مادر تماس گرفته بود که "با خوت نون بیار!" ، زودتر از کتابخانه زدم بیرون، هوا خوب بود و نسیمی ملایم بوی بهار را به مشامم میرساند؛ از همان درِ خروجی بوی عیدی فرهاد را پلی کردم تا نوروز را بیشتر حس کرده و حالِ خوبم را تقویت کنم؛ هنوز اما کمی دور نشده بودم که چشمم به مرد جوانی با لباسهای کثیف و رنگ و رو رفته افتاد که تا کمر در پلاستیکهای زبالهای درِ پشتی هتل خم شده بود و بطریهای پلاستیکی را بیرون میکشید؛ هنوز پشت سرش بودم و مرا ندیده بود، سرم را پایین انداخته و سریعتر از کنارش عبور کردم که مبادا نگاهی ناخودآگاه شرمندهاش کند.
حالم گرفته شد، بغض بیخ گلویم را گرفته بود، دیگر دیدن آبی دریا از خیابان جلویی و نسیم ملایم دمِ عصر بوی بهار نداشت، دیگر صدای فرهاد حالِ خوبم را دو چندان نمیکرد، دیگر شلوغی بازار و بوق ممتد ماشینها و چراغهای روشن مغازهها مثل یک امید و لبخند بر لبم نمینشست، دلم دنبال مرد تا کمر خمشده بود، دنبال کودکانش، دنبال زنی با دو خواهر بیمار که از پس هزینههای زندگی بر نمیآمد و چند روزِ قبل دیدم که پلاستیک مشکی بزرگ انداخته شده در سطل زبالهی مقابل خانهاش را به داخل میبرد، دلم دنبال تکتکِ کودکان زرد شده از فرط فقر بود، دنبال تکتک لباسهای پاره شده و شکمهای گرسنه.
صدای فرهاد را در گوشهایم خفه کردم و فقط شنیدم که رحیم عدنانی میگفت :
کُنارِ غریوُم که بردِ نصیبوم، یه عمره که سی خوم ایگوم ایگریوُم، سر لِشکِ زردُم بُخُون کوگِ رَشتَه . مو کارون دردُم ، تیام حرس و خینه .*
* کُنارِ (نوعی میوه) غریبم که سنگ نصیبم است ، یک عمر است که برای خودم میخوانم و گریه میکنم ؛ روی شاخهی زردم بخوان ای کبکِ بالغ . من کارون دردم، چشمهایم پر از اشک و خون است .
+ میتونیم الان بشینیم و با هم به دولت، به حکومت، به باعث بانیش و به . فحش بدیم ولی نتیجهاش چیه؟ چیزی تغییر میکنه؟ نه!
پس اگه میتونید، اگه دستتون میرسه، توی خانوادههاتون، توی دورهمیهاتون مطرح کنید و حداقل نفری دههزار تومن کمک کنید، شاید برای شما مسخره بیاد ولی تهش میبینید توی یه مراسم ۱۰۰_۲۰۰ هزار تومن، یا کمتر و یا بیشتر، جمع شده و شاید یه گره کوچیک از یه نیازمند باز کنه! دمتون گرم!
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعلههای شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده و لحاف زرشکیام را به دور خود پیچیدهام، چایِ دم کرده در قوری گلریزم را در دست گرفته و زوزهی گرگهای آواره در کوههای شمالی را میشنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آنها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بستههای گوشت اردک را به خانه میآوردم مثل همیشه قوزک پای چپم پیچ خورد و تا مرز سقوط پیش رفتم ، و بعد تمام مسیر باقی مانده را لنگلنگان و لبخند ن به یاد ایام خوب گذشته طی کردم!
یادت هست؟ آن شبی که در راه پشتی باغِ لیمو، زیرِ درختِ گل کاغذی مچ پایم پیخ خورد و نقشِ بر زمین شدم؟ نیم ساعت روی زمین زانو زده بودی و با خنده مچ پاهایم را تکان میدادی، از ترسِ اینکه مبادا خجالت بکشم خاطرهی لیز خوردنت در برفهای شاهو را در کمالِ دست و پاچلفتی بودن تعریف کردی و با تمام توان به آن خندیدی، و چه خندیدنی .
البته اعتراف میکنم که تو هرگز دروغگوی خوبی نبودی اما تلاش تو برای من، صدها دلیل در قلبم برای ستایشت فراهم کرد!
از من که بگذریم حالِ تو چطور است؟ امیدوارم در این سرمای استخوان سوز سرما نخورده باشی یا لااقل دست از لجاجت و خصومت با شربتها و سوپهای آماده کشیده باشی!
نمیخواهم فضول باشم و یا در روزهای زندگیات سرک بکشم اما کنجکاوم بدانم موجود مهربانی حوالیت هست که سوپِ شیر را با مهارتِ تمام، در حالی که خود از آن بیزار است، برایت آماده کند؟ مثلا هَمسَ . بگذریم اصلا!
معشوق پاییزی من! نمیدانم این چندمین نامهی غروب پنجشنبه است اما امیدوارم امروز شکوفههای لبخند بر صورت ماهت روییده باشد.
+ عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد . بوستانیست که هرگز نزند بادِ خزانش
++ نامهی اول
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبهای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتیام لم دادهام، به تو فکر میکنم و برای صدمین بار "آیدای بیشاملو"یم را میخوانم و با تکتکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریانهایم احساس میکنم!
راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستادهایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده تا امروز به دستان و نگاه تو رسیده است؟
از همهی این حرفها که بگذریم، روزگارت چگونه است؟ چرخ افسونگر روزگار بر مرادت میچرخد؟ من که تنهایی را پیشهی راهم کردهام، تو چطور؟
هنوز هم طرح لبخندت امید بخش روزهای کسی هست؟ غروبهای پنجشنبه کسی برایت نامههای عاشقانه در پاکتهای کاهی میفرستد؟ عصر جمعه شعرهای شاملو را زیر گوشت زمزمه میکند؟! تمام خیابانهای شهر را برای پیدا کردن صندوق چوبی پر از گلهای میخک و شمعدانی بههم میریزد؟ کسی را داری که تا نیمههای شب برای بافتن شالگردن فیروزهایت بیدار بماند و صبح وقتی هنوز آفتاب پلکهایش را نگشودهاست، چشمهای سرخش را پشتِ درِ خانهات برساند؟ راستی امروز زنی به اندازهی منِ بارانی سالهای قبل عاشقت هست؟
گفتم باران! دخترکی مجنون زیرِ باران همپای قدمهایت میشود؟ برایت آواز میخواند "آسمونو سنگ میزنم امشبو بارون بزنه، هر کی رو تو کوچه ببینم میگم اون جون منه."؟، یخبندانِ زمستان کسی شیرقهوهی داغ مهمانت میکند؟ تمام منطق و فلسفههای دنیا را برای رسیدن به تو بههم میریزد و آخر شبی بارانی خسته و شکسته در چشمهایت زل بزند و بگوید "نشد که بشه" ؟ خلاصه بگو هنوز هم 'منی' در زندگیات جاریست؟
شاید این آخرین فرصت نامههای غروب پنجشنبه باشد.
در آخرین قرارمان پرسیده بودی چرا قصهی غمانگیز ما مثل پایانِ خوب کتابها به انتها نرسید؟ نمیدانم! شاید تقدیر قلبهای کوچکِ ما به وسعت احساسِ عظیممان نبود!
معشوق پاییزی من! در انتهای شبهای سرد زمستان تو را به پروردگارِ سبزههای شادِ بهار میسپارم .
+ گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید . راستش زورِ منِ خسته به طوفان نرسید!
این روزها حال هیچ کس خوب نیست، لبخند میزنیم اما غم از پشت نقابهای پوسیدهیمان بیرون زده است، شوخی میکنیم و درد از پشت هالهی خستگی نشسته بر قرنیههامون پیداست؛ حتی جوابِ "چطوری؟" هایمان هم دیگر مثلِ سوزِ بهمن سرد است، خوبمهایمان ناخوشیها را فریاد میکشند!
خدایمان را چسباندهایم یک گوشهی رینگ و محکم با چوب تقصیرها و تقدیرها میکوبیمش اما میدانیم آخر هم آنی که لَت و پارَش به خیابان میرسد ماییم، آنی که بینفس شده است و هیچ مسیحایی ذوق مردهاش را زنده نمیکند ماییم ، افتادهها ماییم ، خستهها ماییم ، کمآوردهها ماییم ، حتی جاماندهها هم ماییم .
سال هاست چشم دوختهایم به درهای بسته و منتظریم معجزهها در بزنند ، آخر خوانده بودیم که همیشه انتهای امید معجزهها از راه میرسند، غافل از اینکه درها را از درون قفل زدهاند و کلیدها را پشت قلههای بلند دماوند گم کردهاند .
کسی چه میداند؟ شاید معجزهها پشتِ در منتظر گشایشاند .
+ ایام فاطمیه، شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلامالله علیها) تسلیت!
بعد از حدود ۵ ماه قرار شد امروز همدیگر را ببینیم، قرارمان لب ساحل بود که تماس گرفت و مکانش را به بازار تغییر داد. راهی شدیم، بعد از مدتها کلی حرف زدیم و خندیدیم، گفت"چقدر شهرتون گرم شده" گفتم"شهرتون؟! انگار واقعا شمالی شدیها!"، سمبوسهی پیتزایی مهمانش کردم و گفتم "بیا سمبوسهی شهر ما رو بخور خانومِ شمالی"!، حسابی خودآزاری کردیم با سمبوسهی داغ و سسِ فلفلِ تند؛ هر دو آتش گرفته بودیم و به تند بودنش معترف اما به لذتش میارزید!
مقداری از خریدها را انجام دادیم، صدای اذان مغرب که از گلدستههای مسجد جامع بلند شد به خریدهایمان سرعت دادیم.
شیشهی اَرده را توی پلاستیک گذاشت و با پدرش تماس گرفت، فهمیدم که برای ادامهی خرید با کسری بودجه مواجه شده است، پدرش گرفتار بود و به انتقال پول نمیرسید اگر هم میرسید مغازه تعطیل میشد، فردا ۸ صبح هم راهی بود؛ گفتم که مقداری پول در کارتم مانده است، تعارف میکرد ولی دستِ آخر کوتاه آمد.
موجودی کارتِ من و کارت خودش و پولهای نقد مانده در کیفش جمعاً به خرید خودش و سفارش دوستش میرسید. راهی مغازه شدیم، وسایل را برداشتیم، کارتم را تقریبا تا ته کشیدم، پولهای نقد را هم داد، نوبت به کارت او رسید اما موجودی کافی نبود، گفتم مقداری هم در کیفم هست، از کارت کمتر کشید و من ته کیفم را هم در اوردم، از او پرسیدم:
_من دیگه برای کرایه پیشم نمونده، پول خرد پیشت هست؟
_ اره برای کرایه دارم!
از خریدهایش یک قاب موبایل مانده بود، با پدرش تماس گرفت و اول قرار شد یکچهارراه دیگر پیادهشود و با پدرش برود برای قاب، باز دوباره کنسل شد تا پدر خودش قاب را بخرد و سرِ آخر سرِ چهارراه کرایه را حساب کرد و پیادهشد ، دست دادیم و به امید دیدار عید با هم خداحافظی کردیم.
تاکسی سر خیابان رسید، محض احتیاط پرسیدم "چقدر باید بهتون بدم حاجآقا؟" پیرمرد راننده چراغ ماشین را روشن کرد و گفت "قابلی نداره بابا، دوستت که کرایهی خودش رو داد، شما هم همون هزار و پونصد، هزار و سیصد رو بدی درسته" عرق روی پیشانیام نشست، دوستم کرایهی یکنفر را حساب کرده بود!
دوباره تمامِ گوشه کنارهای کیفم را گشتم، پر بود از رسیدهای بانکی اما دریغ از پول! فقط یک سکهی پانصد تومانی ته کیفم افتاده بود. خجالت کشیده بودم و احساس میکردم زمین به اندازهی فضای همان پراید قراضه برایم تنگ شده است، با شرمندگی گفتم:
_شرمنده حاجآقا انگار فقط همین پونصد تومنی توی کیفم مونده!
_چندتاست؟
_یکی!
_بده بابا، چه میشه کرد؟ اشکالی نداره!
هنوز توی کارتم مقدار کمی پول مانده بود، اصرار کردم که "شرمنده بخدا، چند ثانیه صبر کنید از مغازهی کناری پول بگیرم کرایهتون رو بدم" قبول نکرد و من با دنیایی از شرمندگی پیاده شدم؛ دلم می خواست زمین دهانباز کند و من را ببلعد؛ آدمهای خجالتی میدانند که چقدر آن لحظات برایم وحشتناک بود، که چقدر احساس شرمندگی کردم، که چقدر دلم میخواست بر سرِ خودم داد بکشم "احمقِ بیشعور چرا اخه ته کیفت رو در اوردی؟ چرا فکر نکردی که یک درصد ممکنه فراموش کنه کرایهی تو رو بده؟ چرا با جیبِ خالی توی تاکسی نشستی؟ خجالت نکشیدی هزار تومن توی کیفت نذاشتی؟ حالا خوب شد؟ بکش حقته لعنتی احمق!."
+ عبرتِ امروز به وقت ۱۹:۰۲ روز سیزدهم بهمنماه ۱۳۹۷ ، تا اخر عمر توی ذهنم ثبت میشه تا دیگه هرگز انقدر خجالت نکشم!
هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشکهای نشسته روی شاخهی شاهتوت هم آتش لذتش را شعلهورتر میکند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.
وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرفشویی ایستاده است و برای خودش شعر میخواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:
_چیه؟
_ هیچی!
_نه بخدا بگو، باز چی شده؟
_ هیچی بخدا!
نگاهش کردم، نگاهم کرد، خندید!
گفتم: پس چرا داری لالایی میخونی؟
_لالایی میخونم؟
_نمیدونم! لالایی، شَروِه، هر چی که میخونی،نخون! یه چیز شاد بخون!
به سمتِ درِ اتاق رفتم، اما نه! باز دارد شروه میخواند، همان آهنگِ حزنانگیز جنوبی! ضَرب گرفتم روی کابینت و خودم شروع به خواندن کردم:
اِشکله جونم، اِشکله ؛ اِشکله باغی، اِشکله ؛ چته بیدماغی؟ اشکله!
بیو بریم شمال ولات قالی کنیم فرش، اشکله
قوریه سرخ و سفید، مَنقلِ پُر تَش، اشکله . "
خندید، هر کاری کردم که همراهی کند، نکرد، میگفت" بلد نیستم"!
برگشتهام به اتاق، مادر هنوز در آشپزخانه است و باز صدای شروه خواندنش میآید.
+ تولد یکی از دوستانم در راه است، به رمانهای عاشقانهی اینترنتی خیلی علاقهدارد!
رمانی که تم عاشقانه داشته باشد (که برایش جذاب باشد) ولی مثل رمانهای آبکی اینترنتی نباشد و خلاصه حرفی برای گفتن داشته باشد سراغ دارید؟ ( جیب ما را هم در نظر بگیرید لطفا:دی )
++ ناامیدی سایه پهن کرده است وسط زندگیام، نفسگیرم کرده است؛ اما هنوز هم باریکههای نور را دوست دارم!
هنوز هم موقع دیدن میوهی پیوندی وسط آن همه پرتقال معمولی، شکستن تخممرغ دو زرده، دیدن قاصدکی کنار پنجره یا سرخ شدن آسمان هنگام غروب دعا میکنم، نمیدانم اعتقاد و امیدش از کجا آمده است اما من هنوز هم گاهی به همین شعلههای کوچک امید میبندم!
چند روزی هست که خبر گم شدن دوربینِ فیلمبرداریشان پیچیده ، همسایهی تقریبا جدیدمان را میگویم ، گویا دوربین در خانه و جایی جلوی دید قرار داشته است و کسی آمده و برده است! البته همهی اینها را خودش میگوید؛ میگوید که دوربین کنار تلویزیون بوده است و حالا نیست ، تمام سوراخ سُمبههای خانه را زیر و رو کرده است ولی دریغ ، پول نقد هم در خانه داشته است اما حتما محترم وقت پیدا کردن آنها را نداشته و فقط دوربین را برداشته و متواری شده است!
دیروز خانم همسایه گفته بود که دوبار خودم و یکبار یکی از بستگان فال زدهایم و گفتهاند که کار یکی از همسایههاست، پسری چارشانه با چشمهای ریز!
بعدتر به خواهرم گفته بود که خانم یا شاید هم آقای فالگیر گفته است که در جمع همسایههایت بگو که میخواهم انگشتنگاری کنم تا هر کسی هست بترسد و خودش دوربین را پس بیاورد ، میپرسم "چرا اینها را به تو گفت؟" میگوید "خودش گفته است که من به شما اعتماد دارم! حتی به شوهرم گفتهام اگر قرار شد سفری برویم کلید خانه را بسپاریم دست خانوادهی آقای ع!"، مادر میگوید" اِی والا بگین نه، بگین دخیل سرت"!
میگویم حالا این ماجرا را به هر کسی گفته است یک "من به شما اعتماد دارم" هم تَنگ حرفهایش چسبانده ، ولی در حقیقت ذهنش به سمت همهی همسایهها رفته است، همانطوری که الان ذهن ما دنبال پسر چهارشانهی چشم ریز است! سرِ اخر هم دوربین زیر مبل پیدا میشود و ماجرا فراموش میشود.
بعد فکر میکنم به گمانهایی که در مغز تکتک افراد مطلع از ماجرا خصوصا خودِ خانم و آقای همسایه نقش بسته است، میپرسم "واللهِ الان گناه این ظن و گمونها گردن کیه؟ خدا نگذره از این فالگیرها که گناه روی گناه همه میذارن، خب لامصب اگر میدونی کیه خب بگو اگر نمیدونی مرض داری آدرس میگی؟"
مادر هم میگوید "الف (یکی از همسایهها) هم ناراحت بود ، گویا به اونها هم گفته که از شما دلخورم چون موقع خرید خونه از شما پرسیدم چطور محلهایه؟ گفتید محلهی خوبیه و ما راضی هستیم!! . شاید هم بگن کار پسر اونهاست ،والا پسر اونها که چشمهاش همین قده [اندازهی بزرگی را با دستش نشان میدهد] " به مادر میگویم "خوب نیست گمون اینجوری میزنیدها" !
مادر میرود و من میمانم و ذهن افسار گسیختهای که در حال بررسی ریز و درشتی چشم پسران همسایه است .
+ [ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ]
ای کسانی که این ایمان آوردهاید ، از بسیاری گمانها اجتناب کنید ، زیرا بعضی گمانها گناه است! (حجرات/۱۲)
کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی تحویل چندین رویا باشد!
شاید قرار است ناقوس رسیدنها بعد از این همه نرسیدن به صدا در بیاید، شاید ساعت شنی اینبار بخواهد ساعتهای ۲۱ سالگی را بشمارد برای بلند شدنها، رسیدنها، وصله زدنها یا حتی از نو شروع کردنها.
کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی قرار است تحویل چندین رویا باشد . [امیدوار چنانم که کار بسته برآید.]
+ اولین کسایی که تولدم رو تبریک گفتن رفقای بلاگر بودن، چی بگم الان؟ تو دلِ زمستون دمتون گرم :)
++ امروز خودم رو برداشتم و تو یخبندون زمستون بردم لبِ ساحل، قدم زدم، یه اسپرسو خودم رو مهمون کردم و دلِ سیر( البته ما که سیری نداریم) آفتابِ دلبرِ عصر و غروب یک بهمن ماه رو، رو به خلیج تماشا کردم، چه صحنهی جذابی بود :)
+++ بین خودمون باشه ولی امروز تو کتابفروشی فهمیدم که من یه رگ پنهان اصفهانی هم دارم ، خلاصه "حالِدون چطورِس؟" :دی
++++ قبل از هر کامنتی، لطفا یک دقیقه از اون وسطهای قلبتون برام دعای خیر کنید، دعا اثر داره :)
+++++ یک دوستِ بلاگری ماه تولدش گفت " برید ماه سلطنت خودتون بیاید"، خواستم بگم ما که سلطنت نمیکنیم ولی به هر حال ماه سلطنت بهمنیها شروع شده :))
++++++ زنگ زده بود که بیا در حیاط کتابات رو بیارم، در رو که باز کردم دوتایی در حیاط بودن و تولدت مبارک رو میخوندن، از دیدن کیک و کلاه شکه شدم،آخه انتظارش رو نداشتم، گفتم اگه همهی کتاب درسیهای دنیا اینطوری بود خیلی خوب میشد:)) ( خودم از کیکه نمیتونم بخورم :| )
عنوان: من زنم، زنِ زمستون . زنِ شعرای پریشون
رو تنم زخم یه غربت . تو چشام هوای بارون
به ابتدای خیابان که رسید مثل همیشه لبخند روی صورتش نشست، سنگفرشهای پیادهرو را شمرد و مقابل ویترین مغازه ایستاد؛ چشمهایش به تابلوی مغازه دوخته و بعد برای چند ثانیه بسته شد!
《سوز سرمایی از پارگی کاپشنش وارد میشود و تنِ نحیفش را در آغوش میکشد؛ روی نیمکت چوبی پارک، کنار درخت نارونی تنومند، دخترکی با موهای خرگوشی و پالتویی لاجوردی نشسته ، با ذوق به بستهی زیبایی در دستانش نگاه میکند؛ برق چشمان دخترک از کیلومترها دورتر هم پیداست!
کنارش میایستد، سلام میکند و جعبهی فال را مقابلش میگیرد.
دخترک ولی حواسش جای دیگریست!
چشمهایش حوالی بسته و لبخند دخترک میچرخد، تردیدی کودکانه در سرش میپیچد، دل دل میکند و بعد دستانش را به سمت بستهی مدادرنگیها دراز میکند! دستانش کوچکست اما زمخت؛ کوچکست اما کثیف !
دخترک سر میچرخاند و میخندد "خوشگله نه؟"
میخندد، از همان خندههای دوستانهای که مهربانی چهرهاش را نمایان میکند "آره.آره خیلی خوشگله"
با انگشتانش جعبهی مدادرنگی و با چشمانش نگاه دخترک را لمس میکند. ناگهان صدایی دنیای کوتاه کودکانهاش را میخراشد؛ "ای وای دست نزن، میگم دست نزن خراب میشه. یاسمن! چرا مراقب وسایلت نیستی؟ اگه ازت گرفت چی؟ ها؟ "! .》
سوز سرما در مویرگهایش میپیچد ، اجزای صورتش منقبض و پلکهایش با فشاری از هم باز میشود، دستی به پیشانی میکشد و دوباره با گوشهی چشم به تابلو نگاه میکند 《نوشتافزار آوا》!
دستگیرهی در را پایین میکشد و در با صدا باز میشود، قدم به داخل میگذارد و لبخند همیشگی، که کوهی از درد را در پسش پنهان میکند، بر چروک نشسته بر پیشانیاش سایه میاندازد.
_ سلام!
_[فروشنده از پشت قفسهها بیرون میآید] سلام، خیلی خوش آمدید!
_متشکرم، برای سفارش جدیدم اومدم، رسیده؟
_ بله همین دیروز رسید، اگه چند دقیقه منتظر باشید پیداشون میکنم.
میچرخد و به سمت قفسهها میرود، پچپچ آرام دو نفر سکوت ملالآور فروشگاه را میشکند:
_این همون پسره است که همیشه میاد،به نظرم کلکسیون جمع میکنه!
_کلکسیون چی؟
_ مدادرنگی .
صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درسهای سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش هم باشگاه و باز دوباره درس!
بیدارش کردم فهمیدم جاشو خیس کرده! بردمش حمام، یه چند صفحه براش امتحان در اوردم که حل کنه زنگ زدن گفتن سبحان رو برید بیارید، زن عموی مامانش مرده میخوان برن فاتحه، سبحان رو اوردم و خوابش کردم شده بود ۱۰/۵؛ چند صفحه دوباره با سارا ریاضی خوندم دوباره سبحان بیدار شد، یه دستم جغجغه برای سبحان ت میداد و یه دستم با سارا ریاضی میخوند.
گریه کرد دادم به مامانم و سارا رو بردم تو آشپزخونه ریاضی بخونه همزمان هم ناهارش رو درست کنم، از یه طرف برنج دم میکردم و مرغ سرخ میکردم از یه طرف ریاضی میگفتم.
غذا رو تقریبا حاضر کردم و دوباره با سارا ریاضی، بعد بهش ناهار دادم و لباس تنش کردم و فرستادمش مدرسه. سبحان هم تازه احمد بهش شیر داد و خوابش کرد.
تازه اومدم دراز بکشم که مامانم میگه نماز بخون بریم تشک و قالی و موکتی که سارا خیس کرده رو ببریم تو حیاط حلال کنیم.
حالا من موندم با چیزهایی که باید بشوریم، حمامی که نرفتم، باشگاهی که ساعت ۳ باید برم، ناهاری که هنوز درست نکردیم و تازه گذاشتیم روی اجاق و سبحانی که چند دقیقهی دیگه دوباره بیدار میشه. و درس و درس و درسی که هر کاری میکنم بهش نمیرسم و از استرسش دارم دق میکنم بخدا!
دلم میخواد داد بزنم، گریه کنم، جیغ بکشم، دعوا کنم، نق بزنم، سر کی؟ نمیدونم! حاصل همهی این سردرگمی و خستگی و اضطراب و استرس فقط میشه بغضی که هی نگهش میدارم و بعد کمکم میشه اشک.
از تمام این ۵،۶ ماه گذشته خستهام،بخدا دیگه نا ندارم، شب تا صبح فکر میکنم که چطوری شرایطم رو مدیریت کنم و اخرش هم به هیچ نتیجهای نمیرسم و دوباره مثل دیروز میگذره!
یعنی لعنت به روزهایی که نمیگذره، لعنت به دنیایی که کج کرده.
+ فاتحه حتما ۳ تا ۷_۸ روز طول میکشه و سبحان هر روز میاد، سارا همچنان تا اخر هفته امتحان داره؛ من چه نوع گلی به سرم بگیرم که خوب باشه اخه؟
یعنی هر روزی که سبحان میاد دیگه اخر شبش هر کسی عین جنازه میافته و میخوابه، بدتر از همه منم که از وقتی میاد روی پام یا بغلمه تا وقتی که بره!
برای دخترش خواستگار آمده بود، گویا خودش هم راضی بود اما دختر و پدرش نه!
رو کرد سمت "ص" و گفت "تو باهاش حرف بزن بلکه راضی بشه" !
"ص" هم بلند شد و رفت!
وقتی برگشت پرسیدن چه خبر؟ چکار کردی؟ ، گفت :
《 پسره ۳۰ و خردهای سالشه، یه بار قبلا ازدواج کرده و یکی، دوتا بچه داره ولی پولداره، خونه داره، ماشین داره، کار داره، همه چی داره، بهش گفتم واسه چی میگی نه؟ نکبت گرفتَتِت مگه؟ یه مرد باید خونه و پول داشته باشه که داره، چی میخوای دیگه؟!" همهی اینها را وقتی"ز" برایم تکرار میکرد از تعجب دهانم مثل تمساح باز مانده بود، گفتم " میگم خدایی این《ص》چی تو مغزشه؟ اصلا مغز داره؟ نمیگم پول مهم نیستا، هست، خیلی هم هست، هر کی هم میگه نیست حرف بیخود زده، ولی همه چی نیست؛ اخه یه دختره ۱۹،۲۰ ساله که مجبور به ازدواج نیست مگه مغزش رو خر گاز زده که بره زنِ یه مردِ بچهدار که ۱۳،۱۴ سال هم از خودش بزرگتره بشه؟ مرده الان دنبال یه زن پخته است که بتونه برای بچههاش مادری کنه و برای خودش خونهداری، یه دختر ۱۹ ساله که تازه اول چلچلیِ جوونیشه چرا باید بره وسط همچین زندگی؟
یعنی خاک تو سرش با این راهنمایی دادنش، خدا کنه لااقل دختره خودش انقدر عقل داشته باشه که با طناب اینا تو چاه نره!"
+ دختره ازدوج کرد، الان هم دوتا بچه داره؛ ولی نه با اون مرد، با پسری که ۴،۵ سال ازش بزرگتره و الحمدلله راضیه :)
++ درسته که ازدواج مثل یه هندونهی نشکسته است اما، سعی کنیم درست انتخاب کنیم تا یه عمر افسوس یه "آره" یا "نه" رو نخوریم!
نه دلِ بی عقل به درد میخوره و نه عقلِ بی دل، میلیونها نفر هستند که دارن چوب همین انتخابهای بیعقل یا بیدل رو میخورن بخدا!
قرار بود «من» در حافظیه ی شیراز باشم ؛ تو با قطاری از مسکو بیایی!
شبی خوش از بهار و باد و باران! شاید ساقدوشی مست از پاریس برایمان شرابی گس، عطری دلاویز، کمی هم لبخند زیتون بیاورد.
باز یادم میآید ، قرار بود، انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ شعر زندگی را با هم آغاز کنیم!
چه کنیم!
در هر سه کشور انقلاب شد!
بر روسیه، سرخ ها حاکم شدند.
در فرانسه، عاشقان، سر بر گیوتین دادند.
و در ایران؟ البته که می دانی چه شد!
سالهاست که تو در کلیسای سن پترزبورگ هر یکشنبه، شمعی از دلتنگیهایت را به آتش میکِشی و من در سقاخانهی محلّمان نان و ماستی، نذرِ عاشقانِ گمنام میکنم!
عزیزم!
به هم برسیم یا نه، مهمّ نیست، خدا کند دوباره در هیچ کشوری انقلاب نشود! .
"حجت فرهنگدوست"
《متنهای کپی شده》
+ سالِ نوی میلادی به همهی هموطنان عزیز، خصوصا سلبریتیهایی که عکسهاشون با درخت کریسمس رو هی تو چش و چال ملت میکنن، مبارک!
++ از برنامههای آیندهام اینه که یه سالِ نوی میلادی رو تو جلفای اصفهان، کلیسای مریم مقدس تبریز و محلهی ارامنهی تهران باشم و سالهای بعد هم کشورهای خارجی که کریسمس رو باشکوه برگزار میکنن!
یه جشن جهانی تو زمستون و برف باید خیلی دیدنی باشه :)
از وسط خیابون رد میشدم که صدای آهنگ میخ شد توی سرم، درد شد توی دلم، داغ شد روی سینهام، نفسام انگار سخت بالا میاومد، تند تند پلک میزدم بلکه اشکام نریزه ولی نمیشد، آدم مگه چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟چقدر میتونه تحمل کنه؟
آدم یه جاهایی کم میاره، میشه عین یه ظرف لبریز که با یه تلنگر سر میره، با یه اخم بغض میکنه، داد میکشه ، گریه میکنه. اصلا چرا حواسمون به دل آدمها نیست؟ چرا وقتی میریم به اونهایی که میمونن فکر نمیکنیم؟
رفتن و دل کندن شاید آسون باشه ولی موندن مرد میخواد، سوختن و ساختن اهل میخواد، اگه یه روزی یه جایی خواستید عزیزاتون رو ول کنید و برید یادتون باشه وقتی برگردید خبری از همون آدمهای سابق نیست، وقتی برگردید دیگه جای خالیتون پُر نمیشه، میشین یکی عین ما ؛ بارها گفتم "یه جوری رفت که دیگه حتی اگه خودش هم برگرده نمیتونه جاش رو پر کنه، اخه میدونی من به نبودنش عادت کردم، به کم داشتنش عادت کردم، به لنگ زدن خوشیهام عادت کردم، به بغض وسط خوشیهام عادت کردم، من به جای خالیش عادت کردم."
یادتون باشه قبل رفتن پشت سرتون رو خوب نگاه کنید ببینید برای کی یا چی ، چیها یا کیها رو ول میکنید، خوب ببینید چیها رو از دست میدید و چیها رو به دست میارید، ارزشش رو داره؟ اگه ارزشش رو داشت به سلامت!
+ بدون تو چیا کشیدم من . خوشی ولی خوشی ندیدم من
تو اول مسیر خوشبختی. ته دنیا رسیدم من
.
صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن!
.
نمیشه، مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه
مگه ریشه از زردی ساقههاش خسته میشه؟ نمیشه!
++ میدونید اونی که میره سعی میکنه تو یه جای جدید، یه زندگی جدید، یه آدم جدید از نو بسازه، ولی اونی که میمونه با همون چیزهایی که مونده خراب میشه، درست مثل یه خونهی کاهگلی قدیمی که هر چند وقت یکبار یه تیکهاش فرو میریزه و بعد. یه روزی میرسه که دیگه هیچ چی ازش باقی نمیمونه.
به قول معروف " هیچکی بعد هیچکی نمرده ولی خیلیها بعد از خیلیها زندگی نکردن"!
مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !
خودم بارها دیدهام که جنگجویانش در سکوت مرگبار اتاق به پیکار با هم برخاستهاند و هم را متلاشی کردهاند، نبردی آنچنان سخت و طاقتفرسا که جنگ گلادیاتورها هم در مقابلش بازیچهی احمقانهیست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام میپرسد و حکمهای عجیبگونه میدهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!
دخترکی تخس، بهانهگیر و زودرنج هم گاهی حوالی سلولهای میانی پیدا میشود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه میکند و بیخیال هم نمیشود، مدام پاهای کوچکش را به حوصلهی شیشهایم میکوبد و در و دیوارش را ترک میاندازد!
بارها به او متذکر شدهام که خیابانهای تاریکِ شب برای پرسه زدنهای دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگتری که حسرت قدم زدنهای شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچهی بصلالنخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقهای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق." را چهچهه ن خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقهی نازک رز تکیه داده بود و گریه میکرد!
دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانهاش کل ایالت مُخستان را برمیدارد و انعکاسش پردهی گوشهایم را به لرزه میاندازد، تمام مردم ایالت شاهد بودهاند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.
القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار میشوم که دلم میخواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شنهای بیابان آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود .
میگفت:
پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدمهای مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.
اون موقعها ،حدودهای سال تولد خودت یا حتی قبلتر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه قبول میشد تازه اونم سراسری!
خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت میکشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشکی"؛ هنوز یادمه ، نشسته بود تو پذیرایی ، اشک توی چشماش جمع شد ، بلند شد سرِ زینب رو بوسید " بابا هر جا رفتی و هر چیزی شدی فقط آدم به درد بخوری باش"!
خبر پزشکی قبول شدن زینب که تو فامیل پیچید بابام گوسفند سر برید و تا دو شب به اقوام ولیمه داد .
میدونی! بابام که رفت حس کردم مثل یه کوه بودم که خاک شده؛ بعدِ اون بود که تازه فهمیدم کوه من نبودم، بابایی بود که پشتم بود .!
+ زینب الان فوق تخصصه، هم خیّره و هم گاهی بیمار رایگان ویزیت میکنه برای شادی روح پدرش. نمیدونم این از خوبیهای اولاد صالحه یا پدر صالح!
عنوان: کوه در شب چه شکوهی دارد . خرم آن جلگه که کوهی دارد!
سلام مـوى سپیدم خوش آمدی به سـرم
رسیدهای که بگویی چقدر خونجگرم
تو را در آینه دیدم شناختم اما
مرا در آینه دیدی؟ چه آمده به سرم
خبر برای من آوردهای که پیر شدی
خبر برای تو آوردهام که با خبرم
به هر دری که زدم بسته بود باور کن
نوشتهاند به پیشانیم که در به درم
بهار بود و به بهمن کشید و رفت که رفت
از آن به بعد کمی تیر میکشد کمرم
"علی فرزانه موحد"
+ تو یه تصمیم شک دارم، نمیدونم چی درسته و چی غلط، شما تو این شرایط چکار میکنید که به راهحل برسید؟
++ موی سپید را فلکم رایگان نداد . این رشته را به نقد جوانی خریدهام (رهی معیری)
+++ فکر کنم پیر شدم دیگه، تا حالا سهتا موی سفید توی موهام پیدا کردم، هر چند الان دیگه نیست (نیستش کردم یعنی) :)
لقمهی غذا را در دهانش میگذارد و بعد پقی میزند زیر خنده، میپرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت میدهد و باز میخندد، ادامه میدهد.
_ گفتی قدیم و بچههای کوچه یاد محمود و ایوب افتادم، محمود رو که میشناسی؟
_ همون که زنش حوزویه؟
_ اره همون، خودش هم تو سپاهه، الان نگاش نکن هر کی میبینش میگه حتما یه ده سال مدافع حرم بوده، بچه که بود جنی بود سی(برای) خوش(خودش).
یه روز ظهر تو کوچه، روبروی مغازهی آمیشت علی(آقا مشهدی علی) ایوب چادر سرش میکنه و با محمود تو کوچه قدم میزنن که مثلا دوست دختر و دوست پسرن، اون موقع هم که مثل الان این چیزها مُد نبود، اگه کسی از این کارها میکرد و خانوادهها میفهمیدن حکمش مثل اعدام بود، خلاصه اینها تو کوچه بودن که از قضا بادِر(بهادر) هم میاد میرسه و کمین میکنه که ببینه اینا کین، اینا هم که بادر رو دیدن دست هم رو میگیرن و محمود ایوب رو میبوسه. همیطور تو کوچه قدم میزدن و بادِر پشت سرشون، میرن تا کوچهی هزاری، بعد میبینن انگار بادر خسته بشو نیست، شروع میکنن به دویدن، بادر هم دنبالشون ، میرن تا چندتا کوچه بالاتر بادر خسته میشه و ولشون میکنه.
فردا اولِ ظهر بادر میره در خونهی محمود، مرتضی(برادرش) در رو باز میکنه و بادر بهش ماجرا رو میگه، مرتضی میخنده میگه بادر دیشب بچهها تو خونه جمع بودن و حرفت شد ،کلی مسخرهات کردن، اونی که چادر سرش بود ایوب بود، بچهها سرکارت گذاشته بودن.
بادر هم میگه "ها، میگُم خدا دخترو همش جلوترِ محمود میدوه! جون خوت مرتضی ای سی(برای) کسی نگینها، سوا(فردا) بچهها مسخره میکنن زشته"
_ اونا هم خو گُت (گُت: بزرگ_ اینجا به معنای خیلی) سی کسی نگفتن :))
+ عمق "و لا تجسسوا" اینجا مشخص میشه :))
چند روزیست که دلدرد لعنتی بیصاحاب شده امانم را بریده، البته دلدرد برای من چیز جدیدی نیست، دوست یا بهتر است بگویم دشمن چندین سالهایست که دائم در حال پیکاریم، اما اینبار نیروی کمکی قَدَری به اسم حالت تهوع و گهگاهی هم سرگیجه دارد.
حالت تهوع که اسم حملهاش میشود استفراغ انقدر قَدَر بود که دور چشمانم را کبود کرد و ۳ روز تمام جلوی آینه دغدغه و اضطراب ماندنِ رد این شبیخون را داشتم( و الحمدلله بعد از سه روز اثرات جنگ نابرابرمان پاک شد). روزهای بعد آبغورهی ترش و نمکی را به جنگ حالت تهوع(و البته معدهام) فرستادم، تازه داشت از جنگ خوشم میآمد که یارِ کمکی جدیدی را به زور به یاریم شتاباندن، دکتر!
دیشب،در هنگام پیکار، بالاخره مجبور شدم مشاورهها(و بیشتر اجبار) اطرافیانم را بپذیرم و راهی درمانگاه شوم.
چشمتان روزِ بد نبیند یار(همان یار کمکی منظور است) با آن اخمهای درهم کرده و حوصلهی نداشتهاش فقط با چک و تیپا از اتاق بیرونم نکرد!
فشارم را گرفت و گفت که با این فشار هیچ جایی راهت نمیدهند، من حالم خوب بود و به جز دلدرد و کمی حالت تهوع مشکل دیگری نداشتم ولی با گفتن فشار ۸ که البته با آن اخمها فکر میکنم به ۷ هم رسید دشمن شادم کرد و دیگر جرئت نکردم که بگویم تا همین ۱ ساعت قبل با همین فشار پاساژها را متر کردهام!
بعد هم رفیقِ دشمن مسلکم(خواهر) گزارشِ اجباری دکتر آمدن و آبغورهها و چند مسئلهی دیگر را به یار داد و او هم با تاسف و "خانم من نمیدونم چی بگم، واقعا نمیدونم چی بهتون بگم" گویان سری تکان داد؛ دندانهایم در جگر گزارشگرم کار میکرد و کاملا متوجه بودم که دندانهای یار هم در حلق و جگر من کار میکند و جملات" خب چکار کنم همش حالت تهوع دارم"اثری نداشت!
با آن اخمهای گره کرده گفت که مسموم شدهام و کلی توصیه کرد و قرص معده و سوزن و سرم داد و فرستاد که دو هفتهی دیگر دوباره مراحمش شوم.
گزارشگر رفت و با یک پلاستیک پر از دارو و ۲ پلاستیک پر از شیرینیجات مِن جمله کیک فنجونی و یک پلاستیک آبمیوه برگشت، درست نمیدانم من بیمارِ فشار افتاده بودم یا بقیه چون به جز کیک شکلاتی (که اصلا شبیه کیک شکلاتی نبوده و بد مزه بود) و آبمیوه(که تنها گزینهی مناسب آن پلاستیکها بود) هیچ کدام را نمیخوردم!
تختِ بغلِ من دختری حدود ۲۷،۲۸ ساله بود که خونریزی معده داشت، بارها خون بالا اورد و گریه کرد و در مقابل انتقال به بیمارستان مقاومت میکرد و در آخر با اورژانس به بیمارستان منتقل شد. نمیدانم چرا ولی مدام احساس دلسوزی و البته شکرگزاریم را برای سلامتی تقریبیام بر میانگیخت؛ این احساسات را همیشه موقع رفتن به مراکز درمانی دارم.
خلاصهی تمام احوالات این ۷،۸ روز ذکر شده و پندهای گهربار من برای شما اینست که 《۱_ غذای چند روز قبل را نخورید مثلا: من الان یک ظرف آش رشتهی خوشمزهی دو روز قبل را در یخچال دارم که جرئت نمیکنم لب به آن بزنم. ۲_ علائمتان را جدی بگیرید و به پزشک مراجعه کنید. ۳_ مدتی را در آفتاب بگذرانید یا به توصیهی پزشک قرص ویتامین D یا سوزن آن را مصرف کنید و اگر زمانی که جلوی آفتاب میایستید پوستتان مور مور و گز گز میکند به پزشک مراجعه کنید و ازمایش ویتامین D دهید.۴_ اگر پزشک هستید خوشاخلاق و خندهرو باشید لطفا، مریض به اندازهی کافی مرض دارد!》
پن کاملا غیر مرتبط: یکی از نشانههای شعور این است که وقتی کسی در حیاط خانهاش قدم میزند و از قضا حجاب درستی ندارد و حواسش به شما نیست از بالا ،انگار که به جزایر قناری نگاه میکنید ، به او خیره نشوید، شخصیت و شعور دو فاکتور اساسی یک انسان است![ یک زجر کشیده].
گفتم :
_ زندگی به من خیلی بدهکاره، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.
_ نگو زندگی به من بدهکاره، بگو من از دنیا طلبکارم و حقم رو از دنیا پس میگیرم!
_ چه فرقی میکنه؟ منم همین رو گفتم دیگه!
_ د نه د ، شکلش یکیه ولی اصلش نه؛ دنیا اگه تا آخر عمر هم بهت بدهکار باشه نمیاد دو دستی بهت پسش بده، این تویی که باید بری و خِفتش کنی و حقت رو ازش پس بگیری، پس نگو اون بدهکاره بگو من طلبکارم [میخنده] تازه اگه با شَرخَر بری سراغش هنوز بهتره!
+ راست میگه، واژهها جادوگرن، طلبکار یه نوع گستاخی و جنگندگی برای پس گرفتن همراهش داره ولی بدهکار یه نوع مظلومیت ناعادلانه!
++ خیلی متشکرم از تمام دوستانی که تو مشاعره شرکت کردند؛ انشاءالله تو خوشیهاتون جبران کنم :)) بازم مشاعره میذاریم، حسابی چسبید :)
+++ شاعر میگه: جوانی هم بهاری بود و . بُز توش گشت .
+ ثریا شاهده چقدر اون روز ،بوشهر، برای این سرِ مزاحم که یه دفعه تو کادرم سبز شد حرص خوردم :)
++ امروز، بعد از بارونِ دمِ صبح :)
بارونه، اولین بارون ۹۷ ، تا امروز فقط یکبار مثل این بارون رو دیدم اونم شبی بود که لیمر وحشتناک بود، در و پنجرهها میلرزید،برقها رفته بود و خواهرم از ترس قران میخوند، شب ترسناکی بود بیشتر از این جهت که یه مسافر هم تو راه داشتیم!
امروز صبحِ روشن یه دفعه شب شد، برق کوچه رفت و تیر چراغ برق خاموش شد، تا حالا همچین هوایی رو ندیده بودم، اول ابر بعد باد و گرد و خاک و بالاخره بارون، به قول ما "بارونِ هوفِ ریز"
انگار بالاخره برکت داره سرازیر میشه به سمت بوشهر، انگار دوباره نفس داره برمیگرده به این مردم :)
+ بِزَه بارون دلُم خینه دوباره .
گوشهی اتاق انتظار نشسته و منتظرم تا خانمِ مسئول اسمم را صدا بزند.
دوباره همان پسرک ۴،۵ ساله، که موقع ورود به گوشهی راهرو فرار کرده و گریه میکرد، در حالی که پدرش دستش را به زور میکشد از درِ بخش اتفاقات با گریه داخل میآید، همزمان مادر و خواهر ۳،۴ سالهاش هم از درِ دیگر وارد میشوند.
پسرک در حالی که بخش را روی سرش گذاشته و فریاد میکشد "نمیخوام، نمیخوام،من اصلا آزمایش ندارم" و عدهای را به خنده انداخته به سمت آزمایشگاه میرود، چند ثانیه بعد صدای چند نفر را از اطراف میشنویم:
_ دو ساعته ۴ نفر دنبالشن تا یه آزمایش خون ازش بگیرن و نمیتونن.
و بعد صدای پرستار بخش که داد میکشد "آقا ببرش بیرون، بخش رو گذاشته روی سرش"!
پسرک دوباره از در با گریه خارج میشود و به سمت بخش دیگری میدود، پدر و یک پرستارِ آقا هم به دنبالش میروند، مادر در حالی که دست دخترکش را گرفته رو به او میگوید" برو جای آمپولت رو بهش نشون بده بلکه آروم بگیره".
دوباره پدر دستِ او در دست وارد آزمایشگاه میشود، صدای دادهای پدر و گریه و التماس پسر در هم آمیخته که ناگهان صدای سیلی بلندی در اتاق میپیچد و گریههای پسرک را برای چند ثانیه خفه میکند، تمام حاضرین ناراحت به هم نگاه میکنند؛ دوباره شروع میکند و صدای بابا گفتنهایش قلبم را به درد میآورد.
پرستار از در بیرون میآید و سری از روی تاسف تکان میدهد" آدم دیوانه،بچه گریه میکنه گرفته بچه رو میزنه، اعصاب آدم رو خراب میکنن"؛ چند دقیقه میگذرد و گریههای پسرک تمامی ندارد.
پدر و مادر از اتاق بیرون میآیند، دفترچه و پول را پس میگیرند و پسرک از شر سوزن و آزمایش خلاص شده با اخمهای گره کردهی پدر به خانه میرود .
+ خواهرم یه روز قبل از من ۵۰۰cc خون داده هیچیش نشده الحمدلله اون وقت من یه سرنگ خون ازم گرفتن دورش تمام کبود شده ، بدن انقدر بیخود آخه؟ :|
++ تفریح سالم این چند روزهی خانوادهی ما ؛ رِنج سنی بازیکنان ۲۰ تا ۴۰ ساله :))
+++ منچرز نصب نکنین! برید یه منچ بخرید و دور هم بازی کنید ، کیفش رو ببرید :)
از انتهای خیابانهای پاییز زده تا ابتدای کوچههای بهاری تو را میخوانم ، در برکهی نقاشی روی دیوار ، کنار ماهی گلیهای سرخ نشسته در حوض تو را میبینم که آرام در آرامشِ حوض آب را نوارش میکنی!
تو از نسل کدام فصلی ، زادهی کدام ماهی ، اهل کدام سرزمینی که شوق پرواز را در قلب کوچک پرستوها و امید رویش را به جان برگهای خزان زده میبری؟
تو از کجا آمدهای که عطر سیب و گلهای بهارنارنج میدهی؟
پاییز رسیده، کجایی؟
عصرهای سرد عاشقانه سلام میکنند، انار میخندد و گونههای خرمالو گل انداخته، کجایی؟
ابرها در فراقت سیل اشک راه انداختهاند و برف بیقرارانه خودش را به زمین میکوبد . اینجا کولاک شده ، فاصله برف و بوران راه انداخته است . تو کجایی؟
روز بزرگداشت حضرت حافظ رو گرامی میدارم (فرشته هستم گویندهی خبر ساعت 15 :D)
شعر زیر تفألی بود که چند وقت پیش به حافظ زدم و عمیقا به دلم نشست :)
+ پیشاپیش بخاطر صدای گرفتهام عذرخواهی میکنم، بخاطر سرما خوردگی دیشب زیر سِرُم بودم.
++ دوست داشتید میتونید ابیاتی از حافظ که دوست دارید رو تو نظرات بنویسید یا حتیتر اگه دوست داشتید میتونیم فال هم بزنیم، نیت از شما تفألش از من :)
دزیره داستان یک زندگیست، زندگیای پر از فراز و نشیب با غمها و شادیهای نه ، عاشقانه ، مادرانه و . وطنپرستانه !
دزیره یک قصه یا افسانه نیست یک ملکه است ، ملکهی سوئد و نروژ که داستان زندگیش را هنرمندانه، لذتبخش و گیرا روایت میکند.
من در وسط تابستان همراه اوژنی قدم به روزهای پاییزی نهادم، زیر درختهای شاه بلوط نشستم، در بهار روی نیمکت چوبی سپید باغ یا از پشت پنجرهی اتاق به باغچهی پر از گلهای سرخ خیره شدم، همراه اوژنی از فرانسه رفتم و باز برگشتم، با تمام غمهای دزیره و ژانباتیست و ناپلئون و ژوفین غمگین شدم و با احساسات میهن پرستانهیشان غلیان غیرت را در رگهایم احساس کردم.
برای یک جمله بارها اشک ریختم "به هنگام این مراسم، در تمام فرانسه فقط یک نفر دیگر همانند من احساس تنهایی و اندوه خواهد کرد، آن هم ناپلئون است".
و با چند جمله عشق و دلدادگی را در شریانهایم احساس کردم "اگر فکر میکنی به صلاح تو و اسکار است از من جدا شو و با یک پرنس ازدواج کن، بله تردید نکن ژان باتیست اما به یک شرط." !
دزیره از صبح تا نیمه شبهای گرم تابستون، وسط بیبرقی و شرشر عرق من را میخکوب خود کرده بود ؛ ۷۲۰ صفحه لذت همراه تکتک ورقهای کتاب بود.
+ آهنگ محسن چاووشی رو هم بشنوید "من ناپلئون تو دزیره ."
++ روزهای پاییز فرصت خوبیه برای دزیره، اگه من بخوام از ۲۰ بهش نمره بدم بهحق ۲۰ میدم.
خوندن این رمان فوقالعاده رو حتما بهتون پیشنهاد میکنم :)
پند اخلاقی: مثل ناپلئون نباشید :)
بادبادکباز، کتابی جالب با ماجراهای جذاب و البته غمانگیز !
بعد از مدتها دوباره اتفاق افتاد که کتابی را بخوانم و شب در میان شهرِ کتاب قدم بزنم، آنشب روحم تمامِ وقتش را در خیابانهای کابل گذراند،در خیابان وزیر اکبرخان و کنار سپیدار قد بلند حاشیهی خیابان، کنار لباسهای رنگی رنگی نه و چپن بلند مردانه و دامنهای حاشیهدوزی شدهی ن افغان، با پس زمینهی صدای احمد ظاهر، کنارِ مسجدِ روی جلد کتاب و بعد. مخروبههای کابل . تانکر گازوئیل. نفسهای خفه شده. تقلا برای ذرهای هوا. نور و باز مخروبههای کابل!
موقع خواندن کتاب و جشن زمستانی افغانستان چقدر دلم میخواست بادبادک هوا کنم، به این طرف و آنطرف بدوم و جیغ بکشم و بخندم و حتی به دستهای بریدهام با خردههای شیشه اهمیتی ندهم، دلم از جنس دلخوشیهای کوچک امیر خواست و رفیقی به مهربانی حسن!
و حسن، موقع خواندن سرگذشت حسن بارها ورقهای کتاب را در دستانم مچاله کردم و هربار پشیمان شدم، از اینکه امانتدار بدی باشم هیچ خوشم نمی آید وگرنه بدم نمیآمد برگههایی را ببرم و مچاله کنم یا حتی به آتش بکشم تا خشم نشسته در قلبم را کمی آرام کند، چقدر مظومیت حسن درد داشت، چقدر مظلومیت آن هزارهی مهربان درد داشت؛ تف به دنیایی،شاید هم طویلهای، که گورستان آرزوهاست.
خلاصه که بادبادکبازِ خالد حسینی با تمام پستی و بلندیهایش، با تمام غمها و شادیهایش، با امیر و حسن و سهرابش جذاب است و دلچسب، در عصرهای پاییزی بخوانید و لذت ببرید :)
+ تو پستهای بعدی بازم معرفی کتاب هست :)
پستهایتان را می خوانم و گاهی برایتان شاد و گاه غمگین میشوم،با اطرافیانم حرف میزنم و میخندم اما تلخی این روزها مقابل چشمانم دور نمیشود، عجیب روزهای گندی دارم،تو گویی مشکلات چون مسلسلی به رگبارم میبندد و تنِ خستهام را بیجانتر میکند،زخمیام،زخمیِ زخمهای روزگار! چه برای پاییز میدیدم و چه شد.
۱۸ روز پیش(که البته ما ۵ روز پیش فهمیدیم) برادرم جدا شد، انقدر ناگهانی و شوکه کننده بود که حتی فرصت ریختن اشکهایمان را هم پیدا نکردیم، چه برسد به باز وساطتت و پادرمیانی و .
حالا چند روزیست که سارا با ما زندگی میکند و سبحان فعلا با مادرش!
گلِ شادم هر روز پژمردهتر و افسردهتر میشود،به چشم میبینم که گلم هر روز پژمردهتر از دیروز میشود، تمام سعیاش را میکند که گریه نکند،بخندد و به روی خودش نیاورد تا مادرم بیشتر ازرده نشود و پدرم بویی از ماجرا نبرد اما من میبینم که گوشهگیرتر و ساکتتر شده، شیطنتهایش که قبلا به تنهایی کرهای را به آتش میکشید حالا به وسعت یک خانه هم نیست.
روزی هزار بار از خودم میپرسم چه گِلی به سر بریزم و اخر به جز گریه به هیچ نتیجهای نمیرسم،تلاش هیچ کداممان نتیجهی خاصی ندارد ، دلش برای مادر و برادر ۳ماههاش تنگ میشود، عمق چشمان و قلب کوچکش غم خانه کرده و انگار فعلا قصد رفتن ندارد ؛ از طرف دیگر اشکهای هر روزهی مادرم هم هست، هر چه میگویم اثری ندارد،البته حق هم دارد زندگی پسرش از هم پاشیده و نوهاش میان چند زندگی سرگردان است،چهارشنبه تا جمعه کنار مادر و شنبه تا چهارشنبه خانهی پدربزرگ!
برادرم هم پیرتر شده، هر روز برای ناهار و گاهی برای شام میآید، میخندد و خاطره تعریف میکند و رفتارش مثل سابق است اما چشمانش و موهای سفید نشسته بر شقیقهاش مثل گذشته نیست، ۳۲ ساله است ولی دردهایش خیلی بیشتر از ۳۰ سال خودنمایی میکند.
+ با بچهها سروکار دارید؟ برای روحیهی سارا راهی به ذهنتون میرسه؟
1) ۵ یا ۶ ساله بودم که برادر بزرگم راهی سربازی شد، آن روزها هر سربازی را در هر کجا میدیدم با ذوق فریاد میکشیدم "دوستِ عباس" آخر در خیالهای کودکانهام همهی سربازها همدیگر را میشناختند و با هم رفیق بودند، چندین سال بعد برادر دیگرم راهی سربازی شد،با وجود اینکه بزرگتر شده بودم ولی گویا ضمیر ناخودآگاهم نمیخواست واقعیت را بپذیرد. حالا ۱۴، ۱۵ سال از آن روزها میگذرد ولی انگار هنوز هم در ضمیر ناخودآگاهم ثبت است که همهی سربازها دوستان عباساند!
از معایب یا شاید هم مزایای برادر داشتن همین است، به صورت اتوماتیک همذات پنداری میکنی و میسوزی و درد میکشی و اشک میریزی برای پسری که نمیشناسی چون در اعماق وجودت خواهرانگی غلیان میکند،هی با خودت میگویی"برادرِ من یا برادر یکی دیگه چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که یه خواهر بیبرادر شده، آخ بمیرم برای خواهری که بیبرادر شده."
2) سالها قبل میان همسن و سالانم شعاری مد شد که آن روزها خفن و لاکچری بود و بچهها با آن ژست بزرگسالی میگرفتند "به سلامتی سه تن، سرباز و ناموس و وطن"
نمیدانم شعار مذکور جاهای دیگر هم رونق گرفته بود یا نه ولی شنبه میان عکسهای جنایت اهواز پر بود از سرباز،سربازانی از نسل همان شعار مد شده!
آن روز دیدم که شعرهای بچگی در عمق جانشان اثر کرده بود، انقدر که میان هیاهوی اهواز همهیشان جوانمردانه . فداکارانه زمزمه میکردند "به سلامتی دو تن، ناموس و وطن ."
3) ایران اینترنشنال ۳۱ شهریور ،سالروز آغاز جنگ، سخنرانی رئیس گروهک الاحوازیه،از مسئولان حملهی تروریستی اهواز، را پخش کرد.
بیبیسی دلش نیامد از واژهی"تروریست" برای جنایت اهواز استفاده کند.
منوتو هم شب اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری ویژه برنامه داشت با حضور حسن شریعتمداری و ۳ خائنِ وطنفروش دیگر عین خودش + یک رومهنگار عراقی مدافع دفاع مقدس و امام خمینی!
شریعتمداری آن شب وسط اراجیفش یک جمله گفت که تا مغز استخوانم تیر کشید "اون نوجوونها و جوونهایی که رفتن جنگ با حرفهای خمینی احساساتی شده بودن و خودشون رو به کشتن دادن ."!(نقل به مضمون)
خلاصه بگویم، بعضیها خوب در روزهای حساس خودشان را نشان میدهند.
پیرمردی وسط روضهی ما گفت حسین
من نگفتم ولی ارباب مرا هم بخشید
پن۱: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد. ابالفضل نیامد .
پن۲: چند شب پیش مداحِ هیئت سر کوچه داشت شادمهر میخوند " تو میگی یه وقتها گاهی پیش میاد یه اشتباهی." البته با کمی تفاوت!
درسته که باز اهنگهای شادمهر صد شرف داره به اون عُسین عُسینهایی که انگار تو ان ولی به هر حال یه خرده تغییر و تنوع تو ریتم آهنگ خوانندهها بد نیست :|
پن۳: امسال، بعد از سی و خردهای سال، اولین باره که روز تاسوعا(یا شب عاشورا) حلیم نداریم، یه حس عجیبی دارم، حسی که اصلا دوستش ندارم.
پ۴: میگفت صدام ملعون با کفش میرفت تو حرم امام حسین ولی موقع وارد شدن به حرم حضرت عباس میترسید، از همون دمِ در کفشهاش رو در میاورد .
اصلا ابالفضل خودش یه حکایت جداست .
پن۵: امسال هیچجا نرفتم، رنگ هیئت هم ندیدم هنوز ، دلم هوس چای روضه کرده، به قول ابوالفضل چای آقا حسین!
هر کی رفت لطفا حرفهای من یادش بمونه "تکخوری ممنوع! یاد ما هم باشید ، برای مریضها هم خیلی دعا کنید".
کمکم صدای پای محرم در کوچه پس کوچههای شهر میپیچد و جامههای سیاهِ عزا بوی حسین میگیرد!
کمکم پرچمهای مشکی جای ریسههای رنگی غدیر را میگیرند و هلهلهی شادی در صدای سنج و دمام شهر گم میشود!
کمکم نمهای نشسته زیر چشمها دانههای اشک میشود، یک قطره، دو قطره و بعد . سیل میرسد!
ارباب صدای قدمت میآید .
+ از همین اول محرمی تکخور نباشید، خیلی محتاج دعام، التماس دعا!
رفاقتمان چندین ساله است، از سالهای مدرسه و دوران راهنمایی تا امروز!
خیلی وقت بود که تلاش میکردیم دوباره ۳ نفری دور هم جمع شویم و هربار نمیشد،انقدر درگیر زندگی و مشکلات خودمان شدیم که از جمع دور افتادیم، مریم ولی از من با معرفتتر بود،خبر ازدواج پری را زودتر فهمید، خبر بچهدار شدنش را هم، این ۲ ساله ۴،۵ باری هم به خانهاش رفته بود، من اما نمیشد، یا من نبودم یا موقع بودنم با مریم جور نبود.
این روزها هم پدرم سکته کرده و چند روزیست بیمارستان بستریست، مریم خبر دارد کسی خانه نیست،همین دو روز پیش زنگ زده بود و حال میپرسید و میگفت"تعارف نکنیها،چیزی لازم داشتین حتما بگین".
حالا اما بالاخره بعد از مدتها جمع میشویم، دوباره سه نفری همدیگر را در آغوش میگیریم ولی کجا؟ بهشت رضا، برای تشییع برادر تازه رفتهی مریم، مریم مهربانی که همیشه او پیشقدم بود، او پیام میداد، او احوال پرسی میکرد،او زنگ میزد .
از ظهر نشستهام و حسرت میخورم، گریه میکنم و دلم طاقت نمیآورد،اما پشیمانی و حسرت چه فایده؟ باید خیلی قبلتر میرفتم، انقدر در خوشیها نرفتیم و فرصت خندهها را از دست دادیم که حالا باید رخت عزا بپوشیم و از چشمان تب کردهی رفیقمان بسوزیم.
القصه که بروید،اگه با دوستی، عزیزی قرار ملاقاتهای کنسل شدهای دارید تا دیر نشده در خوشیها همدیگر را ببینید،اگر دلتنگ کسی هستید بروید و با خنده آغوش به روی هم باز کنید، صدای قهقهههایتان را کوک کنید تا مثل ما حالا گرد حسرت بر دلتان نَشیند،خیلی زود دیر میشود.
پن۱: از عصر افکارم امانم را بریده! مسیرم هموار نبود، سالها با پستی بلندیهای زندگی درگیر بودم و گاه غبار خستگی چون کوهی بر شانههایم سنگینی کرد، شبهای زیادی ارزوی مرگ کردم، شبهای زیادی با چشمان به خون نشسته سر بر بالش گذاشتم، شبهای زیادی با فریاد و طلبکارانه به خدا گلایه کردم اما با این وجود باز که درست به مرگ فکر میکنم میبینم هنوز دلم به رفتن نیست، هنوز آرزوهای نرسیده، رویاهای نبافته، خوشیهای تجربه نکرده، خاطرههای نساخته، سفرهای نکرده، آدمهای ندیده و . زیاد دارم؛ اگر همین فردا صبح دیگر منی نباشد یقین ۲۰ سال به خودم بدهکارم، یقین ۲۰ سال پشیمانی پشت روزهایم کمین کرده،۲۰ سال کم نیست، لااقل برای من کم نیست، و آه چه سرانجام ملالاوریست یک عمر بیثمر بودن، یک عمر نبودن در عین بودن .
پن۲: الهی امضای خدا پای اجابت آرزوهاتون باشه!
خوشحالم، برای چشمان ذوق کردهی بچهها هنگام تدریس خوشحالم!
با همین حسی که طعم آلوچههای باغ مادربزرگ را میدهد از کلاس بیرون میزنم و سنگفرشهای کنار خیابان حافظ را برای هزارمینبار به ذهن میسپارم ، روبهروی کتابفروشی آقای فرازمند لحظاتی میایستم و ناگهان در یک تصمیم آنی خودم را وسط قفسههای کتابفروشی مییابم ، یک کتاب روی قفسهها عجیب دلبری میکند !
پیراهن آبی گلدارم را از کمد بیرون میکشم ، دستانم را دور چای هلدار گیلانهام میپیچم و آرام به سمت باغچهی کوچک حیاط قدم برمیدارم ؛ روی چمنها مینشینم ، لذت آمیخته با هوای دلانگیز و عصرهای پاییزسان رشت میان گلهای رنگارنگ پشت پرچین میپیچد و در مویرگهای تنم رسوخ میکند ، به دستانم نگاهی میاندازم ، این هوای دلبر جان میدهد برای یک عاشقانهی آرام !
پـ نـ جانم برای اناربیج گیلان در میرود ، این از من :)
فن۱: ممنونم از آسوکای عزیز برای دعوتش :)
فن۲: به جای یه نفر دیگه بودن خیلی سخته، تمام تلاشم رو کردم مثل آسوکا آروم بنویسم هر چند بازم نشد :)
فن۳: تشکر از رادیو بلاگیها بخاطر ایدهی جالبشون، ولی تاریخ انقضای چالشتون زود بود :|
فن۴: هیچ کس رو دعوت نمیکنم چون وقتش تموم شده :/
فن۵: با دیدن عکسهای اناربیج و طبیعت گیلان فهمیدم آرمان شهرم میتونه اطراف گیلان هم باشه : )
+ میلاد امام مهربونیها، امام رضا(علیهالسلام) مبارک!
امیدوارم دلتون به لطف رضا همیشه راضی و شاد باشه :)
++ شب عیده، امشب یه نفر کنار پنجره فولاد رضا نشسته، یه نفر شیفت و گرفتار کار، یه نفر تو خونهاش تخت خوابیده یه نفر هم از این پهلو به اون پهلو میشه و خوابش نمیبره، اما این وسط یه عده چشم انتظارن، یه عده تو بیمارستانها مریض دارن و دل نگرانن، یه عده هم رو تخت بیمارستان از دور زمزمه میکنن "السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی" !
دعا کنید، برای همهی مریضها دعا کنید که امام رضا مریضها رو شفا میده!
+++ اون گوشه کنارها، کنار دعا برای همهی مریضها اگه شد برای مادر منم دعا کنید، مادرم امشب رو تخت یکی از همین بیمارستانها بستریه.
به نظرم بچهها موجودات عجیب الخلقهای هستند، موجوداتی که نه معنی گرما را درک میکنند و نه سرما!
بچه که بودیم تابستانهای گرم تیر و مرداد و شهریور که از مدرسه فارغ می شدیم با بقیهی هم سن و سالها وسط کوچه بازی میکردیم، اکثریت بچههای هم سن و سال من پسر بودند، از این سر کوچه بگیر تا آن سرش شش تا هفت پسر ریز و درشت بودند که فاصلهی سنیشان با من بین ۱ تا ۳ سال بود پس به ناچار من هم به جای خالهبازی و عروسکبازیهایهر روزه همبازی پسرهایی بودم که هر روز ساعت ۹ صبح در کوچه حاضر بودند، گرگم به هوا و بالا بلندی و. بازی میکردیم و کوچه از صدای جیغ و دادهایمان سرسام میگرفت، فکر میکنم ما آخرین نسل بچههای قبل از تبلت و موبایلِ محله بودیم که روزهای تابستاننمان را در وسط کوچه میگذراندیم و تا وقتی صدای خانوادههایمان بلند نمیشد که "بسه دیگه بقیهاش بمونه برای فردا،بیاید داخل" دست از بازی و تکاپو بر نمیداشتیم!
عصر اما همبازی من برادرم بود،احمد! غالب روزها نصف وقت عصرمان صرف فوتبال بازی کردن میشد،نه اینکه گمان کنید من عاشق و دلباختهی فوتبال بودم،نه! احمد عصرها گزینههای دیگری هم برای همبازی شدن داشت اما من تنها بودم و باید منت یک برادر منفعت طلبِ عاشقِ فوتبال را برای گذراندن عصرهای خسته کنندهی تابستان میکشیدم تا ساعتی را همبازی من باشد، او هم از فرصت به دست آمده کمال استفاده را میکرد و همیشه شرط اولش این بود" یه بیست دقیقه تا نیم ساعتی فوتبال بازی میکنیم بعد یه بازی دیگه" و اینگونه بود که من مجبور به پذیرش استعمار و زور میشدم! فوتبالمان هم احوالات خاص خود را داشت، زمین فوتبالمان حیاط بزرگ خانهیمان بود، یک دروازه که تیرکهای آن دمپایی اهالی خانه بود در سمت مغرب و کنار لبههای باغچه و آن یکی هم مشرق و کنار پلهها بود، بالای پلهها مکان مخصوص تماشاچیان بود که پدر،مادر،برادر و خواهر بودند و خیلی وقتها ضربات سوباسایی و البته کاچایرانی ما را هم تحمل میکردند، یک من و یک او هم تمامِ بازیکنان دو تیم بودیم، یعنی یکتنه باید نقش دروازهبان، مهاجم، مدافع، هافبک راست، هافبک چپ و . را بازی میکردیم.
در یکی از همین عصرهای فوتبالی بدون هیچ بازی کردنی کار به ضربات پنالتی رسید(!) و من در دروازه ایستادم، دستهای کوچک و کودکانهام را بههم مالیدم تا گرمشان کرده و قدرت نداشتهی آنها را برای گرفتن توپ بیشتر کنم،سپس خم شده و به حالت یک دروازهبان کار کشته ایستادم، بعد از چند ثانیه شوت اول زده شد و . بله لایی خورده بودم! حالا نوبت احمد بود که در دروازه بایستد و من پشت توپ قرار بگیرم، کمی اینپا و آنپا کرده و در آخر شوت را زدم، توپ به پای دروازهبان خورد و کمانه کرد و به درون دروازه هدایت شد! دوباره نوبت به احمد رسید، بازی حساستر شده و استرس به هر دوی ما فشار اورده بود، اینبار خم شدم و تیرکهای دروازه را به خودم نزدیکتر کردم! احمد پشت توپ قرار گرفت و من دستهایم را باز کرده و روی تیرکهای دروازه قرار دادم، شوت زده شد اما من اینار برعکس دفعهی پیش که برای گرفتن توپ تلاش کردم فقط برای گل نشدن توپ با ذهن خلاق و نبوغ باور نکردنیام راه چارهای پیدا کردم! همزمان با شوت شدن توپ من هم تیرکهای دروازه را جمع کرده و آنها را به خودم چسباندم و توپ با فاصلهی کمی از من به پلهها اصابت کرد و گل نشد! چند ثانیه بعد شلیک خندهی تماشاچیان و صدای داد و بیدادهای احمد در اعتراض به حرکت هوشمندانهی من در هم آمیخت؛ با وجود تمام دفاعیاتم برای وصول حقوق پایمال شدهام شوت قبول نشد و طبق نظر تماشاچیانی که در اینجا نقش داور را هم ایفا کردند قرار بر تکرار مجدد شوت شد ، دوباره من در دروازه ایستادم و احمد پشت توپ قرار گرفت، از همان فاصلهی دو،سه متری میتوانستم غلیان خشم و برق شیطنت نشسته در نگاهش را تشخیص دهم، لبهایش را با سر زبان خیس، چشمهایش را ریز کرده و یکمتر به عقب رفت، همهی حالات خبر از یک انتقام ناجوانمردانه میداد؛ او به سمت توپ پلاستیکی صورتی رنگ هجوم اورد و من هم از ترس دستهایم را به صورتم گرفته و کج ایستادم، سوزش عمیقی در ران پایم پیچید و فریاد آخم بلند شد همزمان تماشاچیان از جایگاه مخصوص خود خارج شده و به سمت زمین دویدند؛ برادر بزرگترم با احمد بخاطر حرکت غیر ورزشیاش دعوا میکرد و مادر موهای مرا که مثل ابر بهاری گریه میکردم نوازش میکرد، چند دقیقه بعد من در اتاق به خونمردگی بزرگ ایجاد شده روی ران راستم و رد قهوهای زخمی که تا یک هفتهی بعد روی پایم باقی ماند خیره شده و به ایدهی تیرکهای تاشو فکر میکردم .
+ این متن را برای سخنسرا نوشتم :)
هیچ وقت عاشق تابستان نبودهام، نه تنها عاشق که هیچگاه دوستدارش هم نبودهام، تابستان برای من یعنی ظهرهای گرم و سوزان مرداد و شهریور، عصرهای حبس شده در خانه از ترس شرجی نفسگیر، سیلیهای بیرحمانهی تَشباد بر گونههای سرخ تیر، خلوت زود هنگام رخنه کردهی اوایل ظهر در دل شهر، تنهایی هراس انگیز و تشنگی عابر خسته در کوچه پسکوچههای سوزان، فریادهای گمشده در صدای کولر، شرشر عرق کارگر خستهی نشسته در سایه و هجوم وحشیانهی باد گرم بر تن نحیفش، پیراهن خیس و چسبیدهی رفتگر شهرداری و مامور همراه ماشین حمل زباله، تابش مستقیم آفتاب روی سر ماهیگیر پیر، کشاورز پخته با فصل خرماپزان، جثهی ضعیف و خستهی پسرک دستفروش کنار خیابان، صورت آفتاب سوختهی پیرزن و پیرمرد سبزی فروش بازار ترهبار. تابستان برای من یعنی تَش باد و شرجی و گرما و گرما و گرما.
+ من که هیچگاه تابستان و گرما را دوست نداشتهام اما اولینروزهای تابستان بر دوستدارن تابستان،فصل میوههای رنگارنگ،هوس گاه و بیگاه بستنی و یخمک و یخ در بهشت و فالوده، مبارک:)
عنوان: خورشیدترین تاب و تب تابستان . گرمای دلت همیشه مردادی باد!
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست .
+ احتمالا این سحر آخرین دانه از دانههای تسبیح رمضان باشد،آخرین فرصت وصال به اوج آسمان رمضان!
امشب یک گوشهی خلوت عاشقانهیتان با خدا، میان یارب یاربهای نمناکتان، اگر شد یادی هم از ما ملتمسان دعا کنید! اینجا دلهای مضطری حاجاتشان را دخیل دعاهایتان بستهاند.
++ در قنوت نمازمان آمین گوی دعاهای هم باشیم، یقیناً دعا اثر دارد!
پن: اللهُمَّ رَبَّ شَهرِ رَمَضان .
حدود بیست سال پیش،یه سحر عین سحرِ صبح فردا، البته تو دل زمستون و شرشر بارون، تبعید شدم از آسمون به دل زمین، از بغل خدا به وسط آدمها!
حالا نشستم و رو همین حساب کولی بازی در میارم، لج کردم که آی خدایا من کادو میخوام! چی؟ دلم معجزه میخواد، یه معجزه که دوباره دلم رو احیا کنه، که نفس بده به زندگیم! روزگارم شده مثل خط خطیهایی که یه بچهی سه ساله کشیده،همونقدر گره خورده و نامنظم و پیچ در پیچ، همون قدر اعصاب خرد کن!
دلم یه دعای از ته دل میخواد، از اونا که مطمئنی اجابت میشه،از کی؟ از خودِ خودِ خدا! زیاده؟ نه والا!
+ وسط شب شهادت و شب قدر اومدم، دعا کنید اخرش هم از علی برسم به خدای علی!
++ تک خور نیستم! دعا کردم، به یاد همتون بودم، تکبهتک اسمتون رو بردم، خلاصه تا اخر ۹۷ هر کدومتون حاجت گرفتید بدونید نتیجهی فرازهای جوشنیه که من براتون خوندم:| حالا بیاید صادقانه اعتراف کنید که کیا به یاد من بودن؟:)
+++ اگه احیانا دیشب به یادم بودید دلیل نمیشه شب ۲۳ منو فراموش کنیدها،روی دعاهای شب بیست و سومتون حساب ویژه باز کردم:)
++++ من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود ؛آدم آورد در این دیر خراب آبادم
***
+++++ داشتیم ماه عسل میدیدیم، هر کاری میکنم تو ذهنم نمیگنجه چطوری دوتا پسر ۱۵ ساله اینقدر راحت کلاه سرشون رفته؟! ۱۵سال دیگه خیلی هم سن کمی نیست واقعا! (اخ که چقدر امشب حرص خوردم)
از امروز اگه ببینم کسی میگه سن ازدواج پسرها باید بیاد به ۱۸،۱۹ سال برسه من میدونم و اون!
چند ساله بودم؟ یادم نیست؛ کجا بودم؟ یادم نیست ؛ چه کسی بود؟ حتی این یکی را هم یادم نیست!
حالا که بهتر فکر میکنم میبینم هیچ کدام از جزئیات بالا مهم هم نبود که یادم بماند، مهم آن تک جملهای بود که وسط صحبت کردنش ناگهانی و بیهوا گفت 《دماغت کجه؟》 ، به معنای واقعی کلمه " کُپ " کردم، آنقدر غیرمنتظره بود که زبانم بند آمده بود!
_دماغم؟ نه!
_چرا دماغت یه ذره کجه! صدات هم تو دماغیه!
_صدام؟ اره انحراف بینی دارم احتمالا برای همینه!
نیم ساعت بعد در خانه بودم، درست روبروی آینهی بزرگ اتاقِ وسط تا جایی که میتوانستم به سمت آینه خم شده و بینیام را با کنجکاوی بررسی میکردم، اما انگار کجی در کار نبود. خواهرم را صدا زدم "بیو! یه لحظه بیو کارت دارُم؛ سِی کن بینُم دماغ مو کجه؟" ، مادر هم رسید، صورتم را درست مقابل چشمانشان گرفته و تا حد ممکن دقیق شدند ، مادر میگفت" نه! کجاش کجه؟" زینب ولی دقیقتر شده بود، بالاخره بعد از اندازهگیریهای مختلف گفت :
_عا، انگار یه میلیمتر سی ایور کجه ؛ حالا کی گفته دماغت کجه؟
_ یه زنی امروز داشت باهام حرف میزد یه دفعهای گفت دماغت کجه؟
_هَع! چطوری اینه دیده! خوب که دقت کنی انگار یه ذرهای صاف نی!
_نخیرم، حتما خیلی پیدایه که دیدشه
_ نه والا! مو تا امروز ندیده بودمش!
از آن روز جلوی آینه فقط کجی بینیام بود، صورتم را به آینه میچسباندم و خوب دقیق میشدم و آخر یک انحراف به سمت راست را میدیدم، گاهی حتی توهم میزدم و انحراف سمت چپ هم میدیدم! فردا در مدرسه فاطمه و سکینه با دقت فرا معمولی به چهرهام نگاه میکردند.
_ کجاش کجه اخه؟ والا مو که چیزی نمیبینُم
_راس میگه فرشته، اگه خطکش بذاری و خوب زوم کنی روت ، اره انگار یه میلی رفته سمت راست، ولی اینجوری پیدا نی بخدا
_ والا او یه جوری گفت دماغت کجه مو گفتم حتما کلا قوس برداشته!
_[میخندد] به نظرم سی بچهاش میخواستته که ایطوری زوم کرده! خوبه پسرو خوش باش نبیده!
_ ای مردهشور خوش و بچهاشه نَبَرِن، تمام دیشو تو فکر کجی دماغم بیدِمه، تازه مو حس ایکُنُم رفته سمت چپ!
_خا خا، توهم زدیه دِ !
به یاد آن روزی افتادم که یک نفر گفته بود "چقدر زیر چشمات سیاهه" ، از آن روز هم تا مدتها فقط در آینه دو چال سیاه زیر چشمهایم را میدیدم، فقط سیاهی و سیاهی؛ حالا هم دوباره شده بود کجی، کجی و کجی! هر چند که امروز دیگر همین هم مهم نیست، هر چند که هرگز دیگر کسی نپرسید "دماغت کجه؟" ولی تا مدتها همه چیز در آینه انحراف یک میلیمتری بینیام بود، و لاغیر!
+ حالا اینا رو نگفتم که بیاید برای یک میلی که پیدا هم نیست دل بسوزونین :))
گفتم که حواسمون باشه گاهی یه جملهی ساده دنیای یه آدم رو بههم میریزه، آرامشش رو میگیره! بیاید وسط عید دیدنیهامون فراموش نکنیم که چاق شدن دختر صاحب خونه، کجی ابروی اون یکی دخترش، کجی دماغ زنش، دندون افتادهی پسرش و غیره و غیره هیچ ربطی به ماها نداره و سئوال پرسیدن در موردش فقط فضولی و بیادبینم رو نشون میده، همین!
۱) سارا داشت تو حیاط گریه میکرد که چرا باباش با دوستاش رفته چادر و اونو با خودش نبرده، هر چی توضیح دادم که نمیشد تو باهاش بری قانع نشد، خواستم حواسش رو پرت کنم گفتم "میخوای بیای موهای منو اتو کنی؟" (لعنت به زبونی که بیموقع بچرخه)، قبول کرد و بالاخره اومد توی اتاق؛ شاید باورتون نشه ولی اتو و موهای نازنینم رو دادم دستش و گفتم "مراقب باشیا!" مثل همیشه گفت:《نگران نباش،نگران نباش》! ؛ بین خودمون باشه ولی چند دقیقه بعد وقتی پشت گردن و گوش و بازوم سوخت به عمق جملهی "غلط کردم" پی بردم!
بعد همزمان که اتو مو دستش بود نگاه میکرد توی آینه و میگفت :
_من سارا ع هستم از بندر گناوه، هشتساله که با ایشون تمرین میکنم(خودش تازه هشتسالشه)!
_چی میگی عمه؟
_مثلا اومدیم برنامهی عصر جدید!
_ ول کن، حواست باشه موهام رو نسوزونی!
_وا! عمه خب برای همین اومدیم دیگه، هنرمون اینه که موهات رو بسوزونیم!
چپچپ و با اخم نگاش میکردم که صدای "زینگ، زینگ" در اورد و گفت "مثلا الان من آریا عظیمینژاد و رویا نونهالیم ؛[سرش رو ت میده] من نظرم منفیه" :|
۲) آخر شب بود و داشتیم از بوشهر برمیگشتیم، یه کامیون وسط جاده داشت میرفت، سبقت گرفت و رد شدیم، باز جلومون دوتا کامیون بود، دوتا طرف جاده رو گرفته بودن، شوکه داشتم نگاه میکردم که از کنارشون سبقت گرفت و با صدای بلند و داد شروع کرد به خندیدن:| ، بهم میگه "جیگرت رو پودم نه؟"، هنوز تو شوک بودم گفتم "نه! فقط یه خرده شوکه شدم" قهقهه میزد و میگفت "الکی نگو! حواسم بهت بود، جیگرت برید، عمدا کردم میخواستم ببینم چکار میکنی!"، یه ربع ساعت بعد از شوک در اومده بودم گفتم:
_روانی! اگه جلومون یه ماشین در میاومد چی؟ اگه حواسش نبود میزد صافمون میکرد!
_چشم دارم خو، میبینم!
_تو جلوی کامیون رو از کجا میدیدی؟ دوتا طرف جاده رو گرفته بودن خو!
_[یه دو ثانیه سکوت کرد] ولی خومونیم ها ترسیدیها، بعد الکی بگو نه یه ذره فقط شوکه شدم! (ادام رو در میاره) :|
۳) امروز آش نذری داریم، آش تولد امام سجاد (یادتونه که؟) :)))
مامانم داشت حساب میکرد ببینه چندتا ظرف یکبار مصرف نیاز داره، رسید به خونهی همسایهی افغانمون،گفتم "اره، اره حتما برای اینا جدا بذار، خیلی دوسشون دارم؛ میخوام تو کاسهی چینی هم براشون ببرم"، میخنده و نگام میکنه ، میگه "منو مسخره میکنی؟" ، انقدر خندیدم که فکر کنم پانکراسم پاره شد :)))
پن : یه مدت بعد از اون روز مامانم از درِ حیاط همسایه رد شد، جلوی درشون رو درست کرده بودن، میگه میخواستم برم بگم "فقط میخواستین زانوی منو خرد کنین؟" :)) (پست همون خاطره )
۴) تو دنیایی که اسرائیل و عربستان تروریست حساب نمیشن باید هم سپاه تروریست باشه!
نگاه میکنم و ذهنم از هجوم سئوالها و جوابهای غیر ملموسشان خسته میشود، احساس کسالت میکنم. همیشه همینطور است ، وقتی برای فهمیدن موضوعی تلاش میکنم و دست آخر ناکام میمانم، وقتی که مغزم در پاسخ به سئوال ها ارور میدهد احساس کسالت میکنم!
دوباره نگاهش میکنم، باید ۶۰ را رد کرده باشد، پیر است و گرد بیماری بر چهرهاش نشسته است اما همچنان افکارش عجیب است، مثلا هنوز حاضر نیست برای راحتی خودش خلاف روش ۶۰ سالهاش عمل کند از ترس اینکه شاید فلانیها ببینند و فردا ممکن است چه بگویند؟
یا برای قِرانی پول خودش را ازرده میکند و دنیا را به کامش تلخ!
اولی ناراحتم میکند و اخری عجیب ذهنم را درگیر! دائم "برای چه؟ که چه؟" از ذهنم پاک نمیشود!
حساب و کتاب که میکنم میبینم یک جای معادلات ذهنیام جور در نمیآید، اینکه کسی در پیری و بیماری بیشتر از قبل به مادیات اهمیت بدهد را درک نمیکنم، نه اینکه بخواهم رد یا تایید یا قضاوتش کنم،نه! فقط نوع نگاهش به زندگی برایم ملموس و قابل درک نیست.
همیشه فکر میکردم آدمی در جوانی باید بیشتر حرص و طمع دنیا را داشته باشد، بیشتر باید به دنبال مال و مکنت باشد و از هیچ فرصتی برای سود بردن کوتاهی نکند، هر چقدر هم جوانتر حرص و طمع بیشتر! برعکس اما پیر که میشوی باید به پوچی اینها بیشتر برسی، از خودت بپرسی که چه؟ و بعد به مرگ فکر کنی و اینکه تمام داراییات را باید بگذاری و بروی؛ با خودت که قاعدتا نمیشود ببری، نه؟ پس تازه میفهمی که این همه دویدنها چه بیمعنی بوده است!
به نظرم منطقی هم که بخواهی ببینی همینطور است، جوان به صورت طبیعی راه درازتری تا مرگ دارد پس به مال و مکنت بیشتری برای زندگی در دنیا نیاز دارد و به طبع حرص و طمع بیشتری باید در وجودش جوانه بزند؛ پیر هم که تکلیفش مشخص است، راه مگر چقدر دراز است و چقدرش باقی مانده؟
ولی از آنجایی که دنیا طبق منطق ما نمیچرخد آدمها را که میبینی شوکه میشوی، دقیق که میشوی میبینی انگار خیلی از جوانها راحتتر میگذرند، راحتتر دست میکشند، راحتتر میبرند، اصلا بند تعلقاتش انگار سستتر است؛ برعکس پیر طناب را محکم گرفته است، چنگ میاندازد، برای ریالی قیامت میکند، دستهایش را به دور صندلی حلقه میکند که مبادا از زیر پایش تکانی بخورد، اصلا انگار مرگ را دورتر میبیند، خیلی دور و درازتر!
+ حتما شما هم از این آدمها زیاد دیدید، تا حالا به نوع نگاهشون فکر کردید؟ خب نتیجه چی شد؟
++ من از اون دستهام که به اندازهی مرگ از مرگ میترسم، خصوصا از بخش قبر! [ ترس از محیط تنگ و بسته دارم] ؛ پس منو از جوونهایی که راحت میگذرن معاف کنید!
+++ با این بیت هم به نظرم تضاد داره "در جوانی پاک بودن شیوهی پیغبریست . ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار"!
الف) من از سالاد الویه بدم میآید، البته بد آمدن فعل مناسبی نیست بهتر است بگویم متنفرم!
اولین باری که الویه خوردم را به خاطر دارم، دقیقا چند دقیقه بعد از آن سرم را تا انتها در روشویی فرو کرده و محتویات معدهام را خالی میکردم.
چند ساله بعد فاطمه یک نان باگت را به سمتم گرفت و گفت "مامانم الویه درست کرده بود، گفتم برای تو و سکینه هم بیارم" هر چه اصرار کردم که من نه تنها الویه نمیخورم که از ریخت و قیافهی نحسش هم بیزارم قبول نکرد، الویه را به خانه اوردم و قبل از اینکه آن را به خواهرم بدهم به اجبار یک قاشق از آن را خوردم. دوباره چند دقیقه بعد کنار حوض گوشهی حیاط نشسته بودم!
البته این پایان ماجرا نبود، یکبار دیگر هم همین ماجرا تکرار شد و از آن روز متوجه شدم که الویه میتواند تندیس تنفر برانگیزترین غذایی که میشناسم را ، هم برای ریخت و قیافهی نکبتش و هم مزهی افتضاحش، دریافت کند.
ب) تنها یکبار سالاد ماکارونی خورده بودم ؛ علاوه بر اینکه خیلی از مزهاش خوشم نیامده بود بخاطر شباهت ناچیزش به سالاد الویه تصمیم گرفتم دیگر هرگز امتحانش نکنم.
نیمه شب بود و من خسته از کتاب و گرسنه در اشپزخانه به دنبال غذا میگشتم، وقتی چیز به درد بخوری پیدا نکرده و حوصلهی آشپزی را هم ابدا نداشتم به سمت یخچال رفتم، یک ظرف سالاد ماکارونی از شام مانده بود، گرسنه بودم ، ظرف را برداشته و شروع به خوردن کردم، خوشمزه بود ، دقیقتر که نگاهش کردم هیچ شباهتی به آن الویهی منحوس هم نداشت، فهمیدم که سالاد ماکارونیِ آنروز فقط بد درست شده بود و شباهت اندکش به الویه هم نمیتواند دلیل بر بد بودنش باشد؛ من حالا مدتهاست که سالاد ماکارونی را نه تنها میخورم که گهگاهی خودم هم درست میکنم!
+ گفتنیهایم را گفتم ، برای کوتاه کردن مطلب تعمیمهایش بماند با شما :)
معشوق پاییزی من!
سلام!
حال که این نامه را میخوانی هنوز بوی آشرشته در فضای کلبه پراکنده است و حتی بوی گلدانِ یاس روی میز هم نتوانسته است عطر خوش آشرشته را دور کند!
بعد از پخت آش با ظرف کوچکی میان گلها و درخت گیلاس حیاط رفته و در کنار موسیقی لذت بخش گنجشکها آشرشتهای که طعم دوری میان عدس و لوبیاهایش حس میشد را مزه کردم؛ راستش را بخواهی چند سالی بود که دست و دلم به پختن آش نمیرفت، خاطرات شبهای زمستانی و کاسههای داغ آش وسط خیابان کلافهام میکرد ، میان هر قاشق تلخی دوریات در دلم میپیچید ، رشتهها مزهی دلتنگی میداد و نعناها بوی نبودنت را در کلبه میپراکند، حال اما که بعد از سالها شهامت پخت دوبارهی آش را به دست آوردهام کاش میشد ظرفی هم برای تو میفرستادم ، برای تویی که لبخندت در لذت آشرشته جاریست ، برای تویی که تمام زیباییهای دنیا را جور دیگری برایم معنا میبخشی!
بعد از خوردن آش و قدم زدن بین گلهای کوچک باغچه حالا با فنجان چای روبروی درِ چوبی کلبه نشستهام، مثل همیشه برایت شعر میخوانم و تو را در کنارم میبینم ؛ میدانی عشق چیز عجیبیست، هر ثانیه از خاطراتت را سالهاست که در لحظههایم منعکس میکند!
ای کاش میتوانستم دستت را بگیرم و از میان ورقهای خاطرات بیرون بکشم، فقط چند لحظه بودنت میتواند قرن جدیدی را در خاطراتم رقم بزند ؛ اما افسوس که زندگی همیشه شبیه قهوهی چشمان تو زیبا نیست!
معشوق پاییزی من!
در ابتدای روزهای زیبای ماه مه ، یک اردیبهشتِ بهشتی ، یک اردیبهشت پر از خندههای بهشتیت را آرزو میکنم!
+ جز کوی تو دل را نبود منزل دیگر . گیریم که بود کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟!
پن : نامههای پنجشنبه [۵]
۱) فکر میکنم من تنها دانشجویی باشم که آرزو میکنم بینالتعطیلین این هفته تعطیل نشه! چون واقعا نمیدونم باید ۸_۹ روز رو تو اتاقِ کوچیک و دلگیرِ خوابگاه یاس چطوری بگذرونم!
شاید بپرسید که "خب چرا نمیری خونهتون؟" راستش رو بخواید تازه و البته کمکم دارم به ۱۴۰۰ کیلومتر دور بودن از خونه عادت میکنم، تازه دارم تمرین میکنم که چطوری موقع صحبت و البته بعد از صحبت کردن با مادرم گریه نکنم و بغض نشسته تو گلوم رو قورت بدم! تازه دارم یاد میگیرم که چطوری با صدای گریههای برادرزادهی یکسال و سه ماههام و شیرین زبونیهای خواهر ۹ سالهاش از پشت تلفن قلبم رو بگیرم تا از سینه در نره ، چطوری موقع جمع شدن خانواده بخاطر جای خالیم کمتر اشک بریزم.
میدونم که برگشتن به خونه در حالی که هنوز تو مرحلهی مقدماتی این آموزشها هستم یعنی شروع دوباره از صفر یا حتی زیرِ صفر! پس ترجیح میدم کلاسهام برقرار باشه یا اینکه یک هفته رو همین کنج تختم با چندتا رمان و کتابِ زبان سر کنم!
پن: بین خودمون باشه ، هنوز نتونستم به صدای گریههای بابا پشت تلفن عادت کنم، نمیدونم چقدر طول میکشه .
۲) با الی رفتیم کافینت و من خوشحالم بودم که بعد از تلاشهای بسیاری تونستم فرم سلامتم رو ویرایش کنم، پسره به محض اینکه منو دید گفت "بالاخره درست شد؟" گفتم اره، زنگ زدم خونه برام درست کردن (یه جوری گفتم که قشنگ متوجه بشه که بلد نیست و باید یه حرکتی بزنه برای یادگیری)، بعد از تلاش بسیار برای باز کردن ایمیلم (که بعد متوجه شدم ادرس و پسورد ایمیلم رو بهجای اینکه تو یاهو بزنه تو سایت دانشگاه میزنه و بعد هم حق به جانب بهم میگه خب زودتر میگفتید تو ایمیلتون ذخیره کردید!!) متوجه شدیم که فقط فرم سلامت جسمم پر شده و سلامت روان مونده، قرار شد برام پر کنه، الی میگه :
_ اون روز خانم الف میگفت خودتون پر کنید، یکی از بچهها پر کرده بود و مشکل روانی براش تشخیص داده بودن!
_ یعنی دختره مشکل روانی داشت؟
_نه، کافینتیه براش اینجوری زده بود، شاید این .
_ یعنی شاید این روانیه؟!
یه نگاهی بهم کردیم و خندیدیم، فکر کردیم پسره متوجه نشده، بهش گفتم اگه میشه سئوالات رو بخونید بدونم چیه بعدا مشکلی پیش نیاد، خندید و گفت"نه خیالتون راحت باشه" و از خندهی ته حرفش معلوم شد ابروی من و الی رفته و پسره متوجه شده! :)))
دو دقیقه بعد گفت حالا بخونم براتون؟ گفتم اره، حالا سئوال چی بود؟ ایا شما در انجام تمرینات و کارهای خود تنبلی میکنید؟ گفتم نه اقا نمیخواد بخونی خودت بزن اینا رو :|
تهش هم که میخواستم بیام بهش توضیح دادم که چطوری درستش کردن برام بلکه تجربه بشه براش چون تقریبا همه تو ایمیل و ویرایش مشکل داشتن!
۳) از بس پیش این پسره رفتم که دیگه قشنگ منو میبینه میشناسه که هیچ تمام اطلاعات شخصیم رو هم داره، نصف اطلاعات رو امروز که میپرسید خودش بلد بود و میگفت همین دیگه؟! اون وقت یه ایدی تلگرام ازش خواستم(خودش گفته بود میتونید بفرستید رو تلگرامم) تا فرم رو براش بفرستم و پرینت بگیره برام ، دوستش یه جوری نگام کرد که میخواستم خودکارم رو تو چشمش کنم، یکی نیست بگه اخه نقطهچین من ۴ روز میام این نتونسته یه فرم برام ویرایش کنه، ایمیل و پسوردش رو تو سامانهی سجاد(همین بود دیگه؟) میزنه، بعد من چشمم این رو گرفته باشه که دنبال آیدیش باشم اخه؟! خدایا اینا چی بود خلق کردی وجدانی؟!:||
۴) ملت تو فکر پاس کردن مبانی و ریاضیاتن من میگم اگه من از کلاسهای زبان جون سالم به در ببرم بقیهاش رو خدا کریمه! چرا این درس انقدر نچسب و فراره اخه؟:|
۵) فکر کنم کلاس مورد علاقهی این ترمم رو پیدا کردم ،فیزیک! درسته که فقط یه جلسه سرکلاس رفتیم و درسته که من فرمولها و محاسبات را تا خودم نخونم و روی برگه حل نکنم تقریبا متوجه نمیشم ولی انقدر مسائل حاشیهای فیزیک مثل تلپاتی و سفر زمان و این چیزها جذاب بود برام که تمام مدت کلاس تو ذهنم میگفتم خوش به حال چارلی که داره چنین چیزهای جذابی رو مفصل یاد میگیره :)
پن۱ : خیلی وقت بود از این پستها ننوشته بودم فکر کنم :)
پن۲ : یه عالمه مطلب پیشنویس دارم که هر کدوم رو موقع ویرایش با جملهی "خب که چی؟" لغو ارسال میزنم، کمکم داره همین نوشتن ساده تو وب برام غریب میشه،بخاطر همین این پست رو ویرایش نکردم :)
بسم الله الرحمن الرحیم
فرشته جان، سلام!
میدانم که هرگز این نامه به دستت نخواهد رسید و گذشته را نمیتوان تغییر داد اما بگذار چند کلامی با تو صحبت کنم شاید که التیامی باشد برای امروز!
خوب میدانم که این روزها چندان برای تو آرام نیست، خستهای و آرزوهای بسیاری در سرت پرواز میکند اما عزیزم، بدان که باید صبورتر باشی که روزهای سخت و طاقت فرسایی منتظرت هستند، روزهایی که خراشهایش را تا سالها بعد بر روحت حس خواهی کرد.
کاش میتوانستم بغلت کرده، دستانت را در دست بگیرم و برای روزهای نیامده دلداریات بدهم ، در گوشت زمزمه کنم که صبورتر باش، خیلی صبورتر، روزهایت سخت اما به سرعت خواهد گذشت و در یکی از روزهای پاییز ۹۸ برای تمام تصمیمات اشتباه، حرفهایی زده و نزده، بداخلاقیها و حتی تلاشهای نکرده افسوس خواهی خورد، هر چند که هیچکس جز من و خدا نمیتواند تو را به خوبی درک کند اما . .
اگر به صورت محالی در سال انتخاب رشته نامهام به دستت رسید خواهش میکنم که ترسهایت را کنار بگذار، جسورتر باش و ادبیات را انتخاب کن که سالها بعد با حسرت از آن یاد خواهی کرد، اگر نشد حداقل لطفا در دومین سال کنکور بهجای تجربی و رویای پزشک شدنی که از آن تو نیست ریاضی را انتخاب کن! باز هم متاسفم که نمیتوانم برگردم و همهی اینها را به تو بگویم! میدانم بارها میشکنی ، خسته میشوی اما از پا نمیافتی، خودت را باور کن!
راستی سالهای دبیرستان را غنیمت شمار که روزهای خوب چون باد میگذرند و بعدها عمیقا دلت برای دوستانت و فضای کلاس تنگ خواهد شد.
فرشته! لطفا مهمترین توصیهام را جدی بگیر!
دستان خدایت را محکم بگیر و به او اعتماد کن، رهایش نکن که بدترین ضربهها و ناراحتیها را زمانی تحمل خواهی کرد که در شلوغی آدمها دستان خدا را رها کرده و گمان کردی که او هم تو را به دست فراموشی سپرده و یا قصد ازارت را دارد، چند سال زمان میبرد تا دوباره خودت را در آغوشش حس کنی و حال دلت بهتر شود اما . کاش میتوانستم چون قاصدکی با خبرهای آینده به سراغت بیایم، افسوسم از ناممکن بودن این آرزوها دقیقا به اندازهی افسوسم از ندانستن آیندهی این روزهاست.
دختر جان! بخند، بیشتر بخند و سعی کن لبخند را بهتر از پیش یاد بگیری اما نگذار از خندههایت سوء استفاده کنند یا بخاطر دلخوریهایی که پشت لبخندت پنهان میکنی به راحتی آزردهات کرده و تو را جدی نگیرند، نگذار که آدمها مهربانی و دلسوزیت را به چیزهای دیگری تعبیر کرده و آزرده خاطرت کنند، یاد بگیر که محبت گوهری گران بهاست و نباید به لجن بعضیها آغشته شود.
مراقب خودت باش
دوستت، فرشته ۲۲ سالهی امروز
+ ممنونم از جناب یک مسلمان و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)
من شخص خاصی رو اسم نمیبرم، به جاش هر کسی که این پست رو میخونه از طرف خودم دعوت میکنم :)
++ فرشتهی چند روز پیش هم اینجا به یاد همتون بود :)
گناوه_ شیراز _مشهد_ شهر دانشگاه_ مشهد_ شیراز_ گناوه . ایوان نجف عجب صفایی دارد ، کربلا عرش خدا رو زمینه . حسین! آخ از حسین . گناوه_ شیراز_ مشهد_ شهر دانشگاه!
یکی ، دوتا راه رو امتحان کرده بودم، چند سال پیش، ولی درست نشد، گفتم به دلم افتاده برم کربلا حاجت میگیرم، گفتم باید پیاده برم، اربعین، میدونم برم حاجت میگیرم، نشد، میخواستم تنها برم نذاشتن، کوتاه نیومدم، نرفتم، سال بعد کوتاه اومدم، گفتم باشه باهام بیان، پاسپورت دیر رسید، سال بعد گفتم میخوام برم گفتن پیاده نمیتونیم باید با ماشین بریم ، یه چیزهای دیگه هم گفتن، گفتم نمیام، سال بعدش هم نرفتم، گفتم باید پیاده برم، باید اولین سفرم رو پیاده برم،اصلا حسین من خواستم بیام تو نذار، نطلب تا وقتی که دوتا شرطش جور باشه.
امسال اسمم رو بدون اینکه بهم بگن نوشتن، همهی کارها رو کردن و وقتی بهم گفتن که نه راه پس داشتم و نه راه پیش! بغضم گرفته بود، پیاده نبود، تنها هم نبودم، حتی شرط سوم هم نداشت ولی قبول کردم، حالا دیگه خودمم دلم میخواد برم.
خانم همسایه هر سال خونهشون روضه داره؛ یکی دیگه از همسایهها مادرم رو اونجا دیده و بهش گفته خواب دیدم؛ خواب دیدم یه جمعیت زیادی دارن میرن خونهتون، منم رفتم، دم در یکی گفته امام حسین کوچیکهشون رو شفا داده! اون یکی گفته بزرگشون رو هم شفا داده!
معلوم نیست کربلام جور بشه، شاید با کارهای دانشگاه تداخل پیدا کنه ولی من میگم درستش میکنه؛ نکرد هم نکرد ، مهم یه چیزه، حسین شفام داده! .
+ بخدا شفام داده؛ همین الان هم شفام داده، بعد چندسال حسش میکنم.
++ شاید بعدا بیام و بهتر بنویسم، از همهی این روزهایی که گذشته؛ از قبل و بعدش ، از همه چیز! از چیزهایی که دل و ذهنم رو خورده اینروزها! از چیزهایی که به هیچکس نگفتم، نشد که بگم.
نوشتم و نوشتم و نوشتم، مثل تمام روزهای دیگری که نوشتم بلکه بتوانم چند خطی از شرح حال این روزهایم را برایتان بگویم اما . اما افسوس که تمام نوشتههایم ناتمام ماند ، انگار که سکوتی بر من حاکم شده است که نمیتوانم با هیچ نیرویی از دستش رهایی یابم، شاید هم این روزها تمام من خواهان همین سکوت است . نمیدانم، هر چه که هست درونم آشوب است و بیرونم میل به سکوت . بگذریم !
شما از احوالاتتان بگویید، این روزهایتان چطور میگذرد ، یا به قول زنگ انشاء " تابستان خود را چگونه میگذرانید؟ " :)
+ غبار غم برود ، حال خوش شود .
++ نمیدونم چرا از تغییرات صفحهی نوشتن مطلب خوشم نیومد!
من دختر زمستانم، معشوقهی باران!
در رگهایم برف جاریست و استخوانهایم تکههای محکم یخ!
من دختر زمستانم!
ماهِ عسلم بهمن است و آرمان شهرم قطب ، ریههایم بوی سرما میدهد و خوابهایم از تگرگِ زمستان لبریز!
من دختر زمستانم!
دستانم بوی لیمو میدهد و موهایم پرتقال ، در چشمانم بنفشه تکثیر میشود و لبهایم با سرخی انار رقیب!
من دختر زمستانم!
پُرَم از خاطرات ماهی کباب شده و سیبزمینیهای کوچک زیرِ چاله ، سرخی آتش بخاری ، نجواهای عاشقانه کنار آشرشته ، صورت سرخ شده با لبو و بوی ذرت بلال شده، داغی چای و عطر قهوه !
من دخترِ زمستانم، دخترِ سرما ، معشوقهی باران .
+ زمستون مبارک !
معشوق پاییزی من، سلام!
به تو گفته بودم که همیشه خیابانگردی در تاریک روشن شب را دوست دارم؟ گفته بودم چقدر از قدم زدن زیر نور چراغهای کوچه ذوق میکنم؟ نه، نگفته بودم!
رفته بودم خیابانگردی، رفته بودم تا شاید باد از میان موهایم بگذرد و خیالت را هم با خود ببرد، رفته بودم بلکه بارانِ خیابانهای این شهر خاطرات شبهای با تو بودن را بشوید ، رفته بودم بلکه روی یک نیمکت خاطرات تک نفره بسازم، رفته بودم.
یادم نیست چقدر پیادهروها را گز کرده و به تو فکر کردم، یادم نیست چقدر هی میانشان جای خالیات را انکار کردم، ولی خوب یادم هست اولِ دیوار کلیسا که رسیدم باد عطرت را آورد، جلوتر رفتم و چراغها سایهات را روی دیوار نشانم دادند.
یادت هست کنار دیوار کلیسا چه گفته بودی؟ "میبینی دنیا رو؟ حالا اگه مسیحی بودم میرفتم داخل، زانو میزدم و به گناهم اعتراف میکردم، میگفتم آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، عاشق شدیم، عاشق همین دخترهی ور پریدهی چش سفید؛ چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟ ها؟ عاشق ندیدی یا مجرم؟".
بین خودمان بماند ولی راستش را بخواهی من هم گاهی دلم میخواست مسیحی بودم، میرفتم داخل اتاقک اعتراف، زانو میزدم و میگفتم" آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، اصلا قند خوردیم و یه روزی دل دادیم، دل دادیم به آدمی که مالِ ما نبود، به آدمی که موندن بلند نبود، آدمی که حرفش اصلا حرف نبود، قولاش هم مردونه نبود؛ آقای پدر ما یه غلطی کردیم و دل دادیم به مردی که . نبود؛ حالا میگین چه کنیم؟ بگین با کدوم آب مقدس میشه گناهم رو بشورم؟ اومدم توبه کنم از گناه دل شکستن، که بدجوری دل خودمو شکستم."، اما حیف که در مذهبم اعتراف به گناه خود گناهیست بزرگ!
هنوز سایهات روی دیوار بود ولی . وقتی برگشتم رفته بودی! محمد میگفت خیالاتی شدهام، سایهی یک رهگذر بوده؛ اما مگر میشود سایهی تو را نشناسم؟ اصلا مگر میشود آدمی خودش را نشناسد؟
یاد لوسیِ نارنیا افتادم که اصلان را دیده بود و گفتند توهم است، اما او اصلان را دیده بود، اصلانی که فقط چشمهای لوسی او را میدید، اصلانی که گلایه کرد "پس چرا دنبالم نیومدی لوسی؟" کسی چه میداند شاید تو هم روزی گلایه کنی، شاید تو هم روزی پشیمان شدی و عزم برگشت کردی، هان؟ نمیشود؟
اما. اما لطفا، به سوسوی چراغهای آخرین خیابانمان روزی که پشیمان شدی برنگرد، نگذار تصویر پُر صلابتت بریزد؛ میدانی! من خدایت نیستم که ببخشم، لطفا تو هم بندهی تواب من مباش، به جان آخرین بارانمان حالا که رفتهای دیگر برنگرد.
محمد میگفت توهم است، راست میگفت توهم بودی شبیه دوست داشتنت، شبیه ماه، شبیه شب، شبیه دیوارهای کلیسا، شبیه من، شبیه محمد، شبیه همهچیز، شبیه همه چیز .
راستی دیدی چه شد؟ آمده بودم خاطراتت را باد از سرم ببرد اما نمیدانستم تو حتی باد را هم آغشته به خاطراتت کردهای.
+ از سخنچینان شنیدم آشنایت نیستم . خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم!
++ میلاد حضرت مسیح و سال نوی میلادی مبارک :)
بادبادکباز کوچک، امیر، سلام!
میدانم که وقتی این نامه به دستت برسد دیگر آن بادبادکباز کوچک با چُپُن رنگی بر فراز عمارت نیستی، میدانم که حتی یادآوری آن خاطرات هم میتواند برایت تلخ و آزار دهنده باشد، اما راستش را بخواهی دلیل اصلی مخاطب قرار دادنت همان خاطرات زیبای کودکی و روزهای شاد مردم افغان است!
قرار بود بنویسم، صبح یک روز که خواب از سرم پریده بود تو به خاطرم هجوم آوردی و تصمیم گرفتم که نامه را به تو بنویسم! راستش روزهاست که تلاش میکنم نامهای در خور بنویسم اما افکارم مجال نمیدهد و همین چند خط را هم وقتی برایت مینویسم که در حیاط نشسته و به آسمان دلگیر پوشیده از ابر که گهگاهی قطرهای از بغضش بر سرم میچکد نگاه میکنم.
برایت نامه مینویسم چون میخواهم بدانی که تا چه اندازه خاطراتِ تو و روزهای قبل از فاجعهی غم انگیزی که بر سر مردمت نازل شد در نگاه و نگرش من به مردم افغانستان، مهاجرت و جنگ موثر بوده است!
میدانی از آن روزی که بادبادکباز را به پایان رساندهام احساسم نسبت به همسایههای افغانمان تغییر کرده است، احساس میکنم که بیش از پیش دوستشان دارم و برایشان احترام مضاعفی قائلم؛ بارها به سرم زده است که کتابت را تهیه کرده، به منزلشان بروم و بگویم "بفرمایید این را برای شما خریدهام، فکر میکنم بدتان نیاید در یک عصر بهاری نگاهی به آن بیندازید"، دوست دارم بدانند که تو تا چه اندازه میتوانی مبلّغ خوبی برای فرهنگشان باشی، آنها باید بدانند که دختری در همسایگیشان زندگی میکند که حالا مدتهاست با دیدن خندههای کودکانهی کودکانشان به جای جنگ و آوارگی و خونریزی و حماقت به یاد باغِ بابر، مزار شریف زیبا، عمارتهای بزرگ و رنگی کابل میافتد، خصوصا با دیدن آن دخترک ۳_۴ سالهی مستاجر خانهی صادق با موهای کوتاهِ زرد، چشمان رنگی و لباسِ قرمز افغانیش، و همهی اینها به یمن نوشتههای توست!
امیر عزیز!
نمیدانم حال که این نامه به دستت می رسد روزگارت چگونه است؟ هنوز هم به بازار اجناس دست دوم سر میزنی؟ خاطراتت را مینویسی؟ حال دوستان افغانت چطور است؟ آه که از این فاصله هم میتوانم زخم مردم از عرش به فرش آمدهای را که به ناحق مجبور به تحمل آوارگی و سختیها هستند را حس کنم!
با همهی اینها میدانم که تو از حال امروز مردم و کشور من آگاهی، از روزهایی که بیرق سیاهش را روی زندگیمان پهن کرده و انگار قصد بیخیال شدن هم ندارد!
راستی حال پسرِ حسن چطور است؟ متأسفم که اسمش را فراموش کردهام! گفتم حسن، آه آن پسر مهربان هزاره!
میدانی! سراسر صفحات آن خاطرهی تلخ برای حسن اشک ریختم، برای تنهایی و ملال نشسته بر سینهاش، و راستش را بخواهی با تمام تلاشی که انجام دادی اما هرگز نتوانستم تو و پدرت را به خاطر جفایی که بر او روا داشتید ببخشم، فکر نمیکنم بتوانی انزجار درونیم را هنگام خواندن آن صفحات متصور شوی!
امیر! کاش میشد دنیا را به روزهای سفید بادبادکبازیهایت، به عیدهای شاد، لباس های رنگی ن و مردمانتان ، به جشن و پایکوبی برگرداند؛ کاش میشد دنیا را مثل خندههای کودکانهات رنگ آمیزی کرد، مثل بادبادکهای رنگیات، مثل پشمک های روز عید، مثل رنگ عمارتها قبل از آمدن طالبان، مثل شادی مردم وسط کوچه و خیابان؛ اما افسوس که روزها میروند و فقط خاطرات از آنها باقی میماند مثل صدای احمد ظاهر که هنوز در خاطرات باقی مانده!
قرار بود نامه بنویسم که خستگی و تلخی این روزها را از یادمان ببرد اما گویا نامه دارد رفته رفته تلختر میشود، بهتر است نامه را به اتمام برسانم، لطفاً اگر این نوشته به دستت رسید به دختر آن سرهنگ بازنشسته سلام برسان، روی ماه پسر حسن را ببوس و بگو که پدرش در ذهن همه ما انسانی نجیب و مهربان بود، اگر احیاناً دوباره قدم در افغانستان زیبا نهادی به جای من به کبوترهای شاه دو شمشیره دانه بده و بادبادک قرمزی را در آسمان هرات رها کن!
امضا : فرشته
16 مارس 2020
+ ممنونم از مستور و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)
++ من هم دعوت میکنم از گلاویژ عزیز و آقا احسان و روزها برای شرکت در چالش آقاگل :)
درباره این سایت