاد رفتن . پر از فریاد مرگ!

+ ای آنکه مرا برده‌ای از یاد کجایی؟ . بیگانه‌ شدی، دست مریزاد، کجایی؟

این شب‌ها و روزهایی که خیلی وقت نیست از خانواده فاصله گرفتم و زیاد دلتنگ می‌شم همش چیزهایی رو به خودم یادآوری می‌کنم که از قبل برای تحمل این شرایط آماده کرده بودم.
یکی از چیزهایی که بهم کمک می‌کنه آهنگی که بخاطر چند بیت خاصش تقریبا هر شب می‌شنومش، امیدوارم تهش هم راهم همین‌ قدر روشن باشه :)

کِی به اندک بادی اقیانوس لرزان می‌شود؟
کوه کِی با یک خراش ساده ویران می‌شود؟
عاشق رفتن کِی از رفتن پشیمان می‌شود؟



بسم الله الرحمن الرحیم

فرشته جان، سلام!

می‌دانم که هرگز این نامه به دستت نخواهد رسید و گذشته را نمی‌توان تغییر داد اما بگذار چند کلامی با تو صحبت کنم شاید که التیامی باشد برای امروز!

خوب می‌دانم که این روزها چندان برای تو آرام نیست، خسته‌ای و آرزوهای بسیاری در سرت پرواز می‌کند اما عزیزم، بدان که باید صبورتر باشی که روزهای سخت و طاقت‌ فرسایی منتظرت هستند، روزهایی که خراش‌هایش را تا سال‌ها بعد بر روحت حس خواهی کرد.

کاش می‌توانستم بغلت کرده، دستانت را در دست بگیرم و برای روزهای نیامده دلداری‌ات بدهم ، در گوشت زمزمه کنم که صبورتر باش، خیلی صبورتر، روزهایت سخت اما به سرعت خواهد گذشت و در یکی از روزهای پاییز ۹۸ برای تمام تصمیمات اشتباه، حرف‌هایی زده و نزده، بداخلاقی‌ها و حتی تلاش‌های نکرده افسوس خواهی خورد، هر چند که هیچ‌کس جز من و خدا نمی‌تواند تو را به خوبی درک کند اما . .

اگر به صورت محالی در سال انتخاب رشته نامه‌ام به دستت رسید خواهش می‌کنم که ترس‌هایت را کنار بگذار، جسورتر باش و ادبیات را انتخاب کن که سال‌ها بعد با حسرت از آن یاد خواهی کرد، اگر نشد حداقل لطفا در دومین سال کنکور به‌جای تجربی و رویای پزشک شدنی که از آن تو نیست ریاضی را انتخاب کن! باز هم متاسفم که نمی‌توانم برگردم و همه‌ی این‌ها را به تو بگویم! می‌دانم بارها می‌شکنی ، خسته می‌شوی اما از پا نمی‌افتی، خودت را باور کن!

راستی سال‌های دبیرستان را غنیمت شمار که روزهای خوب چون باد می‌گذرند و بعدها عمیقا دلت برای دوستانت و فضای کلاس تنگ خواهد شد.

فرشته! لطفا مهم‌ترین توصیه‌ام را جدی بگیر! 

دستان خدایت را محکم بگیر و به او اعتماد کن، رهایش نکن که بدترین ضربه‌ها و ناراحتی‌ها را زمانی تحمل خواهی کرد که در شلوغی آدم‌ها دستان خدا را رها کرده و گمان کردی که او هم تو را به دست فراموشی سپرده و یا قصد ازارت را دارد، چند سال زمان می‌برد تا دوباره خودت را در آغوشش حس کنی و حال دلت بهتر شود اما . کاش می‌توانستم چون قاصدکی با خبرهای آینده به سراغت بیایم، افسوسم از ناممکن بودن این آرزوها دقیقا به اندازه‌ی افسوسم از ندانستن آینده‌ی این روزهاست.

دختر جان! بخند، بیشتر بخند و سعی کن لبخند را بهتر از پیش یاد بگیری اما نگذار از خنده‌هایت سوء استفاده کنند یا بخاطر دلخوری‌هایی که پشت لبخندت پنهان میکنی به راحتی آزرده‌ات کرده و تو را جدی نگیرند، نگذار که آدم‌ها مهربانی‌‌ و دلسوزیت را به چیزهای دیگری تعبیر کرده و آزرده خاطرت کنند، یاد بگیر که محبت گوهری گران بهاست و نباید به لجن بعضی‌ها آغشته شود.

مراقب خودت باش

دوستت، فرشته ۲۲ ساله‌ی امروز

+ ممنونم از جناب یک مسلمان و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)

من شخص خاصی رو اسم نمی‌برم، به جاش هر کسی که این پست رو میخونه از طرف خودم دعوت میکنم :)

++ فرشته‌ی چند روز پیش هم اینجا به یاد همتون بود :)


گناوه_ شیراز _مشهد_ شهر دانشگاه_ مشهد_ شیراز_ گناوه . ایوان نجف عجب صفایی دارد ، کربلا عرش خدا رو زمینه . حسین! آخ از حسین . گناوه_ شیراز_ مشهد_ شهر دانشگاه!


یکی ، دوتا راه رو امتحان کرده بودم، چند سال پیش،  ولی درست نشد، گفتم به دلم افتاده برم کربلا حاجت می‌گیرم، گفتم باید پیاده برم، اربعین، میدونم برم حاجت می‌گیرم، نشد، می‌خواستم تنها برم نذاشتن، کوتاه نیومدم، نرفتم، سال بعد کوتاه اومدم، گفتم باشه باهام بیان، پاسپورت دیر رسید، سال بعد گفتم میخوام برم گفتن پیاده نمی‌تونیم باید با ماشین بریم ، یه چیزهای دیگه هم گفتن، گفتم نمیام، سال بعدش هم نرفتم، گفتم باید پیاده برم، باید اولین سفرم رو پیاده برم،اصلا حسین من خواستم بیام تو نذار، نطلب تا وقتی که دوتا شرطش جور باشه.


 امسال اسمم رو بدون اینکه بهم بگن نوشتن، همه‌ی کارها رو کردن و وقتی بهم گفتن که نه راه پس داشتم و نه راه پیش! بغضم گرفته بود، پیاده نبود، تنها هم نبودم، حتی شرط سوم هم نداشت ولی قبول کردم، حالا دیگه خودمم دلم میخواد برم.


خانم همسایه‌ هر سال خونه‌شون روضه داره؛ یکی دیگه از همسایه‌ها مادرم رو اونجا دیده و بهش گفته خواب دیدم؛ خواب دیدم یه جمعیت زیادی دارن میرن خونه‌تون، منم رفتم، دم در یکی گفته امام حسین کوچیکه‌شون رو شفا داده! اون یکی گفته بزرگشون رو هم شفا داده!


معلوم نیست کربلام جور بشه، شاید با کارهای دانشگاه تداخل پیدا کنه ولی من میگم درستش میکنه؛ نکرد هم نکرد ، مهم یه چیزه، حسین شفام داده! . 

+ بخدا شفام داده؛ همین الان هم شفام داده، بعد چندسال حسش می‌کنم. 

++ شاید بعدا بیام و بهتر بنویسم، از همه‌ی این روزهایی که گذشته؛ از قبل و بعدش ، از همه چیز! از چیزهایی که دل و ذهنم رو خورده این‌روزها! از چیزهایی که به هیچ‌کس نگفتم، نشد که بگم‌.


معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را می‌خوانی اولین پنج‌شنبه‌ی پاییزِ امسال از راه رسیده و نسیم ملایم و سرد پاییزی از لابه‌لای برگ‌های زرد صنوبر وزیدن گرفته است، نسیم ساقه‌های ترد و عریان علف‌های وحشی حاشیه‌ی دریاچه را به لرز وا می‌دارد و پرستوهای مهاجر را وادار به سفری دور و دراز می‌کند!
من اما اینجا، دلتنگ و بی‌قرار به سبزی بی‌جان برگ‌ها چشم دوخته و منتظر گام‌های محکم پاییزم، منتظر خیابان سراسر زرد و موسیقی آرام و حزن‌انگیز درختان!
دیروز تمام مسیر منتهی به دریاچه را قدم زدم، از سکوت دلچسب جنگل گذشتم و چند قدمی به گفت‌و‌گوی شاد بچه‌های مدرسه گوش سپردم، خنده‌های کودکانه‌یشان انگار در نشاطِ گم‌ شده‌ام نفسی تازه می‌دمید، حتی شاید اگر تنها بودم دلم می‌خواست ساعتی را همراه‌شان سپری کنم اما خاطرت لحظه‌ای مرا رها نکرد! تو در روح و جان من آمیخته‌ای و حاشا اگر دمی را بی‌تو نفس کشیده‌ باشم!
محبوب من!
پاییز برای من غلیان زندگی‌ست، انگار فصل میلادت حیات دوباره‌ی خاطره‌هاست؛ کنار هر درخت و با ریزش هر برگ گویی هزاران خاطره در من زنده می‌شود، برگ به برگ و فصل به فصل خنده‌هایت جان می‌گیرد، انعکاس صدای شکستن برگ‌ها در سکوت جنگل پیچش نفس‌های تو در گوش من است . 
افسوس که نیستی و من هر سال ورق‌های کهنه‌ی دفترچه‌ی قدیمی پاییزم را ورق می‌زنم؛ خط به خط هرم گرم نفس‌هایت را در بین برگ‌هایش از برم ، خط به خط قهقهه‌های‌ مردانه‌ات در گوشم چون ناقوس کلیسایی دور به گوش می‌رسد، خط به خط عطر چای عصرانه‌ات را بو می‌کشم .من، خط به خط در لابه‌لای ورق‌های پاییز با تو از نو زاده می‌شوم .
معشوق من! تو کجایی؟ عطر خاطرات پاییزی‌ات کلبه‌ را دیوانه کرده؛ سر برگشتن نداری؟!

+ هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق . خاطرات بی‌شماری پشت این افسوس بود!

بزرگ‌ترین ظلم را به حسین[علیه‌السلام] نه کوفه و کوفیان کردند و نه یزید و شمر ؛ بزرگ‌ترین ظالمان تاریخ ماییم که حسین را در نیزه و شمشیر و آب خلاصه کردیم ، حسین شهید راه آب نیست! حسین فدایی راه خداست، حسین شهید میدان عدالت‌طلبی و ظلم‌ستیزیست ، حسین همان‌کسیت که فریاد می‌زند "اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید"، ولی ما از حسین روضه‌ها و ذکر مصیب‌ها ساختیم فقط برای گریه‌ و شیون ، برای دوماه عزاداری و نذری دادن، برای شو‌ها و من‌منم کردن‌ها غافل از اینکه روز عاشورا دیگر منی در صحنه نبود، همه حسین شده بودند تا بزرگ‌ترین صحنه‌ی عدالت‌خواهی و ظلم‌ستیزی تاریخ را رقم بزنند.
 وای بر ما! وای بر ما که هر سال محرم و صفرهایمان خوش رنگ و لعاب‌تر‌ می‌شود اما حسین‌ درونمان کوچک و کوچک‌تر! وای بر ما که فریاد هل من ناصر حسین‌ را در صدای سنج و دمام و سینه‌زنی‌ و غرنگ و غرنگ‌های قابله‌ها و ملاقه‌هایمان محو کردیم‌ ؛ وای بر ما که نذری‌هایمان را به جای سیر کردن شکم کودکان یتیم و گرسنه‌ی شهر برای نام و نشان روی آتش هوس پختیم . 
حسین تنهاست، حتی تنها‌تر از سال ۶۰، به تنهایی علی بعد از رفتن پیامبر ، به تنهایی زینب در خرابه‌های شام ؛ به تنهایی مسلم بر فراز دارالاماره، حسین تنهاست! حسین میان لشکر سیاه‌پوشان و سینه‌ن باز هم تنهاست.

+ نذری دادن برای امام حسین از بهترین کارهاست، اما سفره‌‌ای سفره‌ی نذری امام حسینه که دور سفره شاه و گدا یکی باشن، نه اینکه گردن کلفت محله و شهر رو بالای مجلس جا بدیم!
++ اگر عکس شهدای گمنام بعد از تمام شدن عزاداری شب تاسوعا و عاشورای پارسال رو بذارم از حجم ظروف پلاستیکی افتاده روی زمین وحشت می‌کنید!
+++ عزاداری‌هاتون قبول، به قول ما بوشهری‌ها مرواتون همه‌ی سال!

پ‌ن : شهادت امام حسین (علیه‌السلام) و عاشورای حسینی تسلیت.


در طول این چندسال فراز و فرود‌های زیادی را همراهم گذرانده، شب‌هایی همراهم گریسته، صبح‌هایی با لبخندم خندیده و عصرهایی خسته و دلگیر به غروب غم‌انگیز خلیج چشم دوخته است ؛ غر و نق‌هایم از گرمای تابستان را شنیده و لذت عصرهای پاییز و شب‌های زمستان را هم‌پایم چشیده!
از نوشته‌های خامِ خامِ خام تا خامِ خامِ امروز ، از پرشین تا بلاگفا و بیان ؛ رفیق همیشگی شاید پیراهنش را تعویض کرده اما رفاقتش همچنان محکم باقیست .
سرت سلامت و نفس‌های سردت گرم رفیق گرمابه و گلستانمان :)

چشم‌هایم را باز می‌کنم ، صدای جیک جیک گنجشک‌ها از  شاخه‌ی انار کنار پنجره به گوش می‌رسد، پرده‌ی سفید پنجره با نوازش‌های باد به کناری رفته و نور سپید صبحگاهی اتاق را تسخیر کرده است، کش و قوسی به تنم داده و رو به پنجره می‌چرخم ، بوی بهارنارنج کنارِ در تا طبقه‌ی دوم خانه صعود کرده است، صدای موسیقی ملایم شاخه‌ها و جیک‌جیک گنجشک‌های دیوانه‌ی روی شاخه صبحم را روشن‌تر می‌کند . 
همین ! همین چند خط بالا تنها تصویریست که مدت‌هاست در ذهنم رژه می‌رود، تصویری که هر روز از همین نقطه آغاز می‌شود و گاهی تا کمی بیشتر از چند خطی که نوشتم ، یعنی تا خوردن یک فنجان شیر قهوه، آماده شدن برای یک روز کاری ، حتی گاهی تا عصری که در تراس نشسته و پاهایم را از بین نرده‌ها به سمت جنگلِ پایین آویزان کرده‌ام هم ادامه پیدا می‌کند!

حالا مدت‌هاست که خودم را بهتر می‌شناسم، با شخصیت انزواطلب درونم کنار آمده‌ام و باور کرده‌ام که دخترک جمع دوستِ من فیلمی به کارگردانی خودم بوده است اما فرشته‌ی واقعی همان است که از اتاق‌های شلوغ خانه یا مراسمات شلوغ خانوادگی به اتاقی خلوت یا میز ساکت روبروی پنجره‌ی کتابخانه پناه می‌برد، همان که موقع تنهایی شاید کمی دلش برای جمع آدم‌های دور و برش تنگ شود حتی گاهی اشکی هم بریزد اما آرامش را میان تنهایی پیدا می‌کند، در شلوغی آدم‌ها دلش یک گوشه‌ی دنج برای خلوت کردن می‌خواهد و یک موسیقی بی‌کلام و بافتن رویاهای آینده!
بزرگ‌تر شده‌ام، حالا میدانم دخترک انزوا طلب درونم که سال‌ها با وجودش مبارزه کرده‌ بودم، فرشته‌ای که یک روز در راهروی دبستان شاید هم راهنمایی‌ام تنهایش گذاشته بودم خودِ من بودم؛ دختر جوانی که حالا فقط می‌خواهد از آدم‌ها فاصله بگیرد، سکوت و تنهایی را به هر چیزی ترجیح می‌دهد و خدا می‌داند که تحمل شلوغی و آشفتگی‌های اطرافش چه بلایی بر سر روحش می‌آورد. شاید برایتان عجیب باشد ولی دلش زندگی کردن در کارتون‌های کودکی‌اش را می‌خواهد، تک و تنها وسط یک جنگل ، بدون هیچ انسانی!

حتی حالا که بیشتر دقت می‌کنم می‌بینم هیچ‌وقت صحنه‌ی آخر هیچ‌ یک از رویاهایم هم دو نفره نبوده است، من همیشه تنهایی‌ را به رویاهایم راه داده‌ام و آرام‌ترین لحظه‌ها را تک و تنها متصور شده‌ام‌ ؛ تنهایی با من عجین شده است‌.

آشفتگی ذهنم به روحم فشار آورده و ناتوانش کرده است، می‌خواهم چشم‌هایم را ببندم، روی یک کاغذ تمام محتویات ذهنم را بنویسم، رویاهایم را با خودکار سیاه پررنگ‌تر کنم و وقتی که چشم باز میکنم همه چیز رنگ واقعیت گرفته باشد، همین!

پ‌ن: ذهنم آشفته است، تعادل ندارم، مدت‌هاست که ذهنم رو خالی نکرده بودم.
و . دلم برای نوشتن تنگ شده بود.

گاهی در مسیر رشد به جای سنگین‌تر شدن ، چیزی اضافه شدن، باید یک چیزهایی از تو کنده شود، باید شاخ و برگ‌هایت هرس شده و بارهای اضافی‌ات رها شود تا سبک‌بال پر پروازت اوج بگیرد!

 مثل همین نقطه‌، فاصله است بین "یا علی" تا "با علی" ، تا نقطه‌ی "یا"یمان نیفتد به "با" نمی‌رسیم .

+ عید غدیر مبارک!


نوشتم و نوشتم و نوشتم، مثل تمام روزهای دیگری که نوشتم بلکه بتوانم چند خطی از شرح حال این روزهایم را برایتان بگویم اما . اما افسوس که تمام نوشته‌هایم ناتمام ماند ، انگار که سکوتی بر من حاکم شده است که نمی‌توانم با هیچ نیرویی از دستش رهایی یابم، شاید هم این روزها تمام من خواهان همین سکوت است . نمی‌دانم، هر چه که هست درونم آشوب است و بیرونم میل به سکوت . بگذریم !

شما از احوالاتتان بگویید، این روزهایتان چطور می‌گذرد ، یا به قول زنگ انشاء " تابستان خود را چگونه می‌گذرانید؟ " :)

 

+ غبار غم برود ، حال خوش شود .

++ نمی‌دونم چرا از تغییرات صفحه‌ی نوشتن مطلب خوشم نیومد!

 


چند روزیست که مرشد و مارگاریتای میخائیل بولگاکف را به اتمام رسانده‌ام؛ رمانی که در ابتدا تیراژ بالا، تعریف و تمجیدها و شهرتش باعث جذابیت آن، و مقدمه و نقدهای مختلف کتاب که تکیه بر عبارت "رمان فلسفی و اجتماعی" دارد کنجکاوی‌ام را برانگیخت اما در ادامه‌ نثر و داستان قوی ، توصیفات به‌جا، پیوستگی داستان‌ها و از همه مهم‌تر تعلیق‌هایی که مخاطب را تا فصول انتهایی کتاب مشتاق و کنجکاو نگه می‌دارد عوامل کشش‌ آن بود.
کتاب با روایت قرار بزدومنی شاعر و برلیوزِ سردبیر در یکی از خیابان‌های مسکو و حضور میهمان خارجی غریبه‌ای به نام ولند آغاز می‌شود، و در ادامه روایتگر سه داستان موازی شامل "حضور شیطان در مسکو _ عشق مرشد و مارگاریتا _ ماجرای پیلاطس و تصلیب حضرت مسیح" است که کم‌کم و با پیش رفتن کتاب رشته‌های اتصال ماجراها پررنگ‌تر شده و در بخش‌های انتهایی هر سه ماجرا با هم پیوند می‌خورد.
شخصیت جالب ابلیسِ کتاب را می‌توان نوعی خرق عادت دانست که باورهای مخاطب را به چالش می‌کشد و همانند تضمین ابتدای کتاب تا انتهای داستان او را درگیر پارادوکس ابلیسِ داستان و ابلیس حقیقی تعریف شده در ذهنش می‌کند.

سرانجام بازگو کیستی؟ ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته‌ام! قدرتی که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می‌کند.
فاوست

مرشد و مارگاریتا نوعی اعتراض، و تصویرگر شرایط اجتماعی مسکو در زمان بولگاکف است که در عین سورئال بودن بخش‌های رئالش را به رخ می‌کشد؛ و اشاره‌ی مترجم به شباهت زیاد زندگی نویسنده با مرشد بُعد اجتماعی کتاب را پررنگ‌تر می‌کند.

《ولند که دهانش به لبخندی مچاله می‌شد جواب داد :"پس متاسفم که باید خودت را با واقعیت سلامت حال من وفق بدهی. همین که سر و کله‌ات بر این پشت بام پیدا شد ، مسخره بازی را شروع کردی ، از لحن صحبتت فهمیدم، طوری صحبت می‌کردی که انگار وجود اهرمن و ظلمت را منکری، فکرش را بکن ؛اگر اهرمن نمی‌بود ، کار خیر شما چه فایده ای می‌داشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا می‌کرد؟ مردم و چیزها سایه دارند، مثلا این شمیشیر من است، در عین حال موجودات زنده و درخت‌ها هم سایه دارند . آیا می‌خواهی زمین را از همه‌ی درخت‌ها؛ از همه‌ی موجودات پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟ خیلی احمقی."》
مرشد و مارگریتا _ میخائیل بولگاکف

+ خوندن مرشد و مارگاریتا رو در این تابستون بهتون پیشنهاد میکنم :)

معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را می‌خوانی تازه کار آب دادن به گل‌های شمعدانی ضلع شرقی باغچه‌ را تمام کرده‌ و با کتابی از نویسنده‌ی جوان فرانسوی رو به منظره‌ی دل‌انگیز غروب پنج‌شنبه نشسته‌ام؛ شربت آلبالو را در لیوان ریخته و به روزهای گرمِ ژوئیه‌ی ۲۰۱۹ فکر می‌کنم ؛ آه که چه روزهای ملال‌انگیز، گیج کننده‌ و طاقت‌فرسایی بود . بگذریم، نمی‌خواهم با یادآوری آن روزها خاطرت را مکدر کنم.
از خودت بگو! حال تو چطور است؟ روزهای تابستانت را چگونه سپری می‌کنی؟
ای کاش می‌توانستم نامه‌ای از تو دریافت کرده و مختصری از احوالات این روزهایت را بدانم؛ می‌دانی! این روزها حتی به ورقه‌ی خالی آغشته به عطرت نیز راضی هستم، اما افسوس که گاهی خواسته‌های کوچک آدمی نیز بزرگ و دور جلوه می‌کند؛ فرصت‌ها در گذر است و  گاه به استشمام رایحه‌ای هم مجال نمی‌دهد .
معشوق محبوب پاییزی من! 
به وسعت گرمای تابستان و به طروات میوه‌های رسیده‌اش دلتنگ روی مهربان تو هستم ؛ از فاصله‌ای دور و از میان قله‌های افراشته‌ی آلپ دستانت را به گرمی می‌فشارم و در کشاکش روزهای زندگی آرامش را برایت آرزو می‌کنم !

+ گر چه از دست غمت حالِ پریشان دارم . نکنم ترکِ غمِ عشقِ تو تا جان دارم!


پروانه صفت سوختم از آتش عشقت

بگذشت ز سر آب و ز پیمان نگذشتم!
 

دریافت

۱) تابستون هر سال از خودم می‌پرسیدم اینایی که تو این گرما از شهرها و استان‌های دیگه میان شهرمون دقیقا چی پیش خودشون فکر می‌کنن؟
 ۲_۳ روز پیش که رفته بودیم لبِ ساحل، یه خانواده‌ی ۷_۸ نفری که از . اومده بودن هم مشغول شنا و آب‌بازی بودن ، دوتا از آقایون خانواده سیگار روشن کردن و یکیشون یه سیگار دیگه رو هم با سیگار خودش روشن کرد و داد به یکی از دخترها؛ اون روز متوجه نشدم ولی امروز که تو هوای ۴۵_۴۶ درجه مسافرها رو توی بازار می‌دیدم فهمیدم که یحتمل اون سیگار نبوده! . آره خلاصه ، نمیدونم چیه ولی هر چیه جنسش اصله!
#طنز

۲) اکثریت مردم‌ ما، غذاهای خورشتی مثل خورش گوشت، مرغ ، قلیه ماهی، میگو و . رو توی یه کاسه‌ی بزرگ که وسط سفره می‌ذارن و هر کس باید برای خودش بکشه، نمی‌ریزن! بلکه برای هر کس یه کاسه‌ی جداگونه می‌ذارن و اگه کم بود دوباره شارژش می‌کنن (خورشت اضافی توی سفره هم هست که هر کس خواست برداره)! فلذا توی مهمونی‌هایی که به جنوب می‌رید اینو در نظر بگیرید! نشید عین اون بنده‌خدایی که سه‌نفری از یه کاسه می‌خوردن و بعد متوجه شدن که اشتباه کردن، تا نیم ساعت می‌گفتن "عه! چه جالب، فکر کردیم این کاسه برای هممونه" :|

۳) وقتی هواشناسی موبایلم دمای ۴۵ تا ۴۸ درجه رو نشون میده همش توی ذهنم می‌گذره که "خدایا! مگه با هم شوخی هم داریم اخه؟ اگه داریم وجدانی بگو که ما هم در جریان باشیم خب!" :(

۴) پسرهایی که یک ماه مونده به کنکور دختر میرن خواستگاری، و اتفاقا تاکید هم می‌کنن که می‌دونیم کنکور داره؛ جواب مثبت که هیچی، به نظرم باید با برنو بزنیشون! :|

۵_ قاضی : چرا کشتیش؟
متهم: به قَلیه ماهی می‌گفت قِلیه ماهی! شما بودی نمی‌کشتیش؟!

پ‌ن: وقتی شروع میکنی به نوشتن کلی مورد جدید میاد به ذهنت، حیف که طولانی میشه :)

من دختر زمستانم، معشوقه‌ی باران!

در رگ‌هایم برف جاریست و استخوان‌هایم تکه‌های محکم یخ!


من دختر زمستانم!

ماهِ عسلم بهمن است و آرمان‌ شهرم قطب ، ریه‌هایم بوی سرما می‌دهد و خواب‌هایم از تگرگِ زمستان لب‌ریز!


من دختر زمستانم!

دستانم بوی لیمو می‌دهد و موهایم پرتقال ، در چشمانم بنفشه تکثیر می‌شود و لب‌هایم با سرخی انار رقیب!


من دختر زمستانم!

پُرَم از خاطرات ماهی‌ کباب شده و سیب‌زمینی‌های کوچک زیرِ چاله ، سرخی آتش بخاری ، نجواهای عاشقانه کنار آش‌رشته ، صورت سرخ شده با لبو و بوی ذرت بلال شده، داغی چای و عطر قهوه !


من دخترِ زمستانم، دخترِ سرما ، معشوقه‌ی باران .


+ زمستون مبارک !


روی تخت نشسته و تلاش می‌کردم جملاتی ساده و آسان برای توصیف شهرم بنویسم، بالاخره بعد از دو ساعت چیزی حدود هفت خط نوشته و سعی می کردم جملات نا‌آشنایم را به خاطر بسپارم!
وسط همین حفظ کردن‌ها با افسوس به جملاتم خیره شدم، کاش می‌شد با زبان و الفبای خودم معرف زادگاهم باشم، کاش می‌شد به جای استاد انگلیسی استاد ادبیات فارسی می‌گفت شهرتان را توصیف کنید!
آن وقت می‌توانستم حتی در وصف سنگفرش‌های خیابان دادگستری که هزاران بار در آن قدم زده بودم هم چندین صفحه بنویسم.
 صفحه‌هایم را پر می‌کردم از بازار ماهی فروش‌ها و بوی ماهی تازه، از محله‌ی سرِ خور و دکه‌هایی که بوی مدهوش کننده‌ی سمبوسه و بندری و فلافل‌شان در شب‌های تابستان هر عابری را دیوانه می‌کند، حتی از چِرِک چِرِکِ پنکه‌ی قدیمی و چربی‌های نشسته روی سرامیک‌های دیوار ساندویچی شهرزاد هم، یا از عکس‌های قدیمی و سیاه و سفید پرسپولیس گناوه که به دیوار مغازه عرفان آویزان بود.
دست قلمم را می‌گرفتم و با هم از خیابان ساحلی می‌نوشتیم، از این روزهای بارانی‌اش که رنگ بهشت دارد، از صدای قایق موتوری‌ها و لذت دیدن پاراگلایدر بر فراز دریا، صدای خنده‌ی بچه‌ها موقع شنا و موتور سواری روی ساحل، غروب دل‌انگیز و مسحور کننده‌ی خلیج، بوی نمک، ماهی و دریا، خنکای آب و ماسه بادی‌ لای انگشتان پا، صدای نی‌همبان و آهنگ‌های بندری که گه‌گاهی، خصوصا بعد از بازی‌های فوتبال، از کنار ساحل و پارک به گوش می‌رسد، یا عابری که عصر پنجشنبه هوس خواندن شَر‌وه‌‌ای پرسوز یا بیتی از فایز کرده است.
حتی می‌توانستم از شلوغی بازار و جریان زندگی در ازدحام مردم بنویسم، از ترافیک انسانی کنار پاساژها در ایام تعطیلات، از دکه‌های سلف سرویس فلافل و همبر میدان امام، تا یخ در بهشت و بستنی قیفی کنار پاساژ‌های روبروی مسجد جامع، از پاساژ‌های بهروزی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می‌توان در دستفروشی‌هایش پیدا کرد؛ از امامزاده و گنبد فیروزه‌ایش، و دست فروشی‌های کنار خیابانش که بوی ماهی و میگویشان در بوی تره‌بار و کامیون‌ میوه‌های کنار خیابان در هم آمیخته!
 از همه جا، از نخل‌ها و گرما و سرما و شهری که متر به مترش دلبری می کند!
کاش استاد ادبیات گفته بود وصف حال شهرتان را بنویسید .
+ عکس را از اینستاگرام کش رفته‌ام :))

خواهرم تماس گرفته بود، از وضعیت شهر می‌پرسید و نگران بود، می‌گفت :
_ اوضاعتون چطوره؟ سر و صداست؟
_اینجا هیچ خبری نیست، خوابگاه ما کمی از شهر فاصله داره، نمیدونم توی شهر چه خبره اما اینجا خبری نیست، ولی میگن مشهد روی هواست.
_ بلند نشید برید توی شهر یا قاطی سر و صداها بشید‌ها!
_چرا؟ مگه ما جزء مردم نیستیم؟
_ چرا هستید ولی غریبید، ممکنه براتون مشکلی پیش بیارن، اگه توی دانشگاه چیزی بود میتونید باشید ولی نرید شهر به کسی اعتماد نکنید.
_حواسم هست ،نگران نباش!
از وضعیت بوشهر پرسیدم؛ شهر شلوغ بود، گناوه و برازجان و بوشهر و کنگان اعتراضات ادامه دارد، بعضی از خیابان‌ها را بسته‌اند و بیانیه‌های تحصن و اعتراض ۳ روزه دست به دست بین مردم می‌چرخد، سعی دارند مردم را با گاز اشک‌آور و آب متفرق کنند.
توی خوابگاه اما همه چیز امن و امان است، بعضی‌ها اصلا خبر ندارند، حرف که میزنی می‌گویند یست، آن‌یکی میگوید "به ما چه؟ کسی که می‌خواد دست توی جیب کنه اعتراض میکنه نه زن‌ و دخترها، تو می‌خوای بنزین بزنی مگه؟ این دخترها برای چیزهای دیگه میرن بین جمعیت!"، آن یکی میگوید همه چیز گران شده الا گل زعفران کاش این هم برود بالا!
 خلاصه که هر کس به فکر چیزیست. راستش را بخواهید از این حجم بیخیالی هم نسل‌هایی که در کنارم هستند احساس ترس می‌کنم، از اینکه فکر می‌کردم دانشگاه می‌‌تواند برایم فضای بزرگ شدن و گسترش دید ی باشد پشیمانم، از اینکه باید در چنین شرایطی بنشینم و درس‌های هر روز را بخوابم و به روی خودم نیاورم که در مملکت چه می‌گذرد احساس نفرت میکنم؛ حس عجیبیست، من از اطرافیانم متعجم و آن‌ها از من! 
+ بین خودمان باشد اما حس میکنم آمدنم به اینجا ، در دانشگاهی کوچک و گویا خنثی اشتباه بوده، حداقل این ۱_۲ روز بیشتر از قبل چنین احساسی دارم، امیدوارم از فردا شاهد واکنش‌های دانشجویی به اوضاع اخیر جامعه باشم.
++ از دیار شما چه خبر؟ 

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این سرمای پاییزی شومینه‌ی روزگارت سخت گرم باشد.
حال که این نامه‌ را می‌خوانی مثل تمام شب‌های پاییز و زمستان در تاریکی اتاق روی تختم مچاله شده‌، به تو فکر کرده و برای دل ناآرامم زیر لب زمزمه می‌کنم " یه‌شویی، نیمه شویی، نیمه ز شو گل،  دل گریبونم گره سی دیدن یار." و اشک امان چشمانم را بریده است؛ بدون تو هر سرزمینی غربت است و تمام مردم غریبه اما این روزها درد غربت بیش از پیش به سینه‌ام فشار می‌آورد، بیش از پیش خسته‌ام کرده و دلم در سینه به یادت بی‌قراری می‌کند!
محبوبم!
سوز سرمای آذر بر جانم نشسته؛ استخوان‌هایم از سرمای نبودت شکسته و اینک نسیمی مرا از پای در می‌آورد، کجایی؟ 
می‌خواهم بدانم در این سرمای پاییزی چه می‌کنی؟ به آغوش که پناه برده‌ای؟
 آخ که با تو از دیگری گفتن چه دردیست.

نمی‌دانم حالا که نامه‌ام را در دست گرفته‌ای چه احساسی در تنت جاریست، نمی‌دانم کدام خاطره‌ی مشترکمان را مرور می‌کنی، برف شاهو؟ کوچه باغ برفی؟ باغ انار پشت خانه؟ خیابان‌های باران زده، موسیقی جاده‌های شمال؟ بوی نارنگی؟ کدام؟ اما از من اگر می‌پرسی بگویم که سرتاسر نامه‌ام بوی پرتقال و باران می‌دهد، یادت که هست؟.
می‌خواهم اعتراف کنم که دلم بیش از همیشه برایت تنگ است؛ دلتنگی چون میوه‌ی نارسی که با قدرت به شاخه چسبیده بیخ گلویم را گرفته و می‌فشارد.
 دلم برایت تنگ است، دلم برایت تنگ است.

+ مثل باران بهاری که نمی‌گوید کی . بی‌خبر در بزن و سرزده از راه برس!
++ آهنگ متن: بی‌وفا _ امین بانی

نشسته‌ام روی تخت و یلدای محمد معتمدی می‌شنوم، دلم تنگ خانه است و اضطراب درس‌ها هر آن به سرم هجوم می‌آورد، فیزیک را دیشب خوانده اما از پس تمریناتش بر نیامده بودم، ریاضی‌ام مانده، هر شب الگوریتم‌های مبانی را  تمرین می‌کنیم ، زبان هم ‌‌‌که .
از آن طرف هر کس که تماس می‌گیرد منتظر معدل الف است و مدام تکرار می‌کند که می‌توانی!
خسته‌ام، از نفهمیدن درس‌ها خسته‌ام و حس نرمال نبودن عجیب بهم فشار آورده است.
دلم یک‌هم‌پا می‌خواهد، یکی که در این سرمای شبانه‌ی زمستان هم‌قدمم باشد، برایم شعر بخواند، برایش شعر بخوانم، سلیقه‌ی موسیقی‌ام را بشناسد و برایم آواز بخواند، ساز بزند، از همان‌هایی که در سرمای زمستان تنت را گرم می‌کند‌، با هم از دلتنگی و باران و شب و پاییز و زمستانِ زیبا بگوییم، بیخیال درس‌ و ترس افتادن و نگرانی‌های روتینم شده و در حجم بودنش حل شوم، این روزها در این تنهایی دلم فقط یک‌نفر می‌خواهد که هم‌قدمم شود، یک نفر که کنارش خودم باشم ، یک نفر که ترس تنهایی و نیمه‌شب را از یادم ببرد، یک نفر که فقط هم‌پای شب‌های پاییز و زمستانم باشد ‌. 

+ هوا سرد است، انقدر سرد که نفس‌هایم بخار می‌شود، گاه‌گاهی هم نم بارانی می‌زند، دلم قدم زدن می‌خواهد، یخ کردن و لذت بردن از هوایی که مویرگ‌هایم در آن جان دوباره می‌یابند، اما اینجا همه در خودشان مچاله شده‌اند، سردشان است و به زمستان زود هنگام لعنت می‌فرستند، حس غربت می‌کنم؛ جایی که زمستان غریب است حس غربت می‌کنم .

++ از شما چه خبر؟ :)

وقتی که تحویلش گرفتم آقای فروشنده گفت "خب به جمع عینکی‌ها خوش اومدی"!
در آینه به چشم‌هایم نگاه کردم، قرمز شده بود؛ شیشه‌ی مربعی عینک دورش را حصار کشیده و گویی سعی می‌کرد خستگی‌اش را پنهان کند.
حالا بهتر می‌فهمیدم که چرا عاشق شب و تنهایی‌ام، عاشق تاریکی شب‌های بلند و نشستن در عصرهای تاریک و روشن اتاق!
نور! من از نوری که اطرافم را روشن می‌‌کرد بیزار بودم؛ من از نور به تاریکی اتاق پناه می‌بردم، شبیه انسانی که از تنهایی به آغوش هر اهل و نااهلی پناه می‌برد!
به شیشه‌ی عینک دقیق‌تر شدم، در ذهنم گذشت " کاش می‌شد به جای شفاف شدن تاری‌ها، زشتی‌های دنیا محو می‌شد!" اما حیف که عینک‌ها معجزه نمی‌کنند، پیامبری با معجزه‌ی عینک مبعوث نمی‌شود و هیچ کجای تاریخ نمی‌نویسند در فلان سال یک عینک جادویی توانست جنگ، فساد، ظلم ، خیانت یا ‌. را ناپدید کند!
از این‌ها گذشته کاش یک روز هم عینکی بسازند که بتوان با آن کسانی که نمی‌خواهی را نبینی، زشتی‌ها را نبینی، پلیدی‌ها و خستگی‌ها را نبینی، حتی تاریکی‌ها را هم نبینی‌.
 کاش روزی عینکی بسازند که با آن نبینی .!
+ یک عدد فرشته‌ی عینکی :)

و اینک شروع زمستانِ عزیز و زیبا، مادر پیر فصل‌ها !


+ شب یلداتون مبارک، عمرتون به شیرینی شربت‌‌ها و شیرینی‌هایی که امشب خوردید!

++ خب من امسال دیوان حافظ در دسترس ندارم ولی طبق پارسال، امسالم حافظ گفته هر کدومتون هنوز مزدوج نشدید امسال مزدوج می‌شید دیگه، دست بردارید از سر اون دیوان بدبخت :)))


معشوق پاییزی من، سلام!

به تو گفته بودم که همیشه خیابان‌گردی‌ در تاریک روشن شب را دوست دارم؟ گفته بودم چقدر از قدم زدن‌ زیر نور چراغ‌های کوچه ذوق می‌کنم؟ نه، نگفته بودم!

رفته بودم خیابان‌گردی، رفته بودم تا شاید باد از میان موهایم بگذرد و خیالت را هم با خود ببرد، رفته بودم بلکه بارانِ خیابان‌های این شهر خاطرات شب‌‌‌های با تو بودن را بشوید ، رفته بودم بلکه روی یک نیمکت خاطرات تک نفره بسازم، رفته بودم.

یادم نیست چقدر پیاده‌رو‌ها را گز کرده و به تو فکر کردم، یادم نیست چقدر هی میانشان جای خالی‌ات را انکار کردم، ولی خوب یادم هست اولِ دیوار کلیسا که رسیدم باد عطرت را آورد، جلوتر رفتم و چراغ‌ها سایه‌ات را روی دیوار نشانم دادند.

 یادت هست کنار دیوار کلیسا چه گفته بودی؟ "میبینی دنیا رو؟ حالا اگه مسیحی بودم می‌رفتم داخل، زانو می‌زدم و به گناهم اعتراف می‌کردم، می‌گفتم آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، عاشق شدیم، عاشق همین دختره‌ی ور پریده‌ی چش سفید؛ چیه چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ ها؟ عاشق ندیدی یا مجرم؟".

بین خودمان بماند ولی راستش را بخواهی من هم گاهی دلم می‌خواست مسیحی بودم، می‌رفتم داخل اتاقک اعتراف، زانو می‌زدم و می‌گفتم" آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، اصلا قند خوردیم و یه روزی دل دادیم، دل دادیم به آدمی که مالِ ما نبود، به آدمی که موندن بلند نبود، آدمی که حرفش اصلا حرف نبود، قولاش هم مردونه نبود؛ آقای پدر ما یه غلطی کردیم و دل دادیم به مردی که . نبود؛ حالا میگین چه کنیم؟ بگین با کدوم آب مقدس میشه گناهم رو بشورم؟ اومدم توبه کنم از گناه دل‌ شکستن، که بدجوری دل خودمو شکستم."، اما حیف که در مذهبم اعتراف به گناه خود گناهی‌ست بزرگ!

هنوز سایه‌ات روی دیوار بود ولی . وقتی برگشتم رفته بودی! محمد می‌گفت خیالاتی شده‌ام، سایه‌ی یک رهگذر بوده؛ اما مگر می‌شود سایه‌ی تو را نشناسم؟ اصلا مگر می‌شود آدمی خودش را نشناسد؟

یاد لوسیِ نارنیا افتادم که اصلان را دیده بود و گفتند توهم است، اما او اصلان را دیده بود، اصلانی که فقط چشم‌های لوسی او را می‌دید، اصلانی که گلایه کرد "پس چرا دنبالم نیومدی لوسی؟" کسی چه می‌داند شاید تو هم روزی گلایه کنی، شاید تو هم‌ روزی پشیمان شدی و عزم برگشت کردی، هان؟ نمی‌شود؟

 اما. اما لطفا، به سوسوی چراغ‌های آخرین خیابانمان روزی که پشیمان شدی برنگرد، نگذار تصویر پُر صلابتت بریزد؛ میدانی! من خدایت نیستم که ببخشم‌، لطفا تو هم بنده‌ی تواب من مباش، به جان آخرین بارانمان حالا که رفته‌ای دیگر برنگرد‌.

محمد می‌گفت توهم است، راست می‌گفت توهم بودی شبیه دوست داشتنت، شبیه ماه، شبیه شب، شبیه دیوارهای کلیسا، شبیه من، شبیه محمد، شبیه همه‌چیز، شبیه همه چیز .

راستی دیدی چه شد؟ آمده بودم خاطراتت را باد از سرم ببرد اما نمی‌دانستم تو حتی باد را هم آغشته به خاطراتت کرده‌ای.


+ از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم . خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم!

++ میلاد حضرت مسیح و سال نوی میلادی مبارک :)


سفیدی برف‌های نشسته بر کوه‌ها ضربان قلبم را بالاتر می‌برد، اتوبوس از مسیر برفی می‌گذرد و چشمم به منظره‌ای می‌افتد که در انتهایی‌ترین جای مغزم؛ دقیقا کنار صندوقچه‌ی آرزوهایم ایستاده، کلبه‌ای وسط برف‌های دست نخورده، با سقفی شیروانی که از برف پوشیده است و تک چراغ آویزان بر در ورودی‌اش از دور خودنمایی می‌کند، اطراف خانه درخت کاج یا سروی که غرق در برف باشد نمی‌بینم که تصویر رویایی‌‌ام را کامل کند اما تا همین‌ جایش هم می‌تواند شادی را در شریان‌هایم به غلیان بیندازد، احساس شعف را در سلول به سلول تنم حس می‌کنم!
زیر گوش دوستم زمزمه می‌کنم "ای خدا! چقدر قشنگه اینجا، منو یاد آنگلبرگ رویاهام می‌ندازه. [می‌خندم] آی ، زمستون خدا سرده، دمش گرم!".
او هم مثل من از دیدن کوه‌ها و مسیرهای برفی خوشحال است، دوتایی چشم دوخته‌ایم به زیبایی اعجاب انگیز روبرویمان؛ اما او برخلاف من سرما را دوست ندارد، عاشق گرما و تابستان است و با هر سرمایی شال بافتش را روی سرش پایین‌تر می‌کشد، پالتویش را دور تنش محکم‌تر می‌کند و آرام زمزمه می‌کند "من خیلی سرماییم"!
دلم می‌خواهد این‌جای مسیر کش بیاید، آنقدر این صحنه را مقابل چشم‌هایم ببینم که در هر پلک بر هم زدنی مقابل چشمانم جان بگیرد.
مسیر تمام می‌شود و مشهد برفی در برابر چشمانم تن‌نازی می‌کند، زیباست، شهر امام رئوف در این غروب برفی چندین برابر زیباست، آه می‌کشم و حسرت می‌خورم که چرا روزهای دانشجویی‌ام را در همین شهر نمی‌گذرانم، چرا هر روز در هوای امام رضا تنفس نمی‌کنم، همان‌جا در تصمیمم محکم‌تر می‌شوم "باید کلاس‌هام رو طوری بچینم که حداقل ماهی یکبار زیارت مشهد تو برنامه‌ام باشه، نکنه چشم به هم بذارم و سال‌های دانشجویی و همسایه‌ی امام رضا بودن بدون دیدن همسایه‌ام تموم بشه، مبادا من بمونم و حسرت یه دیدن سیر و راضی کننده‌ی حضرت رضا!"
راهی حرم می‌شویم، هر چه فاصله کمتر می‌شود اشتیاقم بیشتر می‌شود، به قول حضرت سعدی "جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید" ، در حرم رفیقی کنار پنجره فولاد منتظرمان است، بعد از کمی چشم گرداندن محبوبه‌ی شب را با آن چهره‌ی مهربان پیچیده در روسری زیبای سبزآبی‌ش می‌بینم؛ برخلاف هوای شهرش گرم و مطبوع است، مهربان و دوست داشتنی، آرام و نجیب! نیم ساعتی را در رواقی می‌نشینیم، مردم دعای کمیل می‌خوانند و ما از همه‌جا حرف می‌زنیم، از بلاگستان؛ دوستان بلاگر، دانشگاه؛ خوابگاه و . وقت کم است و دیدار بعدیمان را به زمان برگشت از بوشهر موکول می‌کنیم ؛ می‌رویم اما من دلم کنار مهربانی یک دختر مشهدی جا می‌ماند.
شب را در اتاق گرم دوستم و کنار خانواده‌ای مهربان سر می‌کنم تا صبحِ فردا مسیرم را به راه‌آهن و بلیط مشهد_شیراز کج کنم.
صدای ضربان قلبم را می‌شنوید؟ درخشش ذوق را در چشمان منتظرم می‌بینید؟ بعد از سه‌ماه و نیم راهی خانه‌ام، راهی آغوش گرم مادرم، خنده‌های کودکانه‌ی سارا و سبحان، مهربانی خواهرانم، دلتنگی پدر و برادرهایم؛ گرمی دوستانم، خوشمزگی بندری، بوی قلیه‌ماهی، نم‌نم باران گناوه و عطر بَل‌بَل پیازی و . زیبایی بی حد خلیج!
سلام بوشهر!
+ خونه‌ی هم‌کلاسی و دوست خوابگاهم :)

بادبادک‌باز کوچک، امیر، سلام!

 می‌دانم که وقتی این نامه به دستت برسد دیگر آن بادبادک‌باز کوچک با چُپُن رنگی بر فراز عمارت نیستی، می‌دانم که حتی یادآوری آن خاطرات هم می‌تواند برایت تلخ و آزار دهنده باشد، اما راستش را بخواهی دلیل اصلی مخاطب قرار دادنت همان خاطرات زیبای کودکی و روزهای شاد مردم افغان است!

 قرار بود بنویسم، صبح یک روز که خواب از سرم پریده بود تو به خاطرم هجوم آوردی و تصمیم گرفتم که نامه‌ را به تو بنویسم! راستش روزهاست که تلاش می‌کنم نامه‌ای در خور بنویسم اما افکارم مجال نمی‌دهد و همین چند خط را هم وقتی برایت می‌نویسم که در حیاط نشسته و به آسمان دلگیر پوشیده از ابر که گه‌گاهی قطره‌ای از بغضش بر سرم می‌چکد نگاه می‌کنم.

برایت نامه می‌نویسم چون می‌خواهم بدانی که تا چه اندازه خاطراتِ تو و روزهای قبل از فاجعه‌ی غم انگیزی که بر سر مردمت نازل شد در نگاه و نگرش من به مردم افغانستان، مهاجرت و جنگ موثر بوده است!

میدانی از آن روزی که بادبادک‌باز را به پایان رسانده‌ام احساسم نسبت به همسایه‌های افغانمان تغییر کرده است، احساس می‌کنم که بیش از پیش دوستشان دارم و برایشان احترام مضاعفی قائلم؛ بارها به سرم زده است که کتابت را تهیه کرده، به منزل‌شان بروم و بگویم "بفرمایید این را برای شما خرید‌ه‌ام، فکر می‌کنم بدتان نیاید در یک عصر بهاری نگاهی به آن بیندازید"، دوست دارم بدانند که تو تا چه اندازه می‌توانی مبلّغ خوبی برای فرهنگشان باشی، آنها باید بدانند که دختری در همسایگی‌شان زندگی می‌کند که حالا مدت‌هاست با دیدن خنده‌های کودکانه‌ی کودکانشان به جای جنگ و آوارگی و خون‌ریزی و حماقت به یاد باغِ بابر، مزار شریف زیبا، عمارت‌های بزرگ و رنگی کابل می‌افتد، خصوصا با دیدن آن دخترک ۳_۴ ساله‌ی  مستاجر خانه‌ی صادق با موهای کوتاهِ زرد، چشمان رنگی و لباسِ قرمز افغانیش، و همه‌ی این‌ها به یمن نوشته‌های توست!

امیر عزیز!

نمی‌دانم حال که این نامه به دستت می رسد روزگارت چگونه است؟ هنوز هم به بازار اجناس دست دوم سر میزنی؟ خاطراتت را می‌نویسی؟ حال دوستان افغانت چطور است؟ آه که از این فاصله هم می‌توانم زخم مردم از عرش به فرش آمده‌ای را که به ناحق مجبور به تحمل آوارگی و سختی‌ها هستند را حس کنم! 

با همه‌ی این‌ها می‌دانم که تو از حال امروز مردم و کشور من آگاهی، از روزهایی که بیرق سیاهش را روی زندگی‌مان پهن کرده و انگار قصد بیخیال شدن هم ندارد!

راستی حال پسرِ حسن چطور است؟ متأسفم که اسمش را فراموش کرده‌ام! گفتم حسن، آه آن پسر مهربان هزاره!

 میدانی! سراسر صفحات آن خاطره‌ی تلخ برای حسن اشک ریختم، برای تنهایی و ملال نشسته بر سینه‌اش، و راستش را بخواهی با تمام تلاشی که انجام دادی اما هرگز نتوانستم تو و پدرت را به خاطر جفایی که بر او روا داشتید ببخشم، فکر نمی‌کنم بتوانی انزجار درونیم را هنگام خواندن آن صفحات متصور شوی!

امیر! کاش میشد دنیا را به روزهای سفید بادبادک‌بازی‌هایت، به عیدهای شاد، لباس های رنگی ن و مردمانتان ، به جشن و پایکوبی برگرداند؛ کاش میشد دنیا را مثل خنده‌های کودکانه‌ات رنگ آمیزی کرد، مثل بادبادک‌های رنگی‌ات، مثل پشمک های روز عید، مثل رنگ عمارت‌ها قبل از آمدن طالبان، مثل شادی مردم وسط کوچه و خیابان؛ اما افسوس که روزها می‌روند و فقط خاطرات از آنها باقی می‌ماند مثل صدای احمد ظاهر که هنوز در خاطرات باقی مانده!

قرار بود نامه بنویسم که خستگی و تلخی این روزها را از یادمان ببرد اما گویا نامه دارد رفته رفته تلخ‌تر می‌شود، بهتر است نامه را به اتمام برسانم، لطفاً اگر این نوشته به دستت رسید به دختر آن سرهنگ بازنشسته سلام برسان، روی ماه پسر حسن را ببوس و بگو که پدرش در ذهن همه ما انسانی نجیب و مهربان بود، اگر احیاناً دوباره قدم در افغانستان زیبا نهادی به جای من به کبوترهای شاه دو شمشیره دانه بده و بادبادک قرمزی را در آسمان هرات رها کن!

امضا : فرشته

16 مارس 2020


+ ممنونم از مستور و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)

++ من هم دعوت می‌کنم از گلاویژ عزیز و آقا احسان و روزها برای شرکت در چالش آقاگل :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مدرسه شاد و با روح عروس اَپ انجام پروژه های داده کاوی kwjj جراحی زیبایی بینی درگاه تجارت با چین کانون فرهنگی هنری انتظار نصرآباد Cfg-cs در جستجوی خوشبختی :) میکس و مستر